محل تبلیغات شما



 

پسرکی درون آیینه ی تَرَک خورده و مات ، خیره به من مبهوت ماند ، پس از مرگ پدر مرغ عشق درون قفس دیگر نخواند ، همین پسرک خیس و مغرور بود که به من پیشنهادی بی عقلانه داد، و من نیز سراسر احساس ، مجذوب طرز نگرشش بودم ، بی آنکه منطق را در نظر بگیرم چشم و گوش بسته پذیرفتم ، و او نیز همراهم آمده بود و با کمی فاصله در جایی از همان اطراف ، پنهانی ناظر بود و بی وقفه زیر گوشم میگفت: تردید نکن ، اسارت پرنده ی عاشق پیشه در قفس زنگارزده گناهی ست که به سرشت پاکمان نمی آید، و پیش برو، یک قدم جلو تر ، درب قفس را بگشا ، و بگذار آزاد شود ، آنگاه لکه ی سیاهی که بر پیکره ی زلال وجدانت سنگینی میکند محو خواهد شد . 

من یک قدم پیش از قفس ایستاده بودم و به اینکه این پردنه ی قفسی ، عادت دارد به بی کسی می اندیشیدم ، که او از چشمه ی باریک اثیری ام درون کالبدم حلول کرده و با صدای بیصدا نجوای خاموشی را در وجودم زمزمه میکرد، تکرار پشت تکرار ، او عاقبت مجابم کرد ، و تا به خودم آمدم دریافتم که کار از کارر گذشته و درب قفس باز ، قفس خالی ست .   

هنوز هم دقیق نمیدانم که کدامیک از ما درب را گشود تا پرنده ی آوازه خوان با رنگ زرد کعربایی پر هایش بگریزد . ، شاید خودم؟. شاید خودش، شاید خودمان !. 

هرچه باشد در نتیجه ی معادله توفیقی ندارد زیرا پرنده ی آوازه خوان تا وقتی که حبس در قفس بود زیبا بود ، کنارم بود ، زنده بودنش مستند بود، اما حال نمیدانم کجاست ، دانه دارد؟! آب چطور؟. نگرانم ؟ زیرا تنها آب چای خانه ی ما بود که عطشش را سیراب مینمود ، تنها دانه های مرغوب بقال سرکوچه ی بن بست مان بود که درونش شاهدانه قاطی داشت . از همه پر رنگ تر انکه پس از رفتن از قفس او تنهاترین است ، زیرا او با درون قفس تنها نبود ، و به خیالش یکی همچون خودش نیز بود که تمام رفتارهایش را مو به مو تقلید کند ، او ساعتها خیره به دوستی خیالی به تصویر خویشتن خویش در آیینه ی کوچک شکسته می ماند ، و از تصویر غمناکش غمگین تر میشد، از شادی او شادمان تر میشد، ولی اکنون او مانده و پهنه ی بی انتهای آسمانی برهوت . پرنده ی آوازه خوان با تصویرش در آیینه ی کوچک و شکسته ی پشت میله های قفس دوست بود ، اما به محض یافتن دریچه ای در چهار کنج قفس ، همه ی گذشته اش را فراموش کرد و به سوی آینده ی نامعلوم گریخت . او حتی لحظه ای را برای تصمیم گیری بین ماندن و رفتن تلف نکرد و در گستره ی بی ترحم آسمانی نیلگون پر گشوده و محو شد. او چه راحت دوستش را فراموش کرد، او چه راحت دل برید

 

من دوره ی شش ماهه ی ایمنی درمانی را برای درمان تومورهای مغزی قسمت آیینه ای دو نیم کره ی مغزم طی نمودم . 

من ساک کوچکم را برای سفری درمانی بسته ام ، عازم دیار غربتم ، از جبر وجود تومورهای خوش خیم مغزی ،ناچار تن به ایمنی درمانی داده ام تا بین بد و بدتر ، گزینه ی بهترینش را انتخاب کنم. خب پسرکی که ساکن آیینه ی خانه ی کلنگی با تصمیمم مخالف است، او اصولا با هرچه که سبب طول عمر شود ،سرِ ناسازگاری دارد . نمیدانم چرا ؟ من از کودکی وجودش را احساس کرده بودم اما انگشت شمار او را خارج از قاب آیینه دیده ام تاکنون . و تنها دفعاتی که او با کلام و رو در روی من حاضر به گفتگو گردیده. در عالم خلسه و یا فلج خواب بوده . او یکبار نیمه شب ، در عالم خواب مرا فرا خواند ، و سپیده دم بود که در مکانی مجهول در حاشیه ی سرزمین رویاهای انتزاعی ، و بروی مرز باریک بین خواب و بیداری 

یافتم ، او سمت سرزمین هوشیاری در حرکت بود که صدایش کردم، و او مکث نمود و به سمتش بازگشت ، مسافت ها زیر قدم هایمان کش و قوسدار میگشتند و هرچه بیشتر پیش میرفتیم دور تر و کمتر میرسیدیم ، و از اینرو ، در تونلی هاشورزده از تناقضات زمان و مکان در حوالی محله ای از جنس لطیف رویاهای صادقانه همدیگر را یافتم، و او رو در رویم ایستاد ، و این منه ، در من، همچون نیمه ای از یک من ، یک قدم جلوتر از رد پاهایم مقابلش ثابت قدم و پابرجا ایستاد ، و سراپا گوش شد ، که او گفت؛  

زمانی و مکانی نبود تا او را به بند بکشاند ، و او بشکل ذره ای از ذات مقدس حق تعالی در فرای کاينات و هفت طبقه آسمان در اوج بی مبداء و مقصد بود که بروی کره ی سنگی زمین در گوشه ی ناکجای منظومه ی راه شیری ، نطفه ای از عشق بر صحنه ی هستی جوانه زد ، و چند هفته ای بعد جوانه ی شکفته شده در باغچه ی کوچک زیستن ، رشد و نمو نمود تا به تعبییری ، مفهوم جنین گشت . و از ان لحظه نیرویی فرا طبیعی به اذن حق تعالی بر جنین چند هفته ای دمید و از دمش پاک و زلال ایزد منان ، ذره ای از روشنای مطلقش به صورت روح بر سرنوشت زمینی ان جنین پیوند داده شد، و بواسطه ی هفت هاله ی ناپیدا و نهان از جنس لطیف حریر های نقره فام بینشان پیوندی زمینی و فانی برقرار کرد تا زمان حیات زمینی ، هفت هاله ی نقره فام و حریری شکل مانع از سقوط جایگاه انسانیت وارم به سطح حیوانات زمینی بگردد، و از بدو زایش ، همواره با ما و کنارمان بمانند ، و پس از سست شدن اتصالات هاله وار با کالبد زمینی و جدایی کامل ، جسم را که از خاک همین خانه ی اجاره ایست ، باز به خاک برگردانند و روح ، که از لطف ایزد منان ،در جنین پیش از زادروزمان دمیده شده ، مجدد سوی او بازگردد، و بازگشت همه بسوی اوست . 

از حرفهای چرت و پرت و نامفهومش حوصله ام سر ریز شد و گفتم؛ ، منو توی عالم خواب ، از وسط تماشای یک رویای شیک ، فری که ادای معلم های دینی و اساتید الهیات رو برام در بیاری؟ خب که چی؟ 

او سرش را بالا اورد و نگاهش را از نگاهم ربود و شروع به کم رنگ شدن نمود و در اخرین لحظات با صدای بیصدای نجوای خاموش درونی به من ندا داد که : 

تو سی ساله ای و در عمر زمینی هنوز جوان، اما طی یکماه اخیر ، هاله های حریر وار مان یک به یک سست و متلاشی میشوند ، و تو در حال پیمودن سراشیبی مرگ میباشی ، بی شک جسم فانی و کالبد زمینی ات دچار نقص شدیدی ست و مبتلا به مرگ زود هنگامی شده است، گر میل به رسیدن به آرزوهایت را داری ، خودت را نجات و هاله های زندگانی جسمانیت به ت خویش را با درمان جسمت ، از فرو پاشی برهان

 

صدای قناری مرا از خوابی عجیب به بیداری کشاند،  

اما کدام قناری؟ 

کمی گذشت تا به خواب اشفته ام باور اورده و جدی گرفتمش. 

زیرا طی یکماه و بیست روز بطرز عجیبی بیست کیلوگرم لاغر شده بودم ، و چشمانم دچار دو بینی، عدم ثبات در تعادل و غش و تشنج های بی سابقه شده بودم. با لطف همسر رییس فروشگاهی که من مدیریتش را داشتم برای تشخیص دلیل ناخوش احوالی ام چکاو کامل، سی اسکن و ام ار ای دادم ،و وجود دو تومور مغزی در مرحله ی N8 آگاه شدم که N20 ,به مفهوم مرگ است.  

 

حال پروسه ی درمانی ام را تکمیل کرده و مراحل را یکی پس از دیگری پیموده ام، بتازگی سراغش رفتم ،و از رد پای طراوت و امیدواری در نگاهش شادمان شدم ، و آبی به سر و صورتش در تصویر قاب آیینه پاشیدم ، ولی نمیفهمم چرا بجای او، صورت خودم بود که خیس آب گشت. 

 دقیق همچون حادثه ی سالهای دور در کودکانه هایمان ، که یک عصر گرم تابستان ، از سر شیطنت سنگ بر تصویر پسرک تخص و شرور درون آیینه ی مات و سالم کوباندم ولی سر خودم بود خونین گشت و از همان روز آیینه نیز تَرَک برداشت . 

 

در اخرین قدم از پیمودن پروسه ی طولانی ایمنی درمانی ، به دو تزریق سرنوشت ساز نیاز داشتم که گران تر از گران بود برای بهای زندگانی 

  ، تزریق های چندین میلیونی 

به تعبییری تنها راه حل گریز از شیمی درمانی . و انتخاب بهترین ، در میان بد و بدتر . یعنی ایمنی درمانی را به شیمی درمانی ترجیح دانستن . 

و اینها همگی تلاشهایی در مسیره فتح قله ی امیدوارماندن به زندگانی   

 

پس از تزریق (روایت حقیقی ست از شهروز براری صیقلانی) 

قفس درش باز ، اما خالیست ، تکه ایینه ی کوچک کنج قفس از بی وفایی پرنده شاکیست . شب است اما تابستان به یکباره درونم منجمد میگردد

این نشانه ی بدی ست. قانون میگوید کولر ها روشن و همگان پر عطش. ولی پس چرا من بی تعادل و گنگ و گیج گشته ام ، ؟. بدتر از انجماد ، تنهایی بی انتهای من است

وصیت نامه ام را در 33 سالگی درون جای مسواکی ، بروی ایوان میگذارم ، آرام سرم را بلند میکنم ، از تعجب خشکیده و بغض آلود میشوم ، زیرا پسرک رفته . او بی من رفت؟ چرا تصویر آیینه خالیست؟ هیچ نمیگویم و بغضم را قورت میدهم ، کلید های صندوق امانات رو درون پاکتی در محفظه ی دانه ی پرنده ای رفته بر باد در قفس پنهان میکنم ، نمیدانم الان کجاست؟ پرنده را نمیگویم. پسرک بی وفا که اینچنین زود رفته ام از یادش را میگویم .  

یاداشتی میگذارم برای هرآنکس که اول وارد این خانه ی نیمه متروکه شود ، 

تا بتواند لا اقل نیمی از من را بیابد و به خاک برگرداند ، 

سرم بشدت گیج ، چشمانم سیاهی میرود ، قطراتی بروی دستان میچکد ، دستانی که بی اختیار بر چهارچوب درب چوبی حیاط ستون کرده ام تا بلکه طی سرگیجه های بی نوسان از زمین خوردنم پیشگیری کند . مکثی میکنم، هنوز چیزی بروی آرنجم میچکد

 

بی اختیار سقف سردری خانه را نگاه کردم . مثل فیلم ها ، میدانم ، ولی تنها حقیقت را نقل کردم، ، سپس چکه های بی وقفه از بینی ، این نشانه ای تلخ تر از تنهایی و لمس انجماد است

نیمه شب به من رسیده

صدای پسرک بازمیگردد به روزگارم و در میابم که اگر او در من است ، پس با من است، و اگر با من است پس زنده است . او بی وقفه درون دلم نجوا میدهد

پسر نمیر

 پاسخ میدهم با تمسخر؛ چی چی میگی؟ مگه اختیار منه 

او جواب میدهد 

آره فقط باید همین الان از توی چهار دیواری ازاد و رها شی

برو توی خیابون و بمیر 

لااقل نگند ک توی تنهایی مردش بعد یک هفته پیداش کردند

 

راست میگوید

احساسم با پسرک همنظر است و احساسم ،هرگز به من دروغ نگفته

البته غیر از سی چهل مرتبه ی خاص

میروم

با شلوارک ، دو تایی همقدم به همراه سندل تابستانی از قفس خانه ام به کوچه و بعد به خیابان 

درون شهر گوشه ای مینشینیم

 

بیخبر که قطرات خون رد پایی از مسیرمان را بر سنگفرش نقش بسته. 

پاهایم ناتوان شده اند

آن قدر ناتوان که راه بازگشت را فراموش کرده اند

دستهایم می لرزند 

 سرد شده اند

 

آن قدر سردشده اند که سرمای آنها سرانگشتانم را بی حس کرده اند

 

بازگشتن سخت بود

 

بسیار سخت

 

قدم هایم را کندتر کردم

 

بیشتر فکر کردم

 

با نوای آهنگی سخیف که هرگز فکر نمی کردم آن قدر حالم را خوب کند

 

آن قدر معانی درونش نهفته بوده باشد

 

آن قدر غنی باشد

 

گوش دادم 

 

انگار روی سخنش دایما با من بود

 

و پاهایم هم چنان ناتوان

 

آنقدر ناتوان که نمی خواست بازگردد

 

بدنم گرم شده بود

 

گرمتر

 

دیگر انگشتانم  سرد نبودند 

 

سرانگشتها بی حس نبودند

 

نه اینکه جانی تازه گرفته باشند

 

نه 

 

تنها همان نوای سخیف،همان تخیلات دور از واقعیت 

 

کمی آرامم کرده بود

 

کمی راضی  ، سبک بال تر ، البته تا به خود آمدم ، یک کالبد را بی نفس و بی تپش رو در رویم یافتم، چقدر شبیه به خودم بود ، هیچ گونه تعلق خاطر به وی نداشتم ، احساس آسودگی و. رهایی از فشار هزاران کیلوگرم سنگینی را از روی دوشم داشتم ، گویی یک عمر یک پیکره ی عظیم و فشار مهیب بار زندگانی جسمانی را به روحی نحیف سپرده بودند و اکنون بار دیگر مفهوم آزادی را یافته ام، دریچه ای از کنج قفس زمینی گشوده شد و تابش باریکه ای از نور را دیدم که بسوی او بازمیگشت ، نگاهی برای آخرین بار به جسم بی جان پسرکی خوش چهره انداختم ، یکی دو شخص رهگذر هراسان قصد کمک به او را داشتند و کسی دیگر ادرس را به اورژانس با صدای بلند و تلفنی اطلاع میداد ، اما زهی خیال باطل .

از زمین اوج کرفته و به ماه تاب در آسمان نگاه کردم ، شبیه به برکه ی نور در پستوی ظلمات سیاهی شب بود ، سوی دریچه ی نور شتافتم و

 

صدای قهقه های خنده ی پسربچه ای سرخوش ، صدای اواز قناری های خوش صدا 

ترانه ی کودکانه ای با لحن و صدای دختر بچه ای شیرین زبان ، 

تصویر چمنزار وسیع ، و زیبا ، با حواشی نورانی و شفاف ، گویی پروانه ای شده ام ، و .

 

صدای بسته شدن درب اتاق و تن پوش سفید پرستاری خوش برخورد و خندان ، که میپرسد از من ؛ ممکنه به من بگید امروز چه روزی از چندمین ماه در چه سالیه؟ 

نمیدونم، من کجام؟

_شما بیمارستان گیل در شهر رشت هستید ، الحمدالله خطر رفع شده و شما بلطف دستگاه شوک اورژانس ، سریعا احیاء شدید ، وگرنه ممکن بود چند لحظه دیرتر بعلت عدم پمپاژ خون و نارسایی در خونرسانی به مغز ، دچار عوارض سنگینی همچون فلج نیمه تنه بشید ، اما الان خدای شکر سالمید. 

 

 

پسرک در آیینه به من لبخند میزد اما به موزیانه ترین حالت ممکن 

شهروز براری صیقلانی

 


​​​​​​ داستان بلند برگزیده مسابقه  نجم الدین فلاسفه  ، اثری بدیع و  انتزاعی از شهروزبراری صیقلانی.   .     اپیزود داوود، شهروز براری صیقلانی

داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد.

بچه موشی از عمق سوراخِ دیوار ظهور کرده و لحظه‌ای بعد با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود.

جوجه کلاغ عجول قصه از شوق پرواز بود که چندی پیش لانه اش را ترک کرد به امید پرواز تا اوج آسمان اما بعد از سقوط ناباورانه اش از لانه اش در نوک کاج بلند ، آواره ی سنگفرش های شهر شده. او به هر چیز مبهمی خیره میشود ، نوک میزند و باز پیش میرود ، همه چیز و همه جا برایش جدید و ناشناخته است ، او که هیچگونه درک قبلی و درستی از دنیا ندارد برای اولین بار همه چیز را از ارتفاعی پست و از سطح زمین مشاهده میکند و هر بار پس از رویارویی با موجودی جدید پُررنگ‌ترئن و برجسته ترین نکته ی موجود را در کنج خاطرش به ذهن میسپارد و هر چه پیش میرود بیشتر از قبل گیج و مات و مبهوت در هزاران پرسش میشود او نمیداند که از گربه باید ترسید یا که موش. در نظرش هردویشان سبیل دارند اما ایپ کجا و آن کجا! او بتازگی پی به نکته ای ظری۵ برده و کاشف بعمل آورده که آن شب شوم و بدیومن حادثه هیچ طوفانی رخ نداده و چیز دیگری عامل قوط غمناکش از نوک کاج بلند بوده ، او هنوز در دوردوست کاج بلند را میتواند از بین باقی درختان تشخیص دهد و از همه غم انگیزتر نقطه ی سیاهی ست که بر فرازش بچشم میآید ، و بی شک همان لانه ی خوشبختیه اوست که همچنان پابرجا و ثابت قدم سرجایش است ، در پس چنین احوالی سوالی ناخواسته میشود در ذهن جوجه کلاغ مطرح. سوالی سخت تر از هر کنکور. پس اگر لانه سرجایش است و هیچ طوفانی هیچ زمانی لانه را از فراز درخت به زمین سرد نینداخته ، پس چگونه او در لحظه ای به کوتاهی یک پلک زدن خودش را بین زمین و هوا سرگردان یافته؟ چه شد که تنها چند لحظه ی بعد خودش را پخش بر نقش زمین یافته؟ او هر چند نفسی که پیش میرود توقفی میکند و نگاهی منجمد و غم ساز به پشت سرش سمت لانه اش در ارتفاعی دور از دست رس می اندازد و باز ناگزیر برای یافتن آب و دانه پیش میرود ، جوجه کلاغ آواره ی شهر ، همچنان را از مشاهداتش را در پستوی ذهنش به خاطر میسپارد

 سبیل موش و سبیل گربه آخرین چیزی ست که ذهنش را مشغول کرد

اما این کجا و آن کجا .

[] 

نیست که نیست ,مادر گویی قطره ی آبی گشته و رفته زیر زمین ، در امتداد بیست تقویم دم به دم در هر قدم نامش برده ام . من بدنبالش به زیر هر سنگ گشته ام ، در کوه و برزن فرسنگ ها جسته ام ، به طول و عرض این وطن، سرک برده ام ، همچون تن پر عطش کویر در جستجوی قطره ی آبی تَرَک خورده ام ، پای پیاده قدم های خسته ام را در هر شهر غریب و دیار ناآشنا گذارده ام . از هر کوچه و پس کوچه تن به تن پرسیده ام.   

 

گر مادرم به قطره ی آب تشبیه شود بی شک آن قطره از جنس پاک و معطر گلاب باشد ، گر مادرم به قطره ی گلاب تشبیه شود بی شک آن گلاب باید از جنس مرغوب قمصر باشد.   

گویی که مادر یک قطره ی زلال و پاک از جنس گلاب قمصر گشته و رفته زیر زمین . اما من تمام زمین های این حوالی را جسته ام ، خبری نیست که نیست ، و از تابش خورشید بخار بخار گردیده و سوی سقف آسمان تا عرش کبریا رفته ، شایدم هنوز آن قطره ی نایاب و گرانبها اکنون جایی در همین حوالی باشد به ابری غمزده و پاییزی پیوسته و رفته بر باد . اما مهرش پس از بیست سال هنوز نرفته از یاد . 

 

از هفت سالگی تاکنون آمار و ارقام گذر زمان از دستم در رفته و فقط میدانم که حدود بیست بار برگان درخت سیب زرد گشته و سپس بادی سرکش و کهلی بر شاخسارش پیچیده و تمام برگهای زرد را به درون حیاط و داخل حوضچه ی کوچک انداخت، کمی بعد نیز برف آمد و شهر سفید تن کرد ، برفها که آب شد نسیمی خوش وزید و عطر گل بهار نارنج در حیاط پیچید بعد صدای چهچه ی خوش یک پرنده بر سر شاخسار سبزی که گلهای کوچک سرخ رنگ انار برویش جوانه زده بود ، انارها هر بار آمدند و فرو افتادند و این حوادث بیست بار تکرار گشت

 

به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام 

 

 از هفت سالگی تاکنون بروی شاخه های تکیده بر سایبان درب ، بیست بار گلهای معطر سفید و زرد یاس شکوفه داده اند و من بی وقفه به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام

 . اما اینک همه ی باغ های شهر و عریان ، چشم انتظار بازگشت بهار مانده اند ، سنگفرش های باغ محتشم پر شده از برگریز خزان .   

 . یا که مثلا در جایی شنیدم که شخصی برای دوستش راجع به فرضیه ی تکامل حرف میزد ، و من کلأ نمیدانم که معنایش چیست درعوض از میان حرفهای جدید و مبهمی که نقل میکرد به نکته ای پی بردم ، اینکه او میگفت بدلیل خاصیت و ویژگی فرگشت طی هزاران سال عناصر حیات خودشون را با شرایط محیطی وقف و هماهنگ کردند ، که معنایشان را هم نمیدانم یعنی چی ، اما فهمیدم که مجسمه ی سفید و بزرگ اسبی که وسط میدان چهارراه گلسار درون حوضچه ای پر از آب ایستاده به چه دلیل بجای پاهای عقبش دارای دمی همچون دم ماهی شده ، چون بدلیل حضور طولانی مدتش درون حوضچه ی پر از آب خودش را با شرایط حوضچه ی پر از اب وقف داده و مثل ماهی تکامل یافته خب از اونجایی هم که روی پاهای عقبیش یا همون دمش واستاده و پاهای جلوییش رو هواست و خارج از آب باعث شده که پاهای جلوییش سالم و طبیعی مونده مطمئنم اگه اونم توی حوضچه میبود الان تبدیل به باله های ماهی شده بود ، بیچاره اسب نازنین حتی چنان با شرایطش کنار اومده و با محیط پیرامونش وقف داده خودش رو که از دهن نیمه بازش یه فواره ی آب سمت آسمان پرتاب میشه ، این یعنی خودش درک کرده که در حالت طبیعی باید اونجا یه فواره ی آب میبود چون وسط حوضچه که جای جفتک زدم اسب نیست ، البته شک دارم اینی که گفتم بخاطر درک بالاش بوده باشه چون اونکه فقط مجسمه ست ، پس حتما قبل اینی که وسط حوضچه ی میدان گلسار بزارنش یادشون رفته که فواره ی آب را بردارن و اون رو نشوندن روی فواره ی بیچاره ، البته نمیدونم و شک دارم که فواره بیچاره ست یا طفلک اسب سفید .  

 

 

 در روزگارم وجود چیزهایی که نمیدانم عموم مردم از آنان پیروی میکنند یانه! ، بقول یک عزیزی که میگفت خاموش ها گویاترند ، از درب و دیوار میبارد سخن ، آشنایی با زبان بی زبانان ، چون ما، سخت نیست ، گوش و چشم است مردم را بسیار ، اما دریغ. گوشها هوشیار ، نه! چشمها بیدار نیست

 با پیچک نیز دست در و داخل خانه هیچ رنگ و بویی از طراوت زندگی نبرده و همه جای این خانه ی قدیمی مبهم و مرموز می آید در نظرم. خانه خارج شلوغی و هیاهوی این خیابان ها همچنان مرا میگیرد ، هرگز نتوانستم بدانم که آیا این جماعت چتر بدست که اینچنین شتابزده در خیابان ها در رفت و آمدند همچون من پیوسته اسیر در چنگال افکارشان هستند یا که نه؟ هرگز نتوانستم کشف کنم که انان از کجا آمده و به کجا میروند که چنین مضطرب و بی اعصاب بنظر می آیند . صصم هدف و برنامه ای برای ساختن آینده ام در سر ندارم ،  

د ر سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه میساید. پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.

 

صدای خنده‌ی سرخوش و کودکانه ای از جایی نامعلوم برمیخیزد و در فضای سیه‌باغ پیچیده ، را مشت کریم مشغول باغبانی ست کلاه کوچک کاموایی اش را با آن وصله دوزی های ناشیانه برسر گذارده و قیچی باغبانی اش را طوری با دقت و حوصله بر چهار گوش بوته های بلند شمشاد میچرخاند که گویی خودش آرایشگر و بوته نیز همچون مشتری ست. و او مشغول کوتاه نمودن موههایش شده ، هر چند قیچی که زده شد مکثی میکند و آستین هایش را کمی بالا زده با زبانش لبش را خیس کرده و چند گامی به عقب میرود گردنش را کج کرده و نگاهی زاویه دار به حال و روز شمشاد میکند در نگاه اول اینگونه بنظر هر عابری میاید که باغبان در تخیلاتش محو کوتاه نمودن موههای شخصی ست و از ریزه کاریه‍ا اینطور برمیآید که شخصی مهم برای پیرایش موههای سرش در شب جشن عروسی اش به نزدش آمده هر چند لحظه یکبار با گوشه ی پیراهن سبزرنگش پاک میکند و همچون آرایشگری ماهر و فرز و چابک قیچی را رودر روی خود گرفته و با حالتی وسواسگونه نگاهش را به تی۶ه های قیچی معطوف میکند سپس بی اختیار و برحسب عادت یک فوت سمتش میکند و به دو سمت چپ و راستش نگاهی انداخته و مجدد سرگرم هرس کردن میشود    

در دست گرفته و در حالیکه بوته های مرتفع شمشاد را هرس میکپد زیرلبی چیزهایی پچ پچ میکردچراغهای روشنایی در دوطرف مسیر سنگفرش باغ به صف ایستاده اند 

 

چشمانم را باز میکنم  

در ضلع سوم و ناپیدای باغ سیاه درحالیکه تکیه به تنه‌ی قطور درخت پیر کاج زده ام از عمق خواب به بیداری میرسم ، از فراز دَکَل های مخابرات صدای قارقار دو کلاغ سکوت شب را جر میدهد ، همه جا را کمی تار و مبهم میبینم از طرفی نیز همانند همیشه احساس سبکی و رهایی خاصی میکنم گویی هزار کوه را از دوشم برداشته اند اما باز هم دچار فراموشی شده ام هیچ بخاطر نمیاورم که در چه زمانی و به چه دلیلی به این نقطه ی سوت و کور در سیاه‌باغ آمده ام . خلوت آسمان را توده اَبرِ کمین کرده‌ای در انتهایِ اُفُق خط میزند و تیرِگی‌اش اِنگار بر انتهای باغ خیمه میزند و با وزیدن هر نسیم هزاران برگ خشک از شاخسار جدا گشته و بر تن خزان خورده ی باغ نقش بر زمین میشوند. باریکه ای از پرتو نوره ماهتاب از لابه لای شاخسار بروی زمین مینشیند ، در نظرم باغ بطور مرموزی جان گرفته ، باغ بعد از فوت مشت کریم هیچ باغبانی را بخود ندیده اما من کماکان حضور مشت کریم را در پس هر بوته ی شمشاد و درخت صنوبری احساس میکنم ، گویی

 

  نیمه شبی در پی هرس کردن شاخه و برگهای خشکیده ی درختانش است ، و هر چند نفس در میان با وزش بادی سرکش و کهلی بر تن باغ تمام برگریزهای زرد و به زمین فتاده جاروب میشوند و به کناری میروند نمیدانم که آیا سرم در حال گیج رفتن است و یا اینکه از شدت وزش باد در امتداد باغ است که اینچنین سایه ها بر زمین میرقصند نمیدانم خیالاتی شده ام یا نه! اما بچشمانم درختان کوتاه و بلند، با تنه های باریک و پهن به یکباره رنگ باخته‌اند و همچون تصویری قدیمی درون یک عکس نُستالژیک ،به سبک سیاه و سفید درآمده‌اند. به آسمان خیره میشوم باعبور توده‌ ابری ضخیم و عصیان زده از روبروی هـــلال ماه ، نور به سطح باغِ سیاه راه میابد . نور ابتدا به شاخسار و عریان درختان هلو ، میتابد و سایه‌ای مُـبهَم بر زمین پدیدار میشود. باز هم اسیر و بازیچه ی افکارم شده ام که اینچنین توهمات بر باورم غلبه کرده ، تنها راه رهایی و نجات از این خیالات وهم انگیز و انتزاعی خروج از اینجاست باید به خانه بازگردم .

 

 

نورِ ماه‌تـــــاب در نیمه شبی پاییزی درون کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر، هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد. 

طوفان عصیان‌زده خودش را به درب و دیوار میکوبد و وحشیانه به روزنه چنگ میساید. نور یکباره شدت میگیرد و ناگهان خاموش میشود، پنجره پلک میبندد به شکلی که انگار منتظر شنیدن سقوط است.

تکه کلوخِ جدا شده از دیوار با صدای خفه‌ای روی زمین می‌افتد، خرد میشود. گربه‌ی دُم سیاه از مهلکه می‌گریزد ، از عمود دیوار آجرپوش پایین می‌آید و هراسان تاریکیِ انتهای بن‌بست را میپیماید و شتابزده خودش را به نزدیکی تیر چراغ برق و به زیرِ روشنایی اش میرساند.

هیاهویی در کوچه میپیچد. صفیرباد زوزه میکشد ، رقص شاخه‌های لرزان بید شدت میگیرد. چراغ که با سیمی لاغر به تیرچراغ برق آویز شده در هوا میچرخد، و نور هراسان خود را هر طرف میکشد و دامن دیوارها را چنگ میکشد.

باد پنجره های خانه ی متروکه ی ته بن بست را درهم میکوبد و صدای شکستن شیشه‌ای برمیخزد ، و کوچه غرق در سیاهی میشود ، و به دنبال آن لحظه‌ای سکوت سینه میساید ابری ِ غریب ، پس از عبورِ بُغضی قدیمی در گلوی آسمان، کوچه را با ریزش اشکهای معصومش پُر میکند. 

 نگاهه گربه ی شرور به نقطه ای نامعلوم . صدای سایِش دوف به هم ، گوش خراش میشود و توفان با همه‌ی قدرت میغُرَد 

صدای خفیفی از سوی خانه‌ی تاریک انتهای کوچه‌ی ، به گوش میرسد 

هرچه چشم میبندم دلم خواب نمیرود ، ماه از پنجره رخ می نماید ، به تابش نور ضعیف مهتاب خیره میشوم ، گویی که باریکه ای از پرتو نور از گرداگرد قوس ماه جان گرفته و تنها بسوی قاب چوبی پنجره ی اتاق من جاری میشود ، به ناگاه اتاق روشن تر از هر حالت معمول میشود من به چنین حدی از روشنایی در نیمه شب پاییزی مشکوکم. یکجای کار میلنگد ، نور شدیدی از درز زیرین درب اتاق به داخل میتابد ، ابری سیاه به نرمی در آسمان شب سور میخورد و جلوی رخ ماه میغلتد ، مجددا همه چیز تاریک است ، به یکباره با وزش باد کهلی و سرکش درب اتاق به شکل مرموزی باز میشود ، چیز زیادی در عمق تاریک اتاق بچشم نمی آید اما از صدای جیغ آهسته ی لولای درب اتاق میتوانم حدس بزنم که درب چند مرتبه مجددا باز و بسته میشود ، باز به چنین امری مشکوکم ، از نوک انگشتان پاهایم احساس کرختی و سنگینی میکنم ، حسی که به طرز کسالت واری برایم آشناست ، هربار که دچار فلج خواب میشوم چنین حسی را تجربه میکنم ، ناگاه کل وجودم از درون ول گرفته و همچون زغالی زیر خاکستر با وزش نسیمی گُر میگیرم ، گویی چیزی را از هجم وجودم کاسته باشند بیکباره احساس سبک وزنی لذت بخشی را تجربه میکنم ، انگار هزاران تُن از جرم و وزن انباشته بر جسمم را در لحظه ای برداشته باشند ، صدای نفسهایم را میشنوم ، چشمانم را باز میکنم اما جزء سیاهیِ محض هیچ نمیبینم ، من کجا هستم؟ اصلا چگونه به اینجا آمده ام ؟ دستانم را تکان میدهم سالم هستند خودم را لمس میکنم ، کامل و تمام قد خودم را تفتیش بدنی میکنم ، شلوارک به تن دارم از لمس کردنش کاشف بعمل می آورم که جنسش از پارچه ی لی است، اما من که هرگز شلوارک لی نداشته ام همچنان چیزی را نمیبینم ، نکند بینایی ام را از دست داده باشم ، کمی ترس و دلهره ی نابینا شدن تمام وجودم را در بر میگیرد ، برمیخیزم و کورمال کورمال با قدمهای بریده پیش میروم ، دستانم به دیواره ای در سمت راستم میرسد ، به آرامی پیش میروم ، از حاشیه ی دیوار با قدمهایی نامطمئن و ترس از برخورد کردن با جسمی در زیر پا چند متری پیشروی میکنم ، یک جای کار میلنگد ، احساسم میگوید که دیوار در حال حرکت در جهت عکس من است ،دستم را سریع میکشم توقف میکنم به آرامی دستانم را سمتش میبرم ، اما. پس چه شد؟ کجاست؟ کجا رفت؟ چرا دیواره سر جایش نیست ؟ در جهت چپ به آرامی تغییر موضع میدهم ، دستم به دیواره ی جدید برمیخورد ، کف دستانم را به سطح دیواره میچسبانم و کمی هول میدهم ، دیواره حرکت میکند و صدایی را به گوشم میشنوم ، شبیه به جیر جیر لولای زنگ زده ی دربی بزرگ و سنگین میماند ، بیشتر هول میدهم اما دیگر حرکت نمیکند ، رطوبت و سرمای شدیدی در کف دستانم حس میکنم ، دستانم را سریع میکشم ، همه چیز و همه جا تاریک است حتی دستانم را نمیبینم ، احساس کرختی عجیبی در مچ دستانم میکنم ، قطراتی بروی پایم میچکد ، که ظاهرا از دستان خودم است ، چرا دستانم چکه میکنند؟ چرا انگشتانم را حس نمیکنم؟ صدایی جیر جیر لولای درب مجددا سکوت را میشکند ، و نور باریکی از جایی دورتر سویم میتابد ، نور تا زیر پاهایم امتداد میابد ، سطح زیرین و بستر جایی که برویش ایستاده ام خیلی عجیب بنظر میاید ، نه کاشی است و نه آسفالت ، نه خاکی ست و نه چمن زار ، بلکه رنگش سفید متمایل به آبی آسمانی ست ، و گویی لایه ای باریک از بخار و یا شایدم غبار است که برویش ایستاده ، کمی دقیق میشوم ، نه، برویش مه نشسته ، یک گام سمت نور پیش میروم ، پایم را میبینم ، انگار قطرات و لکه ای سرخ همچون خون برویش ریخته ، دستانم را زیر نور میگیرم ، وای خدای من !! پس انگشتانم کو؟ چرا دستانم تا مچ قطع شده است ، احساس لرزه ای زیر پایم حس میکنم ، به آرامی فرو میروم گویی زمین در حال بلعیدن من باشد، کمی بعد در اوج درماندگی از آن دالان تاریک و عجیب به سطح زیرین کشیده میشوم ، در اولین قدمم زیر پایم خالی میشود و من سقوط کرده و در جایی میان زمین و هوا معلق میشوم ، 

 

 

 در عمق این مکان تیره و تار صدای آشنایی به گوشم میرسد ، صدای مادرم است ، نگاهی به دستانم میکنم ، خدایا شکرت ، تمام انگشتانم سالمند ، بسوی مادرم میدوم ، شتاب میگیرم ، به اندازه ای نزدیک شده ام که بسختی چهره ی مهربانش را بتوانم تشخیص دهم ، کمی پیر و شکسته شده ، زلف موی سفیدش بروی چهره افتاده و در هوا با وزش هر نسیم میرقصد

 

رشت سردش است. شهر تا کمر در برف نشسته ، بی وقفه صدایی آشنا از پستوی کوچه های به هم گره خورده ی شهر مرا میخواند. هرچه بیشتر پیش میروم از صدا دورتر میشوم ، پیرمردی با کلاه پشمی از روبرویم عبور میکند ، مجدد صدا مرا میخواند ، پاسخ میدهم

_سلام، من اینجام. 

_کجایی نمیبینمت چرا

_منم شما رو نمیبینم، اصلا شما کی هستی؟ اسم منو از کجا میدونی؟

سکوت همه جا را فراگرفت و پاسخی نیامد ، بر شدت بارش برف افزوده شد ، از دوردست به زیر درخت چنار ، یک زن دست تکان میدهد ، پیش میروم ، چهره اش به آرامی در نگاهم مینشیند، من او را میشناسم، گویی در پس سالیان دور او را میشناختم . برویم لبخندی میزند ، لبخندش را به یاد دارم ، او بی شک مادرم است ، بر سرعت قدمهایم می افزایم ، هرقدم تا زانو در برف فرو میروم ، عاقبت به زیر سایبان درخت چنار به کنارش میرسم ، 

_مادر، تویی؟ کجا رفتی بیخبر؟ الان بیست ساله دارم دنبالت میگردم

_چقدر بزرگ شدی. اون موقع فقط هفت سال داشتی که ازم جدا شدی

_من؟! من ازت جدا شدم؟ من صبح پا شدم ولی تورو ندیدم، هرگز هم به خونه برنگشتی 

_نه پسرم. تو خوابیدی و هرگز بیدار نشدی 

 _من هنوز توی همون خونه ام 

_منم همون جا هستم

_پس چرا نمیبینمت؟ 

به یکباره هجم عظیم برف از قامت درخت چنار بروی رویایم فرو میریزد و من سراسیمه از عمق خواب به بیداری میرسم ،نور طلوع خورشید از قاب چوبی پنجره ی شکسته ی اتاق به دریچه چشمانم هجوم می اورد، در فرار از بیدار شدن باز چشمانم را میبندم و سرم را زیر بالشم پنهان میکنم تا بلکه بتوانم باز به عالم خواب بازگردم و نگذارم رویای شیرینم نیمه کاره بماند اما ناگزیر در برابر بیداری تسلیم شده و چشمانم را بروی روزی جدید در گذر ایام باز میکنم.

 صبح شده تختم پر ته سیگار. و باز هم رویا هایی که در عالم خواب نیمه کاره و ناتمام رها می شوند و خواب هایی که از عالم بیداری در نظرم حقیقی تر می آیند. امروز نیز من باید همچون روزهای پیش با خیالاتم درگیر شوم و با توهمات آزاردهنده ای دست و پنجه نرم کنم چشمانم همچنان کمی تار و بی رنگ میبیند محیط را . گویی اطرافم خالی از شفافیت است. هاله ای مبهم و مرموز در نگاهم همچون بختک خانه کرده همان بختکی که از هفت سالگی تا کنون بروی طالع ام خیمه زده و قصد رها کردنم را ندارد . 

صبح سردی‌ست و کلاغی سیاه بروی ایوان نشسته ، گربه ی سیاه و پیر خانه هیچ اعتنایی به کلاغ نمیکند و کماکان بروی تکه فرش کوچک جلوی پادری نشسته و با دمش به زمین میکوبد

بروی تخت خواب فی و زنگار زده نشسته ام ، نگاهم خیره به شانه ی موی نه ایست که معلوم نیست از کجا و چطور سراز روی تاخچه ی اتاقم در آورده. باز همچون تمام صبح‌های زندگیم دچار تردیدهایی عجیب و افکاری بیمارگونه میشوم و پیش از برخواستن از تخت خواب _ساعتها بی حرکت برای یافتن پاسخ برای سوالاتی روان پریشانه بفکر فرو میروم

 

 ،

من گاه میپندارد که در عالم زنده ها وجود ندارم ، و تنها روحی بی جسم و کالبد ، سرگردان و آواره‌ی بین دو دنیا هستم. روزگارم مملوء از سوالاتی بی جواب شده و گاه برای یافتن حقیقت خود را به این در و آن در میکوبم و عاقبت بی آنکه پاسخی یافته باشم گیج و منگ میشود و خسته و پریشان حال به کنج تنهایی ام پناهنده میشوم و همچون مردی درخود تبعید ، دوباره منزوی و تارک دنیا به غصه هائی فرسوده تکیه میزنم من برای یافتن مادرم سالها پیش به هرجایی سرزده حتی تمام قبرستان های شهر را زیر پا گذاشته ام اما باز هیچ اثری از مادرم نیافته اما همچنان به پیدا کردن و یا بازگشتش به خانه امیدوارم  

کمئ بعد

هم اکنون برای یک ساعتی میشود که پس از بیداری همچون مجسمه ای بی حرکت در بستر بفکر فرو رفته ام و خیره به لکه ی دیوار نمناک روبرویم درگیر با خویشتنِ خویش و شنونده ی نجوایی بیصدا از عمق وجودم میشوم ، اتاق در سکوت فرو رفته و من در حال غرق شدن در افکاری مجهول و ناخوشایند هستم. برای لحظه ای مکث میکنم و طبق معمول برای فرار از هجوم چنین افکار و پرسش های احمقانه ای سریعا از خانه خارج میشوم و سوی هدفی نامعلوم کوچه ها را طی میکنم هوای تازه که به صورتم میخورد کمی حالم جا می آید و نفسی عمیق میکشم، و به تصورات روان پریشانه‌ی لحظات قبل میخندم. عاقبت رد قدم هایم به بازارچه ی قدیمی و چوبی در حاشیه رودخانه ی زر ختم میشود . مکان شلوغ و متفاوتی را بتازگی کشف کرده ام ،و گاه با حضورم در آنجا برای لحظاتی بس زودگذر از هجوم افکار روان پریشان ام رهایی میابم . وارد کافه‌ی ظیافت میشوم سری بمفهوم سلام برای صندوقدار تکان میدهم او نیز لبخندی میزند ، همه جا دود گرفته و مملوء از عطرهای میوه ای قلیان است . لابه لای جوان های شاد و سرخوشی که مشغول معاشرت و کشیدن قلیانند خودم را جا میکنم ، نگاهم خیره به شیشه قلیان، ماتم میبرد ، کارگر قلیانسرا یک استکان چای می آورد و بروی میز میگذارد ، نمیدانم که آیا چای را برای من آورده یاکه شخص بغل دستی ام. من در انحنای استکان کمر باریک چای محو میشوم، عطر چای اگرچه تلخ اما خواستنی‌ست. من نیز به تلخی عادتی دیرینه دارم . لحظاتی سپری میشود که با ورود پسرکی قدبلند و باریک اندام بنام سیاوش جو و اتمسفر حاکم در کافه تغییر میکند ، تمام توجهات به سوی سخنوَری و خوش مشربی سیاوش جلب شده و از شوخی هایش همگی به خنده ریسه میزنند ، ولی من مدتهاست که خندیدن را از یاد برده ام و در نهایت امر و خوش بینانه ترین حالت ممکن لبخندی میزنم. سیاوش حرفهایی جدیدی میزند که به گوشم غریب و ناممکن میرسد ، به صحت و جدی بودنِ حرفهایش تردید دارم و به حالت چهره و برخورد اطرافیان نسبت به حرفهای سیاوش دقت میکنم اما گویی همگی با جدیت و سکوت گوش به حرفهایش سپرده اند و ادعای تغییر جنسیتش را باور کرده اند 

مجددا رنگ و لعاب حرفهایش شآد و شوخ طبعانه میشود ، بنظرم که خیلی پُررو و بی حیاست . سهیل با هیکل و زیده و گوش های شکسته ساک بر دوش وارد کافه میشود ، مثل همیشه بدخلق و نچسب است ، با اخم نگاهی به من میکند ، و کنارم مینشیند ، جو و فضای کافه سنگین میشود ، به یکباره سیاوش با لحنی خنده دار سکوت را جر میدهد ،

_عام و علیک آق سهیل، دی جمیل و جمول جمالتو عشقه، نبینم توی لک باشی، کجا بودی ؟ نبودی! سرآخر نشد قسمت بشه باهات یه کشتی بگیرم ، 

صدای خنده ی اطرافیان یخ سهیل را آب میکند و لبخندی به تلخی میزند 

سیاوش خطاب به فرشاد کارگر کافه با لحن مسخره واری میگوید ؛ 

فرشاد بپر جلدی واسه آق سهیل یه سطل چای بیار با یه کله قند 

مجددا صدای خنده ی حاضرین 

 و اما من به چهره ها مینگرم ، به حرکات مینیکس صورتشان در حین سخن گفتن ، به اینکه چه راحت میتوان احساسشان را از حالت چهره ی شان فهمید . یکی شاد یکی غمناک ، کسی دیگر اما خودشیفته و پُرغرور ، آن دیگری شوخ و بزله گو کمی انطرف تر شخصی تنها و گوشه گیر مضطرب و مجهول . سپس به اسامی شان دقت میکند ، بنیامین، مبین ، ثارم، شهروز، صحاب، در این لحظه بطور کاملا اتفاقی و بی مقدمه جرقه ای در ذهنم زده میشود و بی سبب تصمیمی جدید و عجیبی میگیرم، اینکه زین پس خودم را بجای داوود ، دیوید معرفی کنم ، سپس لبخندی بر کنج لبانم بی اختیار غنچه میزند گویی از چنین تصمیمی احساس رضایتی درونی میکنم

 

 

 

  لحظاتی بعد بخودم آمدم و دریافتم ظاهرا دست کسی به استکان چای خورده و چای ریخته، اما بی تفاوت بنظاره نشستم و شاهد تکاپوی اطرافیان شدم، یکی استکان را برداشت یکی از خیس شدن شلوارش گله مند بود آن دیگری از خیس شدن قندهای درون قندان شرمنده بود شاگرد کافه، فرشاد با لنگ قرمزی که بروی گردنش بود سریع روی میز را خشک میکرد و من نیز در پَسِ این هیاهو از کافه خارج شدم و سوی خانه بازگشتم

 

 

من در انتهای هر روز از روزمرگی هایم ، به کنج خلوت و متروکه‌ی خانه‌ای نیمه مخروبه و وارثی باز میگردم. و هربار، این کار را بی نوسان و پرتکرار انجام میدهم و گاه از فرط درماندگی و تنهایی به گوشه ی فرسوده ی خانه ی وارثی و ضلح سوم اتاق پناهنده میشوم زیرا تنها در آینجاست که احساس راحتی میکنم . من گاه لبریز از ناگفته هایم میشوم و بی اختیار بر تکه کاغذی قدیمی و بی خط خیمه میزنم ، و قلم در دست بنظاره مینشینم تا که عاقبت واژگان و حرفهایی ناگفته از وجودم سرریز شده و قطره قطره بر روی تن برهوت کاغذ بچکند و واژه واژه نقش ببندند . در چیدمان واژگان مبتدی نیستم اما از هیچ قاعده و قانونی پیروی نمیکنم، و اغلب دلنویس هایم چیزی شبیه شعر سپید و یا موج نو بنظر میرسند که در نیمه ی راه تبدیل به دلنوشته ای بی مخاطب میشوند و کمی بعد از حالت مثنوی نیز در آمده و به حرفهایی عامیانه و ناامیدانه شباهت میدهند و گاه نوشته هایم تبدیل به نقش و نگارهایی مخشوش و شلوغ میشوند که در عین تاثیرگذاری و منحصربفرد بودنشان میتوان به راحتی در بطن آن خطوط پر ازدحام رد پایی از چهره ی یک مادر با نوزادی در آغوش یافت . اما همواره تمامی شان نافرجام میمانند و به دست بادی سرکش و کُهلی سپرده میشوند . اینک همچون دیوانه ای شوریده حال برای خویشتن خویش بروی تکه کاغذی زرد رنگ و قدیمی مینویسم

 

 . ‌ -همه چیز همان است که بود. -همه چیز تَوَهُمی بیش نیست. -حتی تعویض روزها ، و گذر ایام در نظرم بی معنا شده است.

 چقدر حادثه ها زود می آیند ، حسی پنهان در من٬ ریشه دوانده ، -سکوت خانه همچنان مرا میگیرد. و گهگاه صدایی واضح از پستوی تاریک و مخروبه‌ی خانه ، مرا میخواند همچون صدای مادرم. هرچه بیشتر کنکاش میکنم ، بیشتر گیج و سردرگم میشوم. هرچه بیشتر کنجکاو میشوم ، کمتر میفهمم. آری، من زاده‌ی یک حادثه ام. اما پذیرش حقیقت برایم ناممکن است. - در سرشت وجودم همیشه دردهایی هست که سبب ناتوانی ام در معاشرت با دیگران میشود و من نیز. همچنان دلم میگیرد-در غروب- در شب های تاریک شهر. و گهگاه در خواب روحم در سکوت پرواز کنان، سوی نور اوج میگیرد . آنگاه که چراغ ها خاموش می شوند٬٫ -حس پنهان من بیدار می شود. -حسی غریب. -فراتر از غم تنهایی. -حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا. -چقدر تار و مبهم به یاد دارم گذشته ها را. -رویاها و آرزوهای محالم را. -سختی ها را٬٫ - غروب های سنگین را. -سکوت هایم را. -لبخند ها را. -اشک ها و درد هایم را.- اما از یادم گریخته خاطرات روز اول مدرسه ، و حرف ها را. -چشم ها را. -خرده گرفتن های مادرم را. -من تنها به یاد دارم تصویر زیبای مادرم را. او زنی بی ادعا بود. -از بدیها میشکست و رد میشد. من اما نه!،، از همان دوران کودکی همچون سازی ناکوک بودم که به هر زخمه‌ای ، به خروش می‌آمدم. داد میزدم فریاد را بر صفحه‌ی روزگار میکشیدم . میجنگیدم. بحث میکردم، دهان به دهان می‌آمدم. سلاح من ، زبانم بود. همواره در آستین خود ، جوابهای رُک و تند و تیزی آماده داشتم. مادرم میگفت که سعی کن همیشه زبان ، بی زبانان باشی یا که جنگجویی تنها در لشگر مظلومان ، در جنگ با ظلم باشی. اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ داشتم، من غمگینم ، دیرزمانی‌ست که رویایم را گم کرده ام. گویی که اکنون در عمق وجودم دچار دگرگونی شده ام. ، گویی در ذهنم ، مفهوم زمان و مکان را گم کرده ام. گویی بین ابعاد کائنات سرگردانم. - شاید تمام این تفاوت ها برای آن است که در طالع ام چیزی بی همتا مقدور گردیده و حتی شاید به خواست خدا قرار بر ان باشد که من بشوم انتخاب برای حرکتی بزرگ. -دنیا خواستگاه خواسته های من است! من مانده ام باقی در پسِ پایان یک تراژدی ، اما نمیدانم مقصرکیست ، علت و معلول چیست که اینچنین تلخ یک بغض قدیمی اسیر در گلوست ، و یک آغوش۱ احساس محکوم به تنهاییست ، براستی آیا در این میان آن مادر شیرین صفت که شبانه از خانه گریخت مجرم نیست؟ ای کاش از ابتدا ازدواج نمیکرد تاکه مرا بدنیا نمی آورد تا که بعد فوت پدر او هرگز نمیهراسید ، نمیگریخت ، درخودش فرو نمیپاشید ، از کی باید برنجم من ؟  

 

   

 چندی بعد .

 

و در انتهای روز باز به خانه باز میگردم و گلدآن شمعدانی ناآشنایی را جلوی درب چوبی و زهوار دررفته ی خانه میبینم و با کمی تأمل و مکث از آن رد میشوم. نگاهی به برگهای خشکیده ی کف حیاط می اندازم که روز به روز به تعدادشان افزوده میشود ، سپش پایم را بالا آورده و لبه ی ایوان میگذارم تآ بندهای پوتینم را باز کنم و بی اختیار چشمم به دانه های ارزن می افتد که روی ایوان نامنظم ریخته شده اند ، سرم را آرام بلند کرده و نگاهم را به قفس زنگار زده میدوزم کمی عجیب است ، سالهاست که این قفس رنگ پریده و زنگارزده چهچه هیچ پرنده ای را به خود ندیده من که به چنین اتفاقات عجیبی عادت کرده ام لبخندی معنادار میزنم و وارد اتاق میشوم، رادیوی کهنه‌ای که روی تاخچه ی خاک گرفته بود اکنون سرجایش نیست و به زیر پایه ی فی تخت خواب افتاده ، یک عروسک کاموایی نیز کنارش تکیه زده ، و از همه عجیب تر آنکه یک گهواره ی چوبی و قدیمی از ته انبار به داخل اتاق آمده ، باز هم حوادث بی آنکه توجیح قانع کننده داشته باشند یک به یک روی میدهند و آرامش خاطرم را جرعه دار میکنند . من به آرامی دگمه ی پخش پیغامگیر تلفن را میزنم تا از تماس های احتمالی باخبر شوم ابتدا چند بوق ممتد سپس صدای نفس های آرام و پیوسته ای که از آنطرف خط ساکت و بی حرف مانده ، در پس زمینه اش صداهای متفاوتی به سختی شنیده میشود مانند بسته شدن یک درب بزرگ فی در مسافتی دور ، صدای خنده های مکرر و آزاردهنده ای که بنظر نه می آیند ، و صدای پچ پچ هایی موهوم و نامفهوم ، صدای عبور چند زن در حال بحث و مجادله ، صدایی شبیه پیج کردن از پشت بلندگو و فراخواندن شخصی به یک مکان خاص، انعکاس ناله ای از جایی کمی دورتر ، مجددا نفس های یک ناشناس از آنسوی خط و. بوق که یکنواخت پخش میشود و خبر از پایان تماس میدهد     

  بوق های ممتد و اتمام پیغام در پیغامگیر و سکوت سنگینی که تمام اتاق را فرا میگیرد و سپس هجوم افکار ازار دهنده ای که از هرسوی روح و روانش را مورد قرار میدهد 

 

 در میان سیاهی ناتمام اتاقش مثله همه ی شب های گذشته اش آلوده ی فکر های بی پایان فکر های بی نتیجه. خود را ویران تخت گوشه ی اتاق سوت و کورش می کند. -سیگارش را روشن می کند و چشمانش را می بندد. باز هم می رود در رویا. توهم های احمقانه ی همیشه گی! و باز هم. چُس دود های او که با پُک های عمیق همراه میشود‌. خسته از روزمره گی هر روزش تن لش اش را رو تختش درون تک اتاق سالم خانه ای بی سقف ، ویران می کند. چشمانش را می بندد و رها می کند فکر شلوغش را از بند های زمینی اش. -فندک طلایی زیبایش را روشن میکند بابوی سیگار برگ اوج می گیرد با هیاهوی گنجشک ها حس سبکی می کند. پرواز می کند در دنیای خیال.

 

 

جمعه ای جدید آغاز شده و به آرامی داوود را سوی غروبی دلگیر سُر میدهد، غروب او را یاد دلتنگهایی ِ قدیمی اش می اندازد داوود بی معطلی پیش از انکه باز افکار پریشانش بسراغش بیاید عزم خروج از خانه را میکند کفش های چرم مشکی اش را پایش می کند و مثل همیشه همین موقع ها راه می افتد در کوچه راه می رود. راه می رود. راه می رود. تن خسته و بی رمقش را آواره ی یک نیمکت در باغ محتشم می کند. پای راستش را روی چپ می اندازد. از رهگذری ساعت را سوال میکند! اما مثل همیشه کسی جوابش را نمیدهد، چند قدم بالاتر کسی از همان رهگذر ساعت را میپرسد و رهگذر صبورانه و با مهربانی پاسخش را میدهد. و در این لحظه برای هزارمین بار در ذهن سوشا جرقه ای زده میشود و با خودش میگوید : شاید اطرافیان مرا طرد نکرده اند شاید من دنیا را ترک کرده ام ، براستی شاید صدایم را غیر خودم هیچکس نشنود !  

 ادوین چشمهایش را می بندد و باز هم به ادامه ی افکارش میپردازد. -فکر های بی پایان. -سرش را بلند می کند. -سیگارش را روشن می کند. باز هم آن واژه آرایی قدیمی که در پستوی افکارش یک به یک ؤاژگان را کنا هم میچیند و کلمات رو به خط میکشد ،  

 سکوت و س. دود غلیظ سیگار و سِت مشکی لباس هایم. کسی از درون با دلم نجوا میکند ، و تصوراتم را بیصدا ، در دلم زمزمه میکند . در انتهاي جاده اي مه آلود ايستاده ام و از فرسنگ ها دورتر ظهور کسی را به نظاره نشسته ام‌. اطرافم را ابر هاي سياه پر كرده است آنقدر كه حتي خاطراتم را به سختي مي بينم . آن شخص نزدیک میشود ، چهره اش آشناست ، چادری سفید برسر دارد و لبخندی زیبا بر لب ، چه بی اندازه شبیه مادرم مریم است. اما کمی پیرتر ، گوشه زلف سفید موهایش بروی چهره اش افتاده و به عبور هر نسیم در هوا میرقصد و باز به روی چشمش میافتد ، و صدای قار قار های کلاغی در دوردست توجهش را جلب میکند و به آرامی در برابر چشمانم محو میشود ، انتهاي قصه ي من به كجا ختم مي شود؟ شروعش را به ياد ندارم . ولي آيا پاياني خوش در انتظارم است؟!؟ از اين جاده ي طويل ترسي عجيب دارم از بی اعتنایی مادرم وحشتي عظيم دارم . 

داوود چشمانش را به آرامی باز میکند اما با تعجب و در کمال شگفتی خود را درون خانه میبیند ، باز هم تناقضات و حوادثی که هرگز نتوانسته دلیلی برایشان بیابد ، او به یاد نمی آورد که چگونه از روی نیمکت پارک به کنج نمور و متروکه ی خانه آمده ، او خسته از سوالات بی جواب و خسته تر از تمامی این خستگی هاست. 

 

کمی بعد 

روزی نو و تقدیری جدید برای داوود آغاز شده 

 گنجشکها روی شاخسار خشکیده ی انار بی وقفه و بی نظم جیک جیک میکنند و از شاخه ای بر شاخه ی دیگر میپرند کمی آنسوتر بروی کابل های بلند برق کبوترهای سیاه رنگ چاهی به صف نشسته اند و منتظرند تا پیرمرد دوچرخه سوار باز مثل هرروز برایشان دانه بریزد

 واما بتازگی صدای گریه ی نوزادی از خانه های انتهای کوچه بگوش میرسد همان خانه های قدیمی و آجرپوش با دربهای چوبی و دیوارهای قطور که حسی انتزاعی و موهوم را به داوود میبخشد . صبح آرام روز یکشنبه از راه رسیده و یک لنگه کفش داوود ،یک گوشه‌ی اتاق راست ایستاده و لنگه‌ی دیگر به پهلو افتاده است ، احساسی شوم و نامیمون در وجودش جاری میشود بی شک حادثی در حال رویدادن است داوود به حیاط میرود از درز باز شده ی درب چوبی خانه به انتهای کوچه نگاهی می اندازد پیرمرد دوچرخه سوار با کلاهه قفقازی اش ایستاده و به کبوتران دانه میدهد ، گربه ی سیاهه خانه بروی شانه ی دیوار نشسته و خلقش تنگ است ، سپس صدای جیغ و شیون از انتهای کوچه شنیده میشود ، گویی حادثه ای رخ داده ، عده ای به آنجا می شتابند و کسی میرود تا پلیس را خبر کند ، لحظاتی در سردرگمی میگذرد و عاقبت از حرفهایی که بین همسایگان رد و بدل میشود برایش آشکار میگردد که نوزادی به سرقت رفته ، داوود از خودش میپرسد که چه کسی حاظر است یک نوزاد را از مادرش جدا کند ، سپس باز صدای زنگ دوچرخه ی قدیمی پیرمرد بگوش میرسد داوود خم میشود تا از شکاف درز درب به کوچه نگاهی کند ، پلیس آمده و پیرمرد از دوچرخه اش پیاده شده و به آرامی چیزهایی را به پلیس میگوید سپس هر دو به سمت درب چوبی خانه و داوود خیره میشوند ، گویی راجع به خانه‌ی داوود سخن میگویند ، داوود بفکر فرو میرود و

    ‌ ناگاه صدای قدمهایی از انتهای حیاط خانه بگوش میرسد . داوود با تعجب و به آرامی برروی پاشنه ی پایش میچرخد و به پشت سرش سمت انبار متروکه ی خانه نگاه میکند ، صدای زمزمه ی آوازی همچون خواندن لالایی برای نوزادی بگوشش مینشیند ، بی شک کسی وارد خانه شده و درون انبار پنهان کرده خود را ، داوود که سری نترس دارد با قدمهایی نرم سمت انبار خیز برداشته و چوب دستی اش را در دست میگیرد و سمت باغچه ی ته حیاط پیش میرود ، پشت درخت انجیل لحظه ای می ایستد و باز گوش به نوای زمزمه واری میدهد اما اینبار براحتی برایش مستند میشود که صدا از درون حمام بزرگ و نیمه مخروبه ی خانه می آید و نه از انبار. او قدمی بر میدارد و صدای خورد شدن برگ خشکی زیر قدمهایش سبب قطع شدن زمزمه میشود و به یکباره صدای گریه ی بلند نوزادی از پستوی حمام سکوت را درهم میشکند ، و صدای بستن و کوبیده شدن درب چوبی ابتدای حیاط توجه اش را سمت مخالف جلب میکند ، داوود که شدت بسته شدن درب شوکه شده به دیوار نم گرفته ی روبرویش خیره میماند و شدیدا به نقطه ای ثابت زل زده و در افكاری ضد و نقیض جاری میشود او رنگ از رخصارش پریده و ماتش برده بطوری که حتی پلک هم نمیزند . 

 

به یکباره پلکهایش تکان خورد ،چشم باز کرد متوجه شد که صبح شده و بروی تخت خوابش است. اتاق هنوز تاریک است او سریع به درون حیاط دوید و به بیرون نگاه کرد. هیچ گنجشکی بروی شاخه نیست هیچ کبوتری بروی سیم برق ننشسته و هیچ دانه ای هم بروی زمین ریخته نشده ، او کمی در سکوتی که بر فضا حاکم شده دقیق میشود ، صدای گریه ی نوزاد بگوش نممیرسد ، نفس عمیقی میکشد و خیالش آسوده میشود که تمامش خواب بود و هیچ نوزادی از مادرش ربوده نشده ، کمی بعد تنها خِــیث خـِیثِ برگهای خشکیده‌ای که زیر جارویِ رُفته‌گر بروی تَن سرد ِ سنگـــفَرش سابیده میشدند از درون کوچه بگوش رسید . و صدای بوق یک ماشین ، صدای پایِ چند رهگـُذَرِ شتابزده که از کوچه گذشتند ، صدای گربه‌های پُرتعداد

آروم از آب بیرون اومدیم. قیافه هامون حسابی دیدنی شده بود. هر دو خیس از آب بودیم و آب از سرورومون می چکید.

 

من: استاد معینی نمی ترسید یکی از شاگرداتون شما رو به این شکل و شمایل ببینه؟

 

مهران: نه، مگه من آدم نیستم؟ منم آب دوست دارم. بعدشم من می تونم توبیخشون کنم که الان نزدیک امتحاناست به جای درس خوندن اینجا چی کار می کنن؟

 

من: تو روت خیلی زیاده.

 

با شیطنت بهم خندید. یکم نشستیم تا خشک بشیم و بعد مهران رفت تا دوتا آبمیوه بگیره. رفتم جلوی دریا ایستادم و زل زدم به آبی بی انتها. اون قدر محو دریا و افکارم بودم که اصلاً متوجه ی اومدن مهران نشدم.

 

مهران: به چی اینقدر دقیق نگاه میکنی؟

 

با صدای مهران یه تی خوردم و برگشتم بهش لبخند زدم و گفتم: به خاطره ها، به آرزوها، رویاها و .

 

مهران با گنگی سرشو ت داد.

 

من: می دونی چقدر آرزو داشتم با تو بیام اینجا؟ با تو به دریا نگاه کنم؟ تموم اون شبا و روزایی که میومدی اینجا دوست داشتم کنارت باشم، که بگم همیشه باهاتم که تنهات نمی زارم که دریا اونقدر ها هم بد نیست. شاید غم اون بیشتر از ماها باشه. فکر میکنی دریا دوست داره جون آدما رو بگیره؟

 

مهران: نمی دونم . منو که نخواست.

 

بهش نگاه کردم. تو خاطره هاش غرق بود و چشم دوخته بود به دریا. یه غمی تو صورتش نشسته بود.

 

من: من که ازش ممنونم.

 

مهران با تعجب برگشت و بهم نگاه کرد و همون جور با گیجی گفت: از دریا؟ چرا؟

 

بهش نزدیک شدم و درست تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چون تو رو به من داد. چون اجازه داد باشی و من پیدات کنم. چون الان پیش منی.

 

تو چشماش محبت و غم و شادی با هم بود. چشمای عجیبی داشت همه ی احساسات با هم و کنار هم تو چشمای اون جمع بودن. دستشو دراز کرد و دستمو گرفت. همون جور که بهم نگاه میکرد خیلی آروم گفت: قدم بزنیم؟

 

با لبخند جواب مثبت دادم و دوتایی با هم کنار ساحل قدم زدیم. دستم هنوز تو دستش بود. شاید اون روز یکی از قشنگترین روزای زندگیم بود که برای همیشه برام موند.

 

 

 

 

 

هنوزم با بیاد آوردن اون روز تنم گرم میشه و خون تو رگهام جریان پیدا میکنه.

 

کلاسها تعطیل شده بود و همه در تب و تاب آخرین امتحانای ترم بودن. آخرین امتحانایی که توی این دانشگاه داشتیم.دیگه داشت تموم میشد و تا یک ماه دیگه تمام چهار سال عمری که توی دانشگاه گذروندیم به خاطره ها پیوست.همه تلاش میکردن حسابی درس بخونن و این ترم آخر معدلشونو بالا بیارن.منم به زور مهران یه کله میخوندم.برام برنامه ریخته بود و مجبورم میکرد که از برنامه اش پیروی کنم.اگه کاری رو که گفته بودم انجام نمی دادم کلی ناراحت میشد و حسابی دعوام میکرد و من از ترس دعوا کردنش حسابی درس میخوندم.وقتهای بیکاریم.بهم زنگ میزد و کلی باهام حرف میزد و منو میخندوند و بهم انرژی میداد تا برای ادامه ی درس خوندن آماده بشم.

 

به لطف مهران برای اولین بار تو تمام زندگیم تمام درسها مو تو فرجه ها خوندم و برای امتحان آماده شدم.روز امتحان رسید و من مطمئن سر جلسه رفتم.قبل از امتحان مهران بهم پیام داده بود تاآروم شم و گفته بود برات دعا میکنم.بی نگرانی برو سر جلسه. من کنارتم.

 

هیچ چیز به اندازه ی دیدن مهران سر جلسه امتحان بهم آرامش نمی داد. این که بدونم کنارمه و نگرانمه خیلی معرکه بود. با یه لبخند شیرین دعوت به آرامشم میکرد و من با اعتماد به نفس و بی نگرانی امتحان رو برگزار می کردم.

 

امتحانا یکی یکی برگزار میشد و من برخلاف ترم های قبل شاد و خندان از سر جلسه بیرون میومدم. لبخند امید بخش مهران و دعاهاش و برنامه ی فوق العادش جواب داده بود و من از همه ی امتحانا راضی بودم و نمره ها هم نشون می داد که تلاش ما بی نتیجه نبود.با تمام وجود از مهران ممنون بودم.عشق و محبت زیادش که هر لحظه با تمام سلولهام حسش می کردم زندگیمو رویایی کرده بود. و من به خاطر این همه شادی از خدا ممنون بودم.

 

روزهام با بودن مهران شیرین تر شده بود.هر روز چند ساعت با هم حرف میزدیم و اگه دانشگاه بودیم سعی میکردیم از دور هم که شده همو ببینیم.دوست نداشتم اون لحظه ها ی خوب هیچ وقت تموم بشه.اما می دونستم که وقت زیادی نداریم.وضیعت جسمی مهران خوب نبود.نسبت به بار اولی که دیده بودمش خیلی لاغرتر شده بود.خون دماغ شدنش هم بیشتر و شدیدتر شده بود و سرفه های وحشتناکی میکرد جوری که حس میکردم هرآن ممکنه حنجرش پار هبشه.

 

مهران دوست نداشت من مریضیش رو ببینم.هر بار که جلوی من خون دماغ میشد خیلی سریع روشو ازم برمیگردوند و سعی میکرد تنهایی جلوی خونریزی رو بگیره.از این کارش دلم میگرفت دوست نداشتم تنهایی زجر بکشه.دوست داشتم کنارش باشم و بهش دلداری بدم و آرومش کنم.بگم خدا بزرگه.اما می دونستم آدمی تو شرایط اون به هیچ کدوم از این حرفها اعتقادی نداره.همیشه میگفت از این که عمرم داره تموم میشه خوشحالم چون میرم پیش خانوادم.ولی عذاب میکشم که تورو ناراحت میکنم.می دونم به خاطر من خیلی اذیت شدی و میشی.حاضر بودم هرچی دارم بدم تا تو یه جوری فراموشم کنی. اما نمی دونم چرا نمی شه. خودت نمی خوای و این تنها دلیل عذاب وجدان داشتن منه.

 

با این حرفهاش به دلم آتیش میزد.بغض میکردم و اشکم در می اومد. خیلی دل نازک شده بودم.طاقت عذاب کشیدنش رو نداشتم اما طاقت دوری و بی خبری رو هم نداشتم.حاضر بودم واسه همیشه عذاب بکشم اما یک لحظه ازش بی خبر نباشم. مهران شده بود همه ی دنیای من و خودش اینو نفهمیده بود.

 

بازم هر چند وقت یکبار بهم میگفت: سوگند هنوزم دیر نشده بیا و همه چیز رو فراموش کن فراموش کن که مهرانی بوده.

 

منم با سماجت و بغضی که تو گلوم گیر کرده بود و داشت خفم میکرد

 

می گفتم: نه، نه، نه. چه طور فراموشت کنم؟ چه طور مهران، استاد معینی و تمام خاطره ها ولحظه هامو فراموش کنم؟ اگه تموم دانشجوهایی که باهات بودن تونستن خاطره ی استاد معینی رو فراموش کنن منم می تونم مهران معینی رو فراموش کنم.

 

دوست داشتم جیغ بکشم و مهران و وادار کنم که دیگه در مورد این موضوع حرف نزنه اما چند وقت بعد که دوباره جلوی من حالش بد میشد بازم این بحث مسخره رو پیش میکشید.

 

شبا تو تاریکی اتاقم براش دعا میکردم. نمی دونستم چه دعایی باید بکنم.بگم ای خدا مهرانم رو شفا بده» می دونستم که خودش نمی خواد.مدتها بود که امید به زندگی درش مرده بود و امیدی به بهبودیش نداشت فقط معجزه می تونست شفابخش باشه.خودش همیشه به شوخی میگفت: من کوپنم رو برای یکی دیگه خرج کردم.خدا دیگه بهم کوپن شفا نمی ده.

 

و بعد خودش با صدای بلند می خندید.تنها امیدش رفتن و رسیدن به خانوادش بود.

 

فقط می تونستم دعا کنم خدایا بهش آرامش بده»

 

دلم می خواست گریه کنم زار بزنم برای مهران،برای خانوادش، برای جونیش،برای دل خودم.برای خودم که می دونستم وارد چه بازی شدم و بازم پیش می رفتم.می دونستم آخر این ماجرا اونی که همه چیزش و می بازه منم.من می مونم و کلی خاطره که هیچ وقت پاک نمیشه.

 

دانشگاه تموم شد و یه دوره ی خیلی مهم زندگیم به آخر رسید.دل کندن از دانشگاه و مخصوصاً بچه هایی که چهار سال هر روز با هم بودیم خیلی سخت بود.برای همین بچه ها تصمیم گرفتن برای به یاد ماندنی کردن دوره ی دانشگاهمون یه سفر دو روزه با همکلاسی ها بریم و از چند تا از استادام هم دعوت کرده بودن که همراهمون بیان.مهران هم جزویی از اونها بود.

 

پدرم کلاً با اردوی دانشجویی راحت نبود و خوشش نمی یاد.دفعه ی اولی که موضوع رو بهش گفتم خیلی جدی گفت: نه .

 

و بعد بدون اینکه اجازه بده من چیزی بگم گذاشت و رفت.

 

یادمه دوروز تموم گریه کردم و به هرکس که می تونستم متوسل شدم که بابا رو راضی کنه.این وسط مهران دلداریم می داد و میگفت: خب پدرته.حق داره نگرانت میشه.ازش ناراحت نباش.

 

اما من اصلاً دلم نمی خواست این آخرین لحظات بودن تو جمع دانشجویی رو از دست بدم خلاصه بعد از دو روز اشک و آه . زاری بابا با کلی نیتی و اوقات تلخی رضایت داد. اما حتی صبح روز حرکتم خون به جیگرم کرد کهمن راضی نیستم تو بری.اما خودت خودسر شدی و می خوای بری.و این جوری ماها رو اذیت میکنی.»

 

با اشکی که تو چشمام جمع شده بود سوار اتوبوس شدم و کنار مهسا نشستم و مهسا با دیدن حالم دلداریم می داد و بغلم میکرد و سعی در آروم کردنم داشت.یه ساعتی بعد همه چیزو فراموش کرده بودم و تو جمع بچه ها شاد می خندیدم.

 

چند ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم به نور.یکی از بچه ها که خودش اهل نور بود راهنمامون شد و آدرس داد اتوبوس بچه ها و ماشین استادها همه گوش بفرمان همون پسر که اسمش اردلان بود داده بودند و دنبال اون راه افتاده بودن.

 

بعد از یک ربع رسیدیم به یه ویلای بزرگ کنار جنگل.گویا ویلای یکی از آشناهای آقای بود و ایشون زحمت کشیده بودن و دو روز ازشون ویلا رو اجاره کردن.

 

بچه ها یکی یکی با شور وهیجان وسروصدا از اتوبوس پیاده می شدند و با دیدن مناظر اطراف ذوق زده هر کدوم به سمتی می رفتن.

 

با اینکه خودم یچه ی جنگل و دریا بودم اما باز هم با دیدن سبزی جنگل به هیجان می یومدم جو بچه ها هم مزید بر علت شده بود که از ته دلم احساس شادی کنم.واقعاً دو روز اشک ریخن به بودن تو یه همچین جایی می ارزید.

 

مهران: خوش میگذره.

 

از جام یه متر پریدم هوا و با حالت شوک زده برگشتم دیدم مهران داره بهم می خنده.

 

خندیدم و گفتم: خیلی،حیف بود نمی اومدم اینجا.

 

چشمکی زدم و رفتم وسایلمو از ماشین بیرون بیارم.

 

ویلا دو طبقه بود و طبقه ی دوم دوتا راه ورودی داشت یه راه از بیرون ساختمون که پله می خورد و میرفت به طبقه ی دوم و یکی از داخلی سالن ویلا.

 

آقای لرستانی که مسئولیت این لردوی دو روزه رو قبول کرده بود بچه ها رو تقسیم بندی کرد و قرار شد که خانم ها طبقه ی بالا باشن وآقایون طبقه ی پائین.جلوی ورودی سالن هم یک پرده زده بودیم که دو تا طبقه کاملاً از هم جدا بشن.

 

با سروصدا وسایلمونو بردیم تو ویلا و توی سه تا اتاق تقسیم شدیم .من و مهسا و روجا و مریم و هنگامه و الناز با هم توی یه اتاق جا گرفتیم.

 

سریع وسایلمونو یه گوشه ای گذاشتیم و اومدیم یرون تا یه قدمی تو جنگل بزنیم.دوربین رو برداشته بودیم و تند تند در مدلها و ژست های مختلف از خودمون عکس میگرفتیم.یکم بعد دیدم بقیه ی بچه ها از دختر و پسر گرفته تا استادا از ویلا بیرون اومدن و دسته دسته تقسیم شدن و هر کدوم از یه طرف وارد جنگل شدن.به زور و خواهش قبل رفتنشون نگهشون داشتیم تا چند تا عکس بگیریم.وقتی می خواستیم با مهران و استاد حمیدی و استاد امیری عکس بگیریم مهران اشاره ای بهم کرد که یعنی کنار من وایستا.زیرزیرکی بهش خندیدم و وقتی همه جمع شدن دور استادا آروم رفتم و کنار مهران خودمو جا کردم.یه چند نفر این طرف و اون طرف سه تا استادا ایستادن و چند نفرم خم شدن ونشستن تا عکس بگیریم.پسری که پشت دوربین بود مدام میگفت:" بچه ها بخندید و آماده باشید الان عکس میگیرم" اما هر بار یکی از بچه ها می گفت:نه، نه صبر کن.بعد خودش و مرتب میکرد.خلاصه یه دو دقیقه طول کشید تا بتونیم عکس بگیریم.همه آماده چشمون به دوربین بود و لبخند رو لبام بو که یه حسی مثل جریان الکتریسیته به بدنم وصل شد.

 

مهران از فرصت استفاده کرده بود و وقتی دیده بود همه چشمشون به دوربینه دستشو انداخته بود دور کمرم و منو به خودش نزدیکتر کرده بود.

 

از خجالت و ترس اینکه یکی ماها رو ببینه صورتم سرخ شده بود. اما از ترس چیزی نگفتم. عکسو که گرفتیم همه خندیدن و از استادا تشکر کردن منم سریع خودمو کشیدم کنار.تو یه لحظه که بقیه حواسشون نبود خیلی آروم به مهران گفتم: شیطونیت گرفته؟ دم آخری می خوای تابلو بشیم اونم جلوی این همه آدم؟

 

فقط خندید و نگاه شیطونشو بهم دوخت.دیگه هیچی نتونستم بگم.مهسا اومد و دستمو کشید و من و با خودش برد.مهرانم رفت پیش استادای دیگه.

 

خلاصه تا ظهر راه رفتیم و عکس گرفتیم.وقتی حسابی گشنمون شد برگشتیم سمت ویلا.دیدیم یکی دوتا از پسرها با یکی از استادا رفتن برامون ناهار گرفتن همه با خوشحالی یه هورا براشون کشیدیم و رفتیم توی ساختمون و بساط ناهار رو پهن کردیم.

 

بعد ناهار خانم ها وآقایون هر کدوم رفتن تو طبقه و اتاق خودشون تا یکم استراحت کنن.

 

نیم ساعتی بود که تو اتاق بودم.همه خوابیده بودن اما من از زور شیطونی و انرژی زیاد خوابم نمی برد.خیلی سعی کرده بودم با اذیت کردن مهسا و ورجا و مریم نگذارم اونام بخوابن اما نشد.تنها دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم که احساس کردم گوشیم لرزیده.سریع خوابیدم رو گوشی و یه نگاه کردم دیدم مهران پیام داده که: بیداری؟ من دلم می خواد تو جنگل قدم بزنم اگه تو هم میای تا پنج دقیقه ی دیگه کنار اتوبوس می بینمت. 

 

    

 

   

 

ذوقی کردم و سریع پاشدم و لباس پوشیدم و یواش یواش از بین بچه ها گذشتم و با کمترین صدایی که می تونستم درو باز کردم و اومدم بیرون.تندی از پله ها پائین اومدم و رفتم سمت اتوبوس دیدم مهران یه تیپ اسپرت قشنگ زده و ایستاده کنار اتوبوس. بس که مرتب و با کت و شلوار دیده بودمش. تیپ جدیدش برام تازگی داشت.یه سوتی کشیدم و گفتم: چه ماه شدید استاد.خندید و گفت:ماهی از خودتون خانم. حالا بیا زودتر بریم توجنگل تا کسی ما دو تا رو با هم ندید.بعد همون جور لبخند ن دو تایی رفتیم تو جنگل.همون جور که می رفتیم جلو باهم حرف می زدیم.

 

مهران خوشحال بود که تونسته بود با دانشجوهاش بیاد مسافرت دو روزه می گفت: خیلی وقت بود که توی یه جمع شاد و صمیمی نبوده.

 

همون جور داشتیم راه میرفتیم و حرف می زدیم که یه دفعه دیدم مهران خم شد و شروع کرد به سرفه کردن. با اینکه بار اولی نبود که سرفه کردنش رو میدیدم اما بازم مثل همیشه ترسیدم. تنها چیزی بود که نمی تونستم بهش عادت کنم.

 

آروم پشتشو مالیدم تا سرفه اش کمتر بشه اصلاً نمی دونستم چی کار کنم حتی نمی دونستم کاری که می کنم تأثیر داره یا نه. با نگرانی بهش نگاه کردم که دیدم در حین سرفه کردن اخم کرده. دستی که جلوی دهنش بود سریع رفت بالا و جلوی بینیش رو گرفت یه دفعه صاف ایستاد و سرش و بالا گرفت دوباره خون دماغ شده بود. هر بار شدیدتر از دفعه ی قبل بود. دست بردم تو جیبم و چند تا دستمالی که توش بود و درآوردم و گذاشتم رو بینی مهران. بازوش و گرفتم و گفتم: بیا اینجا کنار این درخت بشین. زودی بند میاد.

 

با این که خودمم به حرفی که میزدم ایمان نداشتم. فقط گفتم تا حرفی زده باشم. مهران و بردم سمت یه درخت و نشوندمش. خودم هم جلوش زانو زدم وسرشو بالا گرفتم تا خون ریزیش بند بیاد. مهران چشماشو بسته بود.

 

یکم که گذشت خونریرزی بند اومد. با دستمالهای تمیز باقی مونده تو جیبم صورتشو پاک کردم. یه دفعه مهران دستمو که رو صورتش بود و گرفت و آروم چشماشو باز کرد. با نگاهی که توش ناراحتی موج میزد بهم زل زد وگفت: سوگند تا کی می خوای این کارو بکنی؟ خسته نشدی؟ من به جای تو خسته ام دیگه تحملم تموم شده. خدایا زودتر تمومش کن. دیگه طاقت عذاب کشیدنو ندارم سوگند. هر بار که این جوری میشم می فهمم که چه زجری میکشی. خدایا کاش به حرفم گوش می دادی. سوگند دلم نمی خواد منو این جوری ببینی. بیا تمومش کنیم.

 

بی تفاوت دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و دوباره مشغول پاک کردن خونها روی صورتش شدم. هر بار که این حرفو میزد دلم آتیش میگرفت و بی اختیار بغض میکردم و اشک تو چشمام جمع می شد .آروم آروم شروع کردم به زمزمه کردن یه شعری. که همیشه این موقع ها یادم میومد وقتی مهران حرف از جدایی می زد.

 

عطش بودن با تو،تو دلم کاشته جوونه

 

چشم من مرگ دلم رو از تو چشم تو خونده

 

ترو از من،من و از تو اگه آسمون بگیره

 

توی دشت خشک سینم عشق پاک نمیمیره

 

بیا تا برای غم جایی نباشه

 

شاید امروز بره فردایی نباشه

 

بیا تا برای غم جایی نباشه

 

شاید امروز بره فردایی نباشه

 

التهاب و تشنه مردن رسم این دنیا همینه

 

تا بجنبی جای قلبت خالی مونده توی سینه

 

نداره طاقت و تاقی گلی که نداره گلدون

 

آخه آرزوی آدم آخ چه آسون میشه ویرون.

 

بیا تا برای غم جایی نباشه

 

شاید امروز بره فردایی نباشه

 

با بغض رو به مهران گفتم: مهران شاید دیگه فردایی نباشه. خواهش می کنم.

 

دیگه اشکم داشت در می اومد. کنترولی روی اشکام نداشتم. قطره قطره اومده بود روی گونه هام. مهران دستشو دراز کرد و اشکامو یکی یکی پاک کرد و بعد چیزی و گفت که با تمام وجود می خواستم از دهنش بشنوم.

 

مهران: دوستت دارم. مهم نیست که چقدر سعی کردم جلوش و بگیرم و ازت دور باشم اما نشد. سوگند من جسارت کردم و عاشقت شدم. اعتراف می کنم از همون روز اولی که دور میدون با دوستت دیدمت عاشقت شدم و قتی داشتی دورو برت و نگاه می کردی و دنبال ماشینی که قرار بود کادو هاتو بیاری می گشتی. همون موقع که کادو به دست بی تفاوت از کنارم رد شدی و سوار تاکسی شدی. نمی دونی اون موقع چه حالی داشتم. چقدر خودمو کنترل کردم که جلو نیام و خودمو نشندم. دوست داشتم همون موقع بیام و بگم سوگندم من مهرانم. دوست داشتم بغلت کنم سفت فشارت بدم شاید زندگی تموم شدم بر می گشت. شاید خدا به خاطر ما از من می گذشت. اما نمی تونستم. تو هیچی از من نمی دونستی تو باید می فهمیدی که من موندنی نیستم. من یه مسافرم که لیاقت با تو بودن و ندارم یعنی اصلا" زمانش و ندارم. نباید تو رو وارد زندگی پر از عذاب خودم می کردم. همه ی امیدم این بود که تو بعد خوندن نامه ام دیگه جوابمو ندی دیگه نخوای حتی صدامو بشنوی اما وقتی زنگ زدی وقتی گفتی می خوای امیدم بشی وقتی می خوای کنارم باشی تا با هم بجنگیم انگار دنیا رو بهم دادن اما وقتی یادم اومد که فقط باعث عذابتم خواستم خودم تموم کنمو اما نشد خواستم به خاطر تو درمان شم اما نشد دیگه راهی برای با تو بودن نبود. اما من می خواستم تو رو ببینم حتی اگه تو هیچ وقت من و نمی دیدی. می خواستم کنارت باشم حتی اگه تو هیچ وقت نمی فهمیدی. می خواستم تو موفقیتت سهمی داشته باشم حتی اگه شده به عنوان یه استاد جدی. اما تو، بازم تو سوگند با این دقتت با این چشمات و با این حافطت من و شناختی اونم وقتی که تمام سعیم و می کردم که کنارت باشم اما دور از تو. دفعه ی اول که تو دانشگاه پشتت به من بود و داشتی واسه انتخاب واحد با دوستات بحث می کردی شناختمت. از حرف زدنت. از دور شناختمت. تو تنها کسی بودی که من حتی از فاصله ی هزار متری حتی از پشت بدون اینکه مستقیم ببینمت می شناختمت. می تونستم حست کنم. وای اون لحظه ای که شک زده با نگاه متعجبت ماتت برده بود و حتی نفهمیدی چی ازت پرسیدم دوست داشتم بپرم و ماچت کنم بس که خواستنی شده بودی. اونقدر دلتنگت بودم که هیچی برام مهم نبود نه اینکه تو هنوز من و نمیشناختی نه اینکه اینجا دانشگاهه نه اینکه سه تا دوستت دارن باتعجب نگاهم می کنن. چقدر سخت بود که راحت از کنارت رد شم و نگاهت و پشت سر خودم حس کنم. بماند که سر کلاسا چه عذابی می کشیدم. سوگندم اگه تا الان دووم آوردم فقط و فقط به امید تو بود به خاطر حضور تو به خاطر با تو بودن.

 

تنم گرم شده بود صورتم داغ کرده بود. شنیدن این حرفها از مهران این همه اعترافات. زبونم بند اومده بود. یه جرقه تو ذهنم اومد، مهران من و دیده بود مدتها قبل، بدون اینکه من بفهمم. و من تمام این مدت با یه صدا زندگی می کردم بدون تجسم یه آدم. با دلخوری به مهران نگاه کردم و با ناراحتی گفتم: مهران خیلی بی انصافی خیلی. تو من و دیدی اما من . خیلی بدی .

 

با ناراحتی و یکمم عصبانیت مشتهای گره کردمو به سینه ی مهران می کوبیدم تا شاید این بی انصافی یکم جبران بشه اما وقتی لبخند خوشحال مهران و دیدم عصبانیتم دوبرابر شد به صدای جیغی گفتم: مهران خیلی بی انصافی . خیلی . من . من .

 

دنبال یه کلمه ی مناسب برای توصیف این بی عدالتی می گشتم که یهو مهران باهمون لبخندش دستام و که به سینش مشت می کوبیدم و گرفت و با یه حرکت من و به سمت خودش کشید و .

 

فقط تونستم چشمامو ببندم و داغی لبهاش و رو لبهام حس کنم. خدایا این چه حس لذت بخشی بود. یه حس شیرین همراه با یه ترس و نگرانی. نگرانی برای از دستدادن مهران برای اینکه ممکنه این اولین و آخرین بوسه ی ما باشه. با این فکر ناخوداگاه دستام بالا اومد و رو صورت مهران قرار گرفت دستم و تو موهاش بردم و دلم نمی خواست ازش جدا شم. انگار مهرانم همین فکر و حس و داشت چون اونم با یه حرکت کمرمو گرفت و بیشتر به سمت خودش کشید. نمی دونم چقدر طول کشید فقط می دونم که دیگه نفس کم آوردیم . آروم از هم جدا شدیم. خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم. سرمو انداخته بودم پایین هنوز تو بغل مهران بودم. مهران آروم چونه امو گرفت و سرمو بالا آورد.

 

مهران: سوگندم به من نگاه کن.

 

تو چشماش نگاه کردم. یه نگاه مهربون با کلی محبت و عشق.

 

مهران بالبخند عمیقی تو چشمام زل زده بود.

 

مهران: سوگندم ازت ممنونم. تو من و به تنها آرزوم رسوندی. دیگه بوسیدن و بغل کردنت برام تبدیل شده بود به یه رویا یه آرزو، حتی اگه همین الانم خدا جونم و بخواد با تمام وجود تقدیمش می کنم.

 

سرش و به سمت آسمون برد و گفت: خدایا بنده ی ناشکری بودم اما الان میفهمم که من و یادت نرفته بود، با همه ی لج کردنای من تو لج نکردی و آرزومو براورده کردی. ممنونم خداجون.

 

صورتم از خوشحالی و خجالت سرخ شده بود.مهران آروم منو جلو کشید و سرم و گذاشت رو سینه اش و همون جور سرمو ناز کرد. هیچ چیزی نمی خواستم. دوست داشتم تا همیشه تو همین حالت بمونم. جام خوب بود و گرمای محبت و عشق و حس میکردم.

 

 

 

 

 

یه یک ساعتی تو جنگل موندیم و بعد هر کدوم جدا رفتیم سمت ویلا تا کسی نفهمه ما با هم بودیم به ویلا که رسیدم سریع از پله ها رفتم بالا و پاورچین پاورچین رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم. سعی میکردم هیچ گونه صدایی ایجاد نکنم که بچه ها بیدار نشن. رفتم کنار مهسا دراز کشیدم و چشمام و بستم و به مهران فکر کردم. نیم ساعت بعد حس کردم یکی داره تم میده. خیلی خسته بودم واسه همین توجه نکردم.

 

اما ت ها نه تنها قطع نشد بلکه شدیدتر هم شد. مجبوری چشمامو باز کردم. تو عالم خواب و بیداری زمان و مکان رو گم کرده بودم .فکر میکردم خونه ی خودمونم و داداشم داره تم میده.

 

به زور و با عصبانیت چشمامو باز کردم که سرش یه داد بکشم اما با دیدن مهسا که بالا سرم نشسته و تم میده تعجب کردم. متعجب تو جام نشستم و دورو برم و نگاه کردم بعد سی ثانیه یادم اومد کجام.

 

مهسا: چته تو؟ چقدر می خوابی؟ زود باش پاشو ببینم پاشو کارت دارم.

 

چشمامو با دستهام مالیدم تا خواب و از خودم دور کنم. با گیجی به مهسا نگاه کردم و گفتم:تو خوبی؟ چی داری میگی واسه خودت؟ آخه چی کارم داری؟ من خوابم می آد.

 

مهسا: بله دیگه منم همه رو خواب کنم و جیم بزنم و بعد دو ساعت برگردم خسته و کوفته می شم و دلم نمی خواد از جام پاشم.

 

من: چی؟ مثلاً باید بفهمم چی میگی؟

 

مهسا: زود باش پاشو ببینم. تو خیلی مشکوکی. نزاشتم روجا و مریم بفهمن. اومدم از خودت بپرسم کجا رفته بودی.

 

من: مهسا جون قربونت برم الان خسته ام بزار برم صورتمو بشورم بعد حرف میزنم.

 

برای راضی کردن مهسا یه ماچی از لپش کردم وسریع پا شدم رفتم صورتمو بشورم. وقتی دوباره اومدم توی اتاق دیدم همه در حال حاضر شدن هستن. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم: کجا میرید؟ چرا لباس پوشیدید؟

 

مریم: زود باش لباستو بپوش قراره بریم دریا.

 

خوشحال دوییدم سمت لباسامو زودی حاضر شدم. یکی از بچه ها که مسئول شده بود همه رو جمع کرد و سوار اتوبوس کرد و مواظب بود کسی جا نمونه. یه ده دقیقه بعدش رسیدیم به ساحل و پیاده شدیم.

 

ذوق زده تا پامو از اتوبوس بیرون گذاشتم شروع کردم به عکس گرفتن از همه جا و همه کس عکس میگرفتم. باید تمام این لحظات این سفر رو ثبت می کردم. بچه ها رو جمع کردم و عکسای دسته جمعی و تکی گرفتیم.

 

رفتیم کنار آب و گوش ماهی جمع کردیم. یه سری از بچه ها با چوب روی ماسه ها شکلک میکشیدن و بعضی هام پاهاشون و برده بودن توی آب.

 

بعد کلی ورجه وورجه رفتم یه گوشه و ایستادمو زل زدم به دریا. بازم آبی دریا جذبم کرده بود جوری که نمی تونستم چشم ازش بردارم.

 

_: به چی این قدر عمیق نگاه میکنی.

 

دیگه عادت کرده بودم با لبخند برگشتم و مهرانو کنار خودم دیدم. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: خانم کوچولوی ما شجاع شده. گفتم الان نیم متر میپری تو هوا.

 

من: دیگه حنات رنگی نداره آقا. عادت کردم که تو بترسونیم واسه همین دیگه نمی ترسم. ابروهاش و بالا انداخت و گفت: جداً؟ می خوای ثابت کنم که راست نمی گی؟

 

مبارزه طلبانه گفتم: می تونی ثابت کن.

 

یه لبخند شیطانی زد و زوم کرد تو چشمام. یه دفعه داغ شدم. مهران بدون توجه به اطرافش دست دراز کرد و دستمو گرفت. از ترس رنگم پرید. وای اگه یکی میدید چی میشد؟ بازار شایعه راه می افتاد.

 

سریع دستمو عقب کشیدم اما مهران دستمو محکم گرفته بود و ول نمی کرد. داشتم سکته می کردم. همون جور با ترس گفتم: مهران دستمو ول کن الان یکی میبینه.

 

با بدجنسی خندید و گفت: خب ببینه. تو که گفتی نمی ترسی.

 

من: نمی ترسم ولی .

 

ابروهای مهران بالا رفت و گوشه ی لبش پائین اومد: تا اعتراف نکنی ترسیدی ولت نمی کنم.

 

نمی خواستم کم بیارم واسه همین سعی کردم با بی تفاوتی بگم: نه اصلاً نمی ترس .

 

اما تا خواستم جمله ام رو تموم کنم دیدم مهسا و روجا و مریم دارن از پشت مهران سمت ما میان. رنگ صورتم که پریده بود بدتر شد.

 

سریع گفتم: مهران جون میترسم دستمو ول کن زود خواهش میکنم.

 

مهران که حسابی خندش گرفته بود با خنده ای که روی صداشم تأثیر گذاشته بود گفت: اااااا . چه زود تغیر عقیده دادی.

 

من: مهران قربونت برم الان ول کن ترو خدا الان مهسا اینا می رسن بهمون میبیننمون.

 

دوباره مهران با خنده بهم نگاه کرد و بعد خیلی آروم دستمو ول کرد. از رو دستپاچگی ناخودآگاه دستامو پشت سرم قایم کردم. دیگه مهران به زور جلو خنده اش رو گرفته بود.

 

مهران: حالا چرا دستاتو قایم میکنی.

 

با گیجی چشم از مهسا اینا برداشتم و به مهران نگاه کردم و گفتم: چی؟

 

با ابرو به دستام اشاره کرد. یه نگاه کردم دیدم دستامو پشتم قایم کردم. خدایا اصلاً نفهمیدم کی این کاروکردم و چرا؟ همون جور گیج گفتم: نمی دونم دستامو چرا پشتم قایم کردم؟ .

 

مهران دیگه نتونست خودشو کنترول کنه و با صدای بلند خندید و گفت: وقتی گیج می شی خیلی بامزه میشی. مثل دختر بچه های ناز و خوردنی و یکمی خنگ.

 

اصلاً نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم. بس که نگران برداشت دوستام بودم که حالا دیگه به ما رسیده بودن بودم که با تعجب به مهران نگاه می کردن که با صدای بلند می خندید. روجا با اشاره ازم پرسید چی شده که من خودمو زدم به نفهمی و جوابشو ندادم. اما مهسا طاقت نیاورد. وقتی سلام کردنشون تموم شد سریع گفت: استاد معینی به چی این جوری می خندید؟ راستش اونقدر جالب می خندید که آدم دلش می خواد همین جوری بخنده. یعنی از خنده ی شما خندش میگیره.

 

مهران یه نگاهی به من کرد و گفت: خانم آریا یه جوک خیلی بامزه تعریف کردن منم خندم گرفت.

 

مهسا این بار به من نگاه کرد و گفت: جدی؟ سوگند تعریف کن ما هم بخندیدم باید خیلی جالب باشه.

 

مونده بودم که چی بگم. هیچ چیز جالبی یادم نمی اومد اونایی هم که یادم می اومد عمراً برای مهران تعریف میکردم که این جوری بخنده. از رو ناچاری گفتم: یادم رفته چی تعریف کردم. مهران دوباره با صدای بلند خندید. این بار منم از خندیدنش خندم گرفته بود. دو ساعتی تو ساحل موندیم و وقتی هوا تاریک شد همون جا کنار ساحل آتیش روشن کردیم و چند تا از بچه ها رفتن شام گرفتن و همون جا کنار ساحل شام خوردیم. حدود ساعت یازده بود که برگشتیم ویلا و اونقدر خسته بودیم که تا رسیدیم توی اتاق فقط تونستیم لباسامونو عوض کنیم و پنج دقیقه بعد صدا از کسی در نمی اومد. 

 

    

 

 

 

صبح ساعت 7 شیپور بیدار باش و زدن. همه تند و تند با سرو صدا دست و صورتشونو شستن و همه ی دخترا رفتیم طبقه ی پائین که بساط صبحونه پهن بود و مهمون آقایون صبحونه خوردیم.

 

بعد صبحانه همه تو حیاط جمع شدیم همه دسته دسته مشغول کاری شدن. یه سری رفتن تو جنگل یه سری رفتن فوتبال بازی میکردن. یه سری هم دور هم نشسته بودن و حرف میزدن. یکی از پسرام بایه توپ والیبال اومد و گفت: خانم ها وآقایون هر کی می خواد بازی کنه بیاد جلو باید یه تیم تشکیل بدیم. به زور بچه ها رو بلند کردم و رفتیم که والیبال بازی کنیم.

 

چندتا از پسرهام بلند شدن و مهران و استاد حمیدی هم گفتن که بازی میکنن.

 

قرار شد که دخترها توی یه تیم و آقایون تو تیم بعدی باشن. دسته بندی کردیم و هر کس رفت جای خودش ایستاد. به جای تورم یه طناب به دو تا درخت بستم و بازی شروع شد. تیم آقایون قد شون بلند تر و بازیشون بهتر بود اما ماهام کم نمی آوردیم بعد 20 دقیقه بازی هنوز امتیاز ها برابر بود و هیچ تیمی نمی تونست بیشتر از دو دقیقه امتیاز بالارو داشته باشه چون تیم مقابل بلافاصله تو کمتر از دو دقیقه امتیاز میگرفت.

 

توپ یکی از بچه ها بیرون رفت و تیم آقایون بازی رو باید شروع میکردن. مهران رفت که سرویس و بزنه چشمم به مهران بود مهران توپو که زد همه ی حواسا رفت سمت توپ یه لحظه نگاه کردم دیدم مهران هنوز سر جاش ایستاده. یه حس عجیبی داشتم. بدون توجه به بازی به مهران نگاه می کردم . همه ی حواسم به مهران بود که دیدم حالش عجیبه و انگار گیج میزنه. نمی تونست روی پاهاش وایسته و تعادلش و حفظ کنه یه دفعه دیدم خون از دماغش مثل رود پائین اومد. اما مهران هیچ تلاشی برای مهارش نکرد. تنم یخ کرده بود و قلبم اومده بود توی دهنم. یه دفعه جلوی چشمای مبهوت من مهران با زانو خورد زمین و نقش زمین شد. فقط تونستم جیغ بکشم و با صدای بلند اسمشو صدا کنم.

 

من: مهراننننننننننننننننننننن ننننننننن .

 

اصلاً نمی فهمیدم چی کار میکنم. با جیغ من همه دست از بازی کشیدن و با تعجب به من نگاه کردن. اما من بی توجه به اطراف و اون همه چشمی که به من نگاه میکردن. دویدم سمت مهران و سعی کردم برش گردونم. سرش رو پاهام بود و صورتش غرق خون بود همه مات مونده بودن به من انگار هنوز موضوع رو درک نکرده بودن. یه دفعه انگاری متوجه ماجرا شده باشن همه اومدن دورم و شروع کردن به پرسیدن: چی شده؟

 

_چرا صورت استاد خونیه؟

 

_: چی شد که افتاد؟

 

_: چه اتفاقی براش افتاده؟

 

به پهنای صورتم اشک می ریختم و مهران و صدا میکردم: مهران . مهران . چشماتو باز کن. مهران . پاشو .

 

اما فایده نداشت. حال مهران خراب تر از چیزی بود که فکر میکردم. با چشمای خیس به بچه ها که دورم کرده بودن نگاه کردم. دنبال بزرگتری میگشتم که کمکم کنه. اون میون چشمم به استاد افتاد که کنار مهران زانو زده بود. با التماس گفتم: استاد ترو خدا. یه کاری کنید. باید ببریمش بیمارستان. مهران حالش خوب نیست.

 

استاد با سر حرفمو تأیید کرد و با کمک چند تا از بچه ها مهران و سوار ماشین کردن. خودمو به استاد رسوندمو گفتم: منم میام.

 

استاد که حال خراب منو دیده بود با نگرانی گفت: بهتره شما اینجا بمونید. حالتون خوب نیست.

 

با شدت سرمو ت دادمو گفتم: نه منم باید بیام. من اینجا نمی مونم. من میدونم مهران چشه.

 

هم همه ای بین بچه ها افتاد. همه متعجب از حال و روز من و اینکه چه طوری من از حال استاد معینی خبر دارم و مهمتر از همه چرا من استاد و به اسم کوچیک صدا میکنم.

 

مهسا جلو اومد و سعی کرد مانعم بشه اما من بی توجه به اون بازم به استاد حمیدی التماس کردم.

 

استاد که حال زار منو دید دیگه مقاومت نکرد و گفت: باشه بیاید. بعد رو به مهسا گفت: شمام بیاید ایشون حالشون خوب نیست

 

مهسا با سر چشمی گفت و رفتیم تو ماشین استاد نشستیم. من پشت پیش جسم بی هوش مهران نشستم و مهسا هم صندلی جلو. گویا چند تا از پسرهای همکلاسی هم تو ماشین استاد امیری نشستن و دنبال ما به سمت بیمارستان حرکت کردن.

 

به بیمارستان که رسیدیم سریع چند تا پرستار خبر کردیم. مهرانو روی تخت گذاشتن و بردنش توی بیمارستان. دکتر کشیک اومد ازمون پرسید مریضیتون سابقه ی بیماری خاصی ندارن؟

 

استاد امیری: ما بی اطلاعیم آقای دکتر. ما .

 

من که تا اون لحظه تو بغل مهسا گریه میکردم همون جور که مهسا زیر بغلمو گرفته بود تا نیوفتم خودمو به دکتر رسوندم و گفتم: آقای دکتر مهران سرطان خون داره.

 

تقریباً همه ی کسانی که با ما به بیمارستان اومده بودن منجمله خود دکتر با چشمای گشاد از تعجب به من نگاه کردن. شاید تو سلامت عقل من شک داشتن.

 

دکتر مشکوک گفت: شما مطمئنید خانم.

 

من: بله مطمئنم.

 

دکتر: چند وقته این بیماری رو دارن؟

 

من: خیلی وقته آقای دکتر این اواخر حالش مدام بد میشد. حسابی ضعیف شده بود و مدام خون دماغ میشد.

 

همه با تعجب و گیجی به توضیحات من گوش میدادن. دکتر سری ت داد و ازم تشکر کرد و رفت سمت اتاقی که مهران و توش برده بودن.

 

من به بازوی مهسا آویزون بودم اما حس میکردم اونم به خاطر شوکی که بهش وارد شده توانش و از دست داده، بهم کمک کرد و بردم رو یک صندلی نشوند.

 

استاد حمیدی و بقیه دور من حلقه زده بودن و با تعجب بهم نگاه می کردن. خوب میدونستم که خیلی سؤالا دارن که می خواستن من جوابشونو بدم.

 

استاد حمیدی: خانم آریا شما از کجا می دونید که مهران چه مریضی داره؟ شما مطمئن هستید؟

 

به زور به استاد نگاه کردم. تو دلم آرزو میکردم کاش مهران این بیماری رو نداشت.

 

من: بله استاد مطمئن هستم. ایشون فکر کنم . حدود دو سالی میشه که بیمارن .

 

استاد امیری: اصلاً امروز چه اتفاقی افتاد؟

 

من: وقتی داشتیم والیبال بازی میکردیم که دیدم مهران حالش خوب نیست. بعد از اینکه سرویس و زد خون دماغ شد و بعد بیهوش افتاد رو زمین.

 

استاد حمیدی: خانم آریا، ببخشید ولی میتونم بپرسم شما اینا رو یعنی در مورد بیماری مهران از کجا می دونید؟

 

سرم درد میکرد. کاش سؤال کردنو تموم میکردن. کاش میزاشتن به حال خودم باشم و برای مهران گریه کنم. با دست سرمو فشار دادم تا از دردش کم کنم.

 

من: من . من از قبل مهرانو می شناختم . از یک سال پیش. قبل از اینکه استاد دانشگاهمون بشه. خودش . خودش موضوع بیماریش رو بهم گفت. فکر کنم خیلی پیشرفت کرده . من

 

دیگه نمی تونستم ادامه بدم. ظاهراً قیافم کاملاً از حال خرابم خبر می داد چون دیگه کسی چیزی ازم نپرسید و از دورم پراکنده شدن.

 

مهسا: سوگند . تو راست میگفتی؟ . اون . استاد . همون مهرانه؟ استاد معینی مهرانه سوگند؟ چرا بهم نگفتی؟ چند وقته که می دونی؟

 

من: گفتنش چه فایده ای داشت؟ تو باور نمی کردی .

 

بغض گلومو گرفته بود. مهسا با چشمای خیس بهم نگاه کرد و بعد محکم بغلم کرد و سرمو رو سینه اش فشارداد. چقدر به آرامش احتیاج داشتم. چقدر دلم می خواست در باز میشد و مهران سر حال و سر پا می یومد جلوم. بهم می خندید و میگفت: من خوبم. چرا ترسیدی؟

 

اما حس بدی داشتم. خیلی بد. انگار یکی بهم میگفت چه خیالات دست نیافتنی. یکی بهم میگفت: باید بترسم. باید چقدر خسته بودم . چقدر داغون بودم . دلم می خواست چشمام و ببندم و ببینم همه چی یخ خواب بوده .

 

منگ بودم و نگران حال مهران. مدام یه آهنگ تو سرم می پیچید.

 

(( شاید امروز بره فردایی نباشه ))

 

نمی خواستم بهش فکر کنم.

 

نه . مهران خوب میشه. بازم تو چشمام نگاه میکنه و به این همه نگرانیم می خنده. نه من بهش احتیاج دارم اون نمی تونه تنهام بزاره. نه نه

 

نمیدونم چه مدت گذشته. اونقدر گریه کردم تا همون جا روی صندلی بیمارستان خوابم برد. چه کابوسایی دیدم. چشمامو که باز کردم. دیدم ممسا کنارم نشسته. یه لبخند کمرنگ بهم زد و گفت: بیدارشدی عزیزم؟ سه ساعته که خوابی. فکر کنم بیهوش بودی.

 

سعی کردم بخندم اما نشد.

 

من: مهسا چی شده؟ مهران چه طوره؟

 

مهسا: زیاد حالش خوب نیست. استاد حمیدی یه تماس گرفت و دو ساعت بعد به آقایی اومد که انگار وکیل مهران بود. مدارک پزشکیش رو آورد. سوگند فکر کنم .

 

به دهنش زل زده بودم و سعی میکردم حرفاشو بفهمم اما چیزی درک نمی کردم.

 

مهسا: سوگند فکر کنم حال مهران اصلاً خوب نیست. راستش . دکترا گفتن رفته تو کما و علائم حیاتیش هم

 

نه نه . نمی خواستم بشنوم. دستامو گذاشتم رو گوشام تا چیزی نشنوم. یعنی عمر خوشی من این قدر کوتاه بود. خدایا چرا؟ چرا؟

 

بیا تا برای غم جایی نباشه

 

شاید امروز بره فردایی نباشه»

 

خدایا.مهرانمو ازم نگیر. می دونم بزرگی. می دونم برای هر کاری که میکنی دلیل داری. خدایا الان خیلی زوده . الان نبرش.

 

با زاری به مهسا نگاه کردم و گفتم: مهران خوب میشه. اون طوریش نمی شه. اون هنوزوقت داره. خیلی وقت داره. دکترا گفتن سه سال. هنوز یه سالش مونده. اون خوب میشه. باید خوب بشه.

 

مثل دیوونه ها واسه خودم حرف میزدم و دلیل می آوردم. اشکای مهسا سرازیر شده بود. محکم بغلم کرد و منو به خودش فشار داد.

 

مهسا: آروم باش سوگند جون. عزیزم آروم باش. هر چی خدا بخواد همون میشه.

 

باورم نمی شد. مهران، مهران من، اون که تا دیروز حالش خوب بود و سرپا. الان چرا به این حال افتاد؟ چرا همه ازش قطع امید کردن. یعنی زندگی این قدر کوتاهه؟ واقعاً این که میگن زندگی به مویی بسته است راست میگن.

 

شب هر چی استاد حمیدی اصرار کرد که برگردم ویلا قبول نکردم. با اصرار و زور گفتم: می مونم من پیش مهران می مونم. مهسا هم به خاطر من موند. استاد حمیدی و وکیل مهران هم بودن.

 

دکتر گفته بود: فکر نمی کنم تا صبح دووم بیاره. نمی دونم چه جوری این همه مدت دردو تحمل کرده بود اما انگار دیگه طاقت درد کشیدن نداره.

 

با شنیدن این حرف حس کردم روح از بدنم جدا شده. چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم. چشمامو که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و تو دستم سرم بود. مهسا کنارم ایستاده بود و نگران نگاهم میکرد. من اینجا چی کار میکردم؟ من باید کنار مهران می بودم. خدایا نه،نه چه جوری باید تحمل کنم. با یاد آوری مهران غم عالم تو دلم نشست یاد این اواخر افتادم. خدایا چه طور توجه نکرده بودم. مهران حسابی لاغر و رنگ پریده شده بود اما همش میگفت حالش خوبه. چرا زودتر نفهمیدم که چه عذابی میکشه.

 

من: مهسا مهران خوشحاله. می دونم خوشحاله که داره میره پیش خانوادش. حتماً خیلی منتظرش بودن. می دونم که دلش برای همه اشون تنگ شده. حتماً شاده که بعد مدتها تو آغوش خانواده اش جا میگیره. مادرش بالاخره پسرشو میبینه. مهران همینو می خواست. دوست داشت زودتر بره. واسه همین طاقت نیاورد یکسال دیگه صبر کنه.

 

بالاخره با خدا لج کرد و زودتر رفت. به چیزی که می خواست رسید. حالا من موندم و عروسکهاش و مهر مشهدش و یه عالمه خاطره.

 

اما وقتی نمره ها بالا اومد و دیدم درس استاد معینی رو شدم 15:5 کلی ذوق کردم. داشتم بال در می اوردم. کلی قربون صدقه ی استاد رفتم که این قدر خوب نمره داده بود. اما یکی از استادایی که واقعاً انتظار داشتم بهم نمره ی خوبی بده منو با 10 پاس کرده بود. دهنم از تعجب بازمونده بود چون امتحانش رو خیلی خوب داده بودم.

 

عجیب بود چون این استاد که استاد تقریباً پیری هم بود منو دوستامو خیلی دوست داشت .معمولاً توی کلاس وقتی می خواست از کسی تعریف کنه از ما چهار نفر تعریف میکرد و به بچه های دیگه میگفت از ماها یاد بگیرید. حالا چه تو زمینه ی درسی چه رفتار چه تیپ و قیافه.

 

جالب اینجا بود که وقتی با بچه ها حرف زدم فهمیدیم فقط به ما چهار نفر این نمره رو داده و بقیه بچه ها نمره های خوبی گرفتن و کلی هم بهشون ارفاق کرده. وقتی رفتیم پیش استاد تا ببینیم موضوع از چه قراره فقط گفت: اعتراض وارد نیست. نمره ی شما همینه.

 

بعد با یه اخم و کنایه رو کرد بهمون و گفت: شنیدم دوست پسر دارید. برا همین به درستون نمی رسیدو حواس پرتید. من از این کارها خوشم نمی یاد. واسه همین نمره تون اینقدر شده. تا یاد بگیرید دنبال این کارا نباشید و سرتون و به درستون گرم کنید.

 

دهنمون از تعجب بازمونده بود این دیگه چی میگه. حالا بیا با قسم و آیه بگو نه ما دوست پسر نداریم مگه باورش می شد.

 

خلاصه سوژه شده بودیم واسه بچه ها و همه برامون دست گرفته بودن. موضوع اونقدر غیر قابل باور بود که ما به جای ناراحتی همش بهش می خندیدیم. آخه خودمونم باورمون نمی شد که کشکی کشکی یه همچین نمره ای گرفته باشیم. آش نخورده و دهن سوخته.

 

قبل از عید فقط سه هفته رفتیم کلاس و بعد دانشگاه تعطیل شده. همه ی استادها عیدو پیشاپیش تبریک گفتن و استاد معینی علاوه بر تبریک گفت: امید وارم این عید باعث نشه از درساتون جا بمونید. شما هنوز یه کنکور دیگه دارید. مخصوصاً اونایی که از کنکور سراسری راضی نبودن باید بیشتر تلاش کنن تا کنکور آزاد و با موفقیت بگذرونن. امیدوارم به نصیحتم گوش بدید.

 

خلاصه تعطیلات شروع شد و من به شخصه تو تعطیلات همه کاری کردم غیر از درس خوندن. البته فکر نکنم کار زیادی هم کرده باشم چون بیشتر وقتم صرف خوابیدن شده بود. دوست داشتم هر چه زودتر عید تموم بشه و برگردم دانشگاه. حوصله ام حسابی سر رفته بود. البته عید یه خوبی هایی هم داشت. وقتی همه دور هم جمع میشدیم خیلی خوب بود. یه دفعه در خونه باز میشد و دو سه تا خانواده میومدن خانه امون. دیگه بچه هام بزرگ شدن و یه دفعه می دیدی تو خونه پر شده از دختر وپسر جوون. همه با هم از هر دری حرف میزدن. دلم واسه ی عیدای بچگیم تنگ شده بود. اون موقع همش دلم می خواست بریم مهمونی چون هر جا که می رفتیم بهمون عیدی میدادن و ما به عشق عیدی گرفتن دوست داشتیم هی بریم مهمونی. آخر عید که میشد کلی پول جمع کرده بودیم. اما الان از وقتی که به این سن رسیدیم دیگه هیجان عیدی و عید دیدنی خیلی کم شده.

 

در هر حال عید هم گذشت. روز سیزده به در از اول صبح که از خواب بیدار شده بودم می خواستم وقتی رفتیم توی جنگل برای برآورده شدن آرزوهام سبزه گره بزنم.

 

هر سال صبح روز سیزده به در یادمه که این کارو بکنم اما شب وقتی میام خونه می بینم یادم رفته این کارو بکنم. اون روزم طبق معمول یادم رفت سبزه گره بزنم و کلی ناراحت شدم بعد یادم اومد که نمی دونم چه آرزویی باید میکردم به خاطر همین زودی بی خیالش شدم.

 

صبح روز بعد با هیجان از خواب بیدار شدم و زودی حاضر شدم رفتم دانشگاه. مهسا اومده بود. با دیدنش کلی خوشحال شدم. قدمهامو تند کردم که زودتر بهش برسم و تا رسیدم بهش بغلش کردم. کلی دلم براش تنگ شده بود.

 

یه ربع بعد روجا و مریم هم اومدن و بعد از چهارده، پانزده روز که از هم دور بودیم کلی حرف داشتیم که باهم بزنیم. تا شروع کلاسها حرف زدیم و پنج دقیقه مونده به شروع شدن کلاس خودمونو رسوندیم .

 

استادا میومدن کلاس و عید و تبریک میگفتن و سال خوبی برامون آرزو می کردن و شروع میکردن به درس دادن.

 

ترم آخر بودیم و بیشتر سعی میکردیم با دوستامون باشیم. چون فقط یکی، دو ماه وقت داشتیم که پیش هم باشیم. بعد از تموم شدن درسمون هر کسی میرفت شهر خودش و شاید دیگه هیچ وقت پیش نمی یومد که این جوری با هم باشیم واسه همین سعی میکردیم از تموم وقتمون برای با هم بودن استفاده کنیم. حتی اگر می خواستیم درس بخونیم سعی میکردیم با هم بخونیم.

 

چند تا از استادها سعی میکردن کمکمون کنن و مجبورمون کنن تا کنکور آزاد و هم به اندازه ی سراسری جدی بگیریم.

 

اما من چندان امیدی نداشتم. آخه واسه سراسری کلی خونده بودم و از بهترین جزوه ها استفاده کردم اما امیدی به قبولی نداشتم. دیگه آزاد که جای خود دارد.

 

خیلی سر به هوا شده بودم و گاهی یادم میرفت درس بخونم و سر کلاس مدام حواسم پرت میشد یه بار سر کلاس استاد معینی وسط درس یه چیزی یادم اومد که همون لحظه رومو کردم طرف روجا تا بهش بگم. داشتم زیرزیرکی با روجا حرف میزدم و اون گوش میداد که یه دفعه دیدم استاد بالا سرم ایستاده و بهم چشم غره میره.

 

هم خجالت کشیدم هم ترسیدم. آروم بهم گفت: بعد کلاس بیا دفترم.

 

فقط همین، هیچ توضیح بیشتری هم نداد.

 

اونقدر ترسیدم که تا آخر کلاس اصلاً ت نخوردم و فقط به استاد نگاه کردم و به درس گوش دادم.

 

بعد کلاس با کلی ترس و لرز رفتم دم دفتر استاد معینی. بچه ها تو راه کلی دلداریم داده بودن و سعی میکردن آمادم کنن تا اگه استاد حسابی دعوام کرد اشکم در نیاد. یا اگه خودم عصبانی شدم البته به خاطر دعواهای استاد مثل دخترای خیره زل نزنم تو چشمای استاد که استادم لج کنه و ترم آخری منو بندازه و بدبختم کنه.

 

دم در اتاق یه نفس عمیق کشیدم و در زدم. با شنیدن صدای بفرمائید استاد رفتم تو. استاد سرش رو برگه بود و حتی برای جواب سلام دادن به من سرش و بلند نکرد.

 

پیدا بود خیلی از دستم عصبانیه اما خونسرد نشون می داد. بعد از دو، سه دقیقه که برام مثل دو، سه سال گذشت سرش رو از روی برگه هاش برداشت و به پشتی صندلیش تکیه داد و دقیق به من نگاه کرد.

 

نفس کشیدن زیر اون نگاه پرجذبه برام سخت بود به زور آب دهنم و قورت دادم.

 

عصبانیتش کاملاً قابل لمس بود چون معمولاً با لبخند جواب سلامو میداد و تعارف میکرد که بشینم.

 

اما حالا. نه تعارفم کرد و نه تحویلم گرفت، خیلی جدی زل زد به من. بعد با یه صدای محکم گفت: خب خانم آریا بفرمائید مشکل کجاست؟

 

من که گیج شده بودم با من من گفتم: ببخشید استاد. کدوم مشکل؟

 

یکی از ابروهاشو به نشانه ی تعجب بالا رفت؛ خودشو جلو کشید به سمت میزش و گفت: مشکل شما. مشکل نمره هاتون. مشکل کم حواسی و بی توجهی تو کلاس. و خیلی چیزهای دیگه. بازم بگم.

 

با خجالت سرمو انداختم پائین چیزی نداشتم که بگم. آخه چی میگفتم؟ میگفتم حوصله و حس درس خوندن ندارم؟

 

سکوت من بیشتر عصبانیش کرد با صدایی که سعی میکرد به زور عادی جلوش بده گفت: چرا چیزی نمی گید؟ حرفی نداری؟. باشه. حتماً استاد امیری راست میگن.

 

با تعجب نگاهش کردم. گوشام تیز شد . استاد امیری چی میگه؟

 

خیلی جدی بهم نگاه کرد و گفت: خانم آریا شما دوست پسر دارید؟

 

من که از تعجب دهنم باز مونده بود فقط تونستم با چشمای گشاد نگاهش کنم چون زبونم بند اومده بود.

 

صورت استاد از عصبانیت سرخ شده بود. با عصبانیت از جاش بلند شد و ایستاد و دستهاش رو کوبید روی میز و با صدایی که داشت بالا می رفت

 

گفت: خانم چرا ساکتید و فقط به من نگاه میکنید؟ چرا جوابمو نمی دید؟ پرسیدم آیا شما دوست پسر دارید؟ همین موضوع باعث افت تحصیلیتون شده؟ به درس بی توجهید؟

 

اگه بازم ساکت می موندم حتماً منفجر میشد. با ترس و تعجب برای دفاع از خودم خیلی تند تند شروع کردم به حرف زدنحتی یادم رفته بود دارم با کی حرف میزنم فقط می خواستم از خودم دفاع کنم»

 

:نه استاد، آخه این چه حرفیه؟ دوست پسر کیلویی چنده؟ منو چه به این کارها. من اصلاً خوشم نمی یاد. نمی دونم استاد امیری چرا این حرفو زده و اصلاً از کجا یه همچین برداشتی کرده و به این نتیجه رسیده. ترم قبل هم به خاطر همین موضوع کلی از نمره ی امتحانم کم کردن و حتی نذاشتن توضیح بدم و از خودم دفاع کنم. به خدا استاد من اصلاً اهل این کارا نیستم اونم تو این شرایط که ترم آخرمو کنکور هم دارم.

 

اگه نمره هام کم شده به خاطر اینه که درس نخوندم. سرم شلوغ نبود فقط تنبلی کردم. بعد کنکور انگیزمو از دست دادم. فکر میکنم هر چه قدر هم تلاش کنم به نتیجه ای که می خوام نمی رسم. اصلاً نمی دونم چی کار باید بکنم.

 

اینا رو پشت سر هم بدون حتی نفس گرفتن گفتم و خودمم نفهمیدم چه طور تونستم همه ی اینا رو با این سرعت اونم به استاد معینی بگم. حتی یادم نمی یومد درست حرف زدم یا بازم از اون کلمات مخفف و اصطلاحات کوچه و بازاری که بین دوستامون استفاده میکنم به کار بردم. نفسم بند اومده بود. یه نفس گرفتم و به استاد نگاه کردم.

 

دیگه عصبانی نبود. حتی سعی نمی کرد جدی باشه. آروم بود و خیلی راحت. می خندید و بهم نگاه میکرد از تنگ روی میزش یه لیوان آب پر کرد و بهم داد و خیلی مهربون گفت: بیا بگیر بخورش. یکم آروم باش و نفس بگیر. در ضمن هیچ وقت تلاشهای آدم بی نتیجه نمی مونه. باید قول بدی که از الان بچسبی به درست و واسه کنکور حسابی بخونی. من مطئن هستم که تو قبول میشی.

 

همون طور که آبو قورت میدادم با سر حرفاشو تأیید کردم و قول دادم. هنوز داشت میخندید. با یه مهربونی که تا حالا ندیده بودم بهم نگاه میکرد. اما انگار حواسش پرت بود. به من نگاه میکرد اما فکرش یه جای دیگه بود. انگار داشت یه خاطره ای رو زنده می دید.

 

استاد: حرف زدنت واقعاً خاصه. یکریز و پشت هم و بدون نفس کشیدن. دفاع کردن، سفارش کردن، توصیه کردن.

 

تنم داغ شد سفارش کردن» یه صدا تو سرم می پیچید. مهران میخوام بهت سفارش کنم پس خوب گوش کن و تا حرفم تموم نشده جواب نده. باشه؟ آفرین.

 

مواظب خودت باش. داری از خیابون رد میشی این ورو اون ورتو نگاه کن. نبینم فکر مردن تو سرت باشه ها. رفتی اونجا قلیون نکش با بچه ها خوش باش. نکنه زیادی با این دخترا گرم بگیری ها خوشم نمی یاد من و فراموش میکنی.»

 

منو فراموش میکنی. ناخودآگاه این جمله رو بلند گفتم. استاد با شنیدن این جمله یه هو به خودش اومد و با تعجب و یکم استرس بهم نگاه کرد و گفت:چیزی گفتی؟

 

دهنم خشک شده بود. میخواستم بپرسم. بپرسم منظورش از حرفش چی بود چرا گفت: حرف زدنم خاصه؟ همین که دهنمو باز کردم که یه چیزی بگم تو جام خشگم زد و چشمام از تعجب گشاد گشاد شده بود جوری که حس میکردم الانه که چشمم از حدقه بزنه بیرون.چیزی گه می دیدمو باور نمی کردم.

 

استاد که دید دارم سکته میکنم با نگرانی گفت: چیه؟ چی شده؟

 

فقط تونستم با دست به صورتش اشاره کنم. با گنگی دستشو به طرف صورتش برد و یه دفعه انگار فهمید چی شده سریع یه دستمال از رو میز برداشت و پشتش رو کرد به من و تقریباً داد زد و گفت: برو بیرون. از اتاق برو بیرون.

 

نفسم بند اومده بود نمی دونم چه جوری از دفترش اومدم بیرون. فقط تونستم خودمو کشون کشون تا وسط سالن برسونم و روی اولین پله ای که دیدم ولو شدم. صورتمو با دستهام پوشونده بودم و مدام صحنه ی چند لحظه قبل جلوی چشمم ظاهر میشد.

 

هنوزم باورم نمی شد. تا اومده بودم حرف بزنم یه دفعه یه چیز قرمز از بینی استاد آروم آروم سرازیر شد. چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم بفهمه چی شده. خدایا از بینی استاد خون اومده بود و اون نمی خواست من اونجا باشم و اونو تو اون وضعیت ببینم واسه همین منو از اتاق بیرون کرد.

 

فقط یه فکر تو سرم بود.

 

اون مهرانه».

 

اگه شک داشتم الان یه حس خیلی قوی بهم می گفت اون مرد خود مهرانیه که من میشناسم. اون خودشه. با تمام وجود حس میکردم. صداش، نگاه مهربونی که هر چند وقت یه بار تو چشماش میدیدم و حالا این خون دماغ شدش. نمی دونم چقدر اونجا نشسته بودم که دیدم مهسا با نگرانی داره تم میده.

 

مهسا: سوگند، سوگند. حالت خوبه؟ چرا اینجایی؟ چی شده؟ چرا ماتت برده.

 

خودمو انداختم تو بغل مهسا و آروم آروم اشکم سرازیر شد. مهسا با نگرانی سرمو نوازش میکرد و سعی میکرد آرومم کنه مدام میپرسید: چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ استاد دعوات کرده؟ مگه بچه شدی که این جوری گریه میکنی؟

 

فقط تونستم یه لحظه سرمو بلند کنم و بگم :مهسا، اون مهرانه.

 

مهسا: حالت خوبه؟ چی گفتی؟ کی کیه؟ مهرانه یعنی چی؟ چی؟ مهران.

 

انگار تازه فهمیده بود چی میگم. من رو از خودش جدا کرد و مجبورم کرد تمام ماجرا رو براش تعریف کنم. منو از جا بلند کرد و مثل یه مادر کمکم کرد و بردم توی حیاط تا نفس بکشم.

 

بعد خیلی آروم گفت: ببین سوگند عزیزم شاید اشتباه میکنی. خیلی ها خون دماغ میشن. یکیش خود من، توی بهار خیلی ها به خاطر حساسیت و چیزای دیگه این مشکلو دارن یا اصلاً دختر خاله ی من به خاطر انحراف بینی که داره معمولاً خون دماغ میشه.

 

بعدشم تند تند حرف زدن تو برای خیلی ها جالبه. شاید استاد از حرفی که زد منظوری نداشت.

 

من: صداش چی؟ صداش که دیگه دروغ نیست.

 

مهسا: نه دروغ نیست اما شاید توهم باشه. شاید چون تو دوست داری که استاد معینی همون مهران باشه فکر میکنی که صداشون یکیه. تازشم تو صدای مهرانو فقط از پشت تلفن شنیدی نه از نزدیک و رو در رو.

 

مهسا هر چی دلش می خواست می تونست بگه من مطمئن بودم که معینی همون مهرانه. فقط نمی تونستم ثابتش کنم.

 

مهسا به زور مجبورم کرد که برم خونه و استراحت کنم. شایدم حق داشت حسابی ترسیده بود. رنگم مثل گچ سفید شده بود و دستام میلرزید. فشارمم افتاده بود. به زور منو سوار ماشین کرد تا برم خونه.

 

به خونه که رسیدم خدارو شکر کسی نبود واسه همین مجبور نشدم به خاطر حال بدم به کسی توضیح بدم. سریع رفتم تو اتاقم و گرفتم خوابیدم.

 

چند روز از اون ماجرا گذشته بود و من به خاطر تلقین های مهسا باورم شده بود که همه ی اتفاقاتی که افتاده بود فقط به خاطر توهمی بوده که من داشتم و اصلاً مسئله ی جدی نبود و وقتی استاد معینی رو دیدم که خیلی عادی و طبیعی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده رفتار میکرد به حرفهای مهسا ایمان آوردم و باورم شد که من فقط به خاطر این که دوست دارم مهران رو ببینم اون تصورات و خیالات رو کردم.

 

خلاصه ماجرا رو کلاً فراموش کردم. با توصیه و راهنمایی استاد معینی و به خاطر قولی که بهش دادم هر روز کلی درس میخوندم و با تموم شدن هر جزوه تستهای مربوط به اون درس رو می زدم. اوایل خیلی سخت بود. اما کم کم را افتادم. استاد شیوه ی درست درس خوندن و تست زدن و بهم یاد داد.

 

اون موقع بود که تازه فهمیدم تا حالا چقدر عقب بودم و صرفاً داشتن جزوه های خوب ملاکی بر قبولی توی کنکور نیست.

 

برای کنکور دادن باید میرفتم تهران چون ارشد رشته ی مارو فقط توی دانشگاه تهران تدرس میکردن و اونجا نزدیک ترین شهر به ما بود. روز قبل از امتحان با پدرم رفتیم تهران و شبو خونه ی خالم اینا بودیم و صبح با کلی امید و ارزو رفتم سر جلسه ی امتحان. با اینکه سؤالات خیلی مجهول بود و بیشتر وقتم صرف فهمیدن سؤالات میشد اما به نظر جواب دادن بهشون ساده و راحت بود.

 

وقتی از جلسه ی امتحان خارج میشدم از خودم و امتحانم راضی بودم و مطمئن بودم که قبول میشم. کلی ذوق زده بودم و کلی ممنون استاد معینی که مجبورم کرد درس بخونم. دلم می خواست برم حسابی ماچش کنم.

 

اگه قبول میشدم همش به خاطر زحمتها و کمکها و فشارهای استاد معینی بود. دوست داشتم زودتر برم دانشگاه و این خبرو به استاد معینی بدم.

 

وقتی پدرمو دیدم با خوشحالی تو جوابش که پرسید چه طور بود فقط گفتم: عالی بود. حتماً قبول میشم.

 

بابام هم با ذوق گفت: من مطمئن هستم که قبول میشی.

 

همون شب حرکت کردیم و برگشتیم خونه چون روز بعد کلاس داشتم. از خستگی زودی خوابم برد و صبح با تهای مامان از خواب بیدار شدم. سریع آماده شدم و بدون صبحانه خوردن رفتم دانشگاه.

 

یه ده دقیقه یه ربعی صبر کردم تا دوستام اومدن. با هیجان براشون تعریف کردم که امتحان چه طور بود و با حسرت گفتم: اگه شما هم کنکور می دادید می تونستیم باز هم تو ارشد با هم همکلاسی باشیم.

 

خلاصه بعد از کلی حرف رفتیم سر کلاس تا ظهر یکسره کلاس داشتیم. موقع ظهر مریم و روجا رفتن سلف که ناهار بخورن. من و مهسا هم که قصد ناهار خوردن نداشتیم. در واقع من نمی خواستم ناهار بخورم. مهسا هم ناهار اون روز و دوست نداشت. واسه همین با هم رفتیم پشت ساختمون گروه که چهار تا درخت داشت تا زیر درختها بنشینیم و حرف بزنیم.

 

بیشتر بچه ها رفته بودن سلف و بوفه واسه ی ناهار. تکو توک بچه ها تو حیاط بودن. استادهام یا سمت دفترشون میرفتن یا میرفتن سلف.

 

سر راه، مهسا یکی از دوستاش رو دید وایساد تا باهاش حرف بزنه. من یه سلامی کردم و یکم ازشون فاصله گرفتم تا راحت حرفاشونو بزنن. به سمت جلو میرفتم اما هر چند ثانیه یه بار برمیگشتم ببینم مهسا حرف زدنش تموم شده یا نه. از دور استاد معینی رو دیدم که داشت به سمت ساختمون میومد. هیچ وقت ندیده بودم تو سلف ناهار بخوره. سعی کردم حواسم هم به مهسا باشه هم منتظر استاد باشم تا بهش بگم امتحان چه طور بود.

 

زل زده بودم به استاد که داشت بهم نزدیک میشد تو سه قدمیم بود که بهش سلام کردم و استاد با لبخند جوابمو داد. یه قدم مونده بود بهم برسه و درست کنارم وایسه. خیلی سریع یه نگاه به پشتم کردم که ببینم مهسا در چه حاله. همون لحظه شنیدم یکی داره از دور کسی و صدا میکنه: مهران. مهران.

 

 

 

همیشه فضول بودم واسه همین حواسم به همه جا بود. درآن واحد هم می خواستم به مهسا نگاه کنم هم به استاد هم بفهمم کی با مهران که نمی دونم کیه کار داره که یهو همه چی بهم ریخت. چشمم به مهسا بود که شنیدم استاد که بهم رسیده بود تقریباً با یه صدای رسا تو جواب کسی که مهران رو صدا میکرد گفت: بله.

 

تو همون لحظه اومدم برگردم ببینم درست شنیدم یا نه که نمی دونم چی شد یهو محکم با زانو و دو دست افتادم زمین. ضربه ی خیلی بدی بود. زانوهام و دستهام حسابی درد گرفته بود و دستهام میسوخت.

 

استادم که برگشته بود ببینه کی کارش داره از صدای افتادن من برگشت و وقتی دید افتادم یهو با نگرانی نشست رو زمینو گفت: چی شده؟ حالت خوبه؟ سعی کرد بهم کمک کنه و زیر بقلمو بگیره تا پاشم.

 

انگار اصلاً یادش رفته بود کجاست و این کارش چقدر میتونه براش بد باشه. با ترس و لرز سریع گفتم: خوبم.

 

و سعی کردم دستشو کنار بزنم. همون لحظه به طور هم زمان مهسا و استاد حمیدی بهمون رسیدن.

 

ظاهراً مهسا از دور افتادنمو میبینه و خودشو برای کمک میرسونه. و استاد حمیدی همون کسی بود که مهران رو صدا میکرد. در واقع استاد معینی رو به اسم کوچیک صدا میکرد.

 

به من که رسید گفت: خانم آریا حالتون خوبه؟

 

من که سعی میکردم بلند بشم در همون حالت گفتم: بله استاد.

 

استاد معینی هم که دید مهسا اومده کمکم قبل از اینکه از جاش بلند بشه گفت: خانم محمدی خانم آریا رو ببرید توی دفتر من تا بیام. بعد برگشت ایستاد تا ببینه استاد حمیدی چی کارش داره. اما هر چند دقیقه یه بار با نگرانی به من نگاه میکرد و سعی میکرد خیلی سریع مکالمه اش رو تموم کنه.

 

با کمک مهسا از جام بلند شدم و لنگ لنگان شروع کردم به راه رفتن. هنوز از شوک چیزی که شنیده بودم و کشف کرده بودم در نیومده بودم واسه همین با تعجب و گنگی برمیگشتم و به استاد معینی نگاه میکردم.

 

قلبم داشت وامیستاد. مهسا منو برد دم دفتر استاد معینی و با کلیدی که استاد بهش تو لحظه ی آخر داده بود درو باز کرد و منو روی اولین صندلی کنار در نشوند.

 

دستام خراشیده شده بود و ازشون خون میومد. زانوهام هم سائیده شده و درد میکرد.

 

مهسا سعی داشت به دستهام نگاه کنه که از شدت درد ناله م دراومد. با بی تابی گفتم: مهسا دست نزن خیلی میسوزه و درد میکنه.

 

مهسا: آخه دختر حواست کجاست ببین با خودت چی کار کردی.

 

داشتم ناله میکردم که در باز شد و استاد با نگرانی وارد اتاق شد و به من نگاه کرد وخطاب به مهسا گفت: چی شد خانم محمدی؟

 

مهسا: پاش که انگار ضرب دیده اما دستش بدجوری خراشیده داره خون میاد.

 

استاد کت و کیفش و روی اولین صندلی سر راهش انداخت و اومد بالای سر مو یه نگاه به دستهام کرد و بعد به مهسا گفت شما لطفاً برید بهداری چند تا گاز استریل بگیرید بیاید من بتادین دارم تا زخمشونو ضد عفونی کنیم.

 

مهسا چشمی گفت و خیلی سریع از اتاق بیرون رفت. استادم با دستپاچگی به طرف کمدش رفت و یه بطری آب و بتادین و بسته ی دستمال کاغذی رو با خودش آورد. کنارم زانو زد و رو دستم خم شد.

 

چند تا دستمالو با آب خیس کرد دستمو تو دستش گرفت تا تمیزش کنه. از تماس دستهای یخ کردش با دستهای خودم که مثل گوله ی آتیش بود تی خوردم انگار جریان الکتریسیته بهم وصل کرده باشن. استاد متوجه شد. سرشو بلند کرد و با نگرانی و مهربونی به چشمام نگاه کرد و دلسوزانه گفت: درد میکنه؟

 

با سر جواب مثبت دادم.

 

چند ثانیه تو چشمام زل زد و بعد سرشو انداخت پائینو شروع کرد به تمیز کردن دستهام بعد از تمیز کردنشون چند تا دستمال دستش گرفت و گذاشت زیر دستمو یکم بتادین ریخت روی زخمهام. به خاطر سوزش دستم سعی کردم دستامو عقب بکشم اما اون محکم دستهامو گرفته بود.

 

خیلی آروم گفت: می دونم میسوزه. خواهش میکنم تحمل کن عزیزم.

 

داغ کردم. این الان چی گفت؟ عزیزم؟ دوباره اون حس آشنای لعنتی اومده بود سراغم. داشتم به سرش نگاه میکردم. انگار تو حال خودش بود. آروم آروم زیر لبی می گفت: با خودت چی کار کردی سوگند؟ این جوری می خواستی مراقب خودت باشی؟ این جوری قول داده بودی؟

 

بغض داشت خفم میکرد. به زور نفس میکشیدم. اشکی که مدتها تو چشمام جمع شده بود دیگه طاقت نیاورد و سرازیر شد.

 

فقط تونستم از بین لبهای بهم فشردم با ناله و بغض بگم: مهران.

 

مهران یه تی خورد و انگار خشک شده باشه بی حرکت ثابت موند.

 

به خودم جرأت دادم و دوباره گفتم: تو مهرانی مگه نه؟.

 

دستمو ول کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه از جاش بلند شد و رفت پشت پنجره. پشتش به من بود و من صورتشو نمی دیدم.

 

نمی دونستم این کار یعنی چی؟ یعنی آره. اون مهرانه یا یعنی نه. مهران نیست.

 

نمی دونستم چی بگم. اومدم دوباره صداش کنم که دیدم در میزنن و مهسا وارد شد. تو دستش چند تا گاز استریل بود. ای بمیری مهسا که همیشه خروس بی محلی. مهران با دیدن مهسا جلو اومد و گازها رو ازش گرفت و بدون نگاه کردن به من شروع کرد به بستن دستهام.

 

کارش که تموم شد از جاش بلند شد و گفت: خانم آریا سعی کنید یه مدت به دستتون استراحت بدید تا زودتر خوب بشه. بیشتر هم مراقب خودتون باشید.

 

اصلاً به من نگاه نمی کرد. با اینکه با من حرف میزد اما به هم جا غیر از من نگاه کرده بود. عصبانی ومتعجب بودم. استاد یه سری سفارشم به مهسا کرد و مهسا هم جای من از استاد تشکر کرد و بعد اومد زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد تا از دفتر استاد بیرون بیام لجم گرفته بود از اینکه نه استاد جوابمو داده بود و نه اینکه دیگه بهم نگاه کرده بود.

 

با اینکه داشتم خفه میشدم تا با یکی حرف بزنم اما نمی خواستم چیزی به مهسا بگم چون باور نمی کرد. می دونستم بازم میگه خیالاتی شدم و اشتباه میکنم. واسه همین دهنموبستم و ساکت موندم.

 

سعی کردم بهش فکر نکنم چون از دست استادم عصبانی بودم. خلاصه با هر زحمتی بود تا عصر که کلاسام تموم میشد دوم آوردم و با دستهای باند پیچی شده سر کردم. بعد کلاسها خیلی زود سوار سرویس شدیم و رفتیم تو شهر و از اونجا هر کسی رفت سمت خونه ی خودش.

 

به خونه که رسیدم قبل از اینکه بتونم برم توی اتاق خودم مجبور شدم برای مامان توضیح بدم که چی شده. البته با یکم سانسور.

 

فقط بهش گفتم: زمین خوردم اونم تو حیاط دانشگاه. بعدم یکم آه و ناله که وای آبروم رفت جلوی اون همه آدم افتادم و از این حرفها تا مامان دلش برام بسوزه و به خاطر دستو پا چلفتی بودن دعوام نکنه.

 

 

 

بعد از خلاصی از دست مامان زودی رفتم تو اتاقم و تا شب و موقع شام بیرون نیومدم.

 

خیلی داغون بودم. نمی تونستم رو چیزی تمرکز کنم. هر وقت میومدم کاری انجام بدم یه دفعه چشمای مهران میومد تو ذهنم و قدرت هر کاری رو ازم میگرفت. حسابی گیج بودم.با اینکه مطمئن بودم مهرانه اما نمی تونستم حرفی بزنم. چون هر چی میگفتم کسی باور نمی کرد. مهران هم هیچ عکس العمل خاصی نشون نمی داد.

 

بعد از قضیه دفترش خیلی ناراحت و افسرده شده بودم. همش با خودم فکر میکردم که چرا مهران چیزی نمیگه. چرا حتی به روش نمیاره که منو میشناسه! اونم وقتی این قدر بهم نزدیکه؟ یعنی منو فراموش کرده؟ به همین راحتی؟ نه نمی تونستم باور کنم که من و از یاد برده . نه نمی تونستم باور کنم . نه این امکان نداشت. نگاه های گرمی که هر چند وقت یه بار بهم میکرد اینو ثابت میکرد. اما چرا چیزی نمی گفت؟ هم عصبانی بودم هم ناراحت.

 

کم حرف شده بودم و گوشه گیر. رفتارم کاملاً نشون میداد که از چیزی ناراحتم. هر چی بچه ها اصرار میکردن که بگم چمه» با یه لبخند زورکی میگفتم: بابا چیزیم نیست فقط چند وقته که مریضم. مریضی رو بهانه میکردم تا راحتم بزارن و دست از سرم وردارن.

 

خسته شده بودم. دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم و براش توضیح بدم. تو خونه هم مامانم میگفت: سوگند تو چند وقته یه چیزیت هست. اما زبون وا نمیکنی بگی چی شده. من که سر از کار تو یکی در نمی آرم.

 

چیزی نداشتم که بگم. حرفی نبود که بزنم.

 

چیزی که بیشتر آتیشم میزد رفتار عادی و طبیعی استاد معینی بود. هنوزم سر کلاسها کاملاً جدی ودقیق بود. یه غرور و جدیتی تو کاراش بود که همه رو وادار به احترام گذاشتن میکرد. دلم نمی خواست بهش نگاه کنم. اگه دست خودم بود حتی نمی خواستم صداشو بشنوم. خیلی از دستش ناراحت و دلگیر بودم و دوست داشتم که اونم متوجه ی ناراحتیم بشه. اما اون انگار نه انگار که چیزی میفهمه.

 

سر کلاسش سعی میکردم بهش نگاه نکنم. چیزی هم نمی نوشتم. تمام مدت سرمو می انداختم پائین و به دستم که روی میز بود نگاه میکردم.

 

یه بار مهسا اعتراض کردو گفت: سوگند تو چته؟ معلومه چه مرگته؟ سر کلاس استاد معینی انگار یه چیزیت میشه. حتی استادم ناراحته از دستت. تمام مدت آروم نشستی و به میز نگاه میکنی حتی وقتی اسمتو میخونه سرتو بلند نمیکنی تا جواب بدی فقط دستتو میاری بالا. دیروز استاد همچین با ناراحتی نگاهت کرد که من قلبم وایساد. گفتم الانه که یه چیزی بهت بگه. خیلی مرد بود که جلوی خودشو گرفت. اگه من بودم همچین محکم میزدم تو سرت که با صورت بخوری به میزی که این قدر دوسش داری و نگاش میکنی. آخه تو چته سوگند؟

 

هیچی نگفتم. فقط رومو برگردوندم و یه طرف دیگه که بچه ها ایستاده بودنو نگاه کردم سکوت من کفر مهسا رو در آورد.

 

با حرص گفت: واقعاً که لج درآری سوگند. تو دیگه شورشو در آوردی.

 

ته دلم خوشحال بودم که استاد متوجه ی ناراحتیم شده و فهمیده دارم بهش بی محلی میکنم. حقش بود تا اون باشه که منو نادیده نگیره.

 

 

 

اون روز باید یه کاری انجام میدادم.باید از یکی از استادام برای یک کاری یه نامه میگرفتم. از صبح دنبالش بودم. همه ی کارهای نامه رو کرده بودم و امضای همه رو هم گرفته بودم فقط مونده بود امضای مهندس علوی.

 

مشکل هم همین بود. هر جا که میرفتم میگفتن پنج دقیقه زودتر اومده بودی مهندس بود. یه بار میگفتن رفته سر کلاس. یه بار میگفتن جلسه داره. یه با میگفتن کارداشت از دانشگاه خارج شده تا یه ساعت دیگه برمیگرده.

 

خلاصه این دویدن ها تا عصری طول کشید. ظاهراً استاد ساعت آخر کلاس داشت و بعد کلاسش با یکی از اساتید کار داشت و یه بیست دقیقه هم اینجا طولش داد تا بیاد و خلاصه کلی منو کاشته بود.

 

مهسا و روجا و مریم هم که کلاس هاشون تموم شده بود و دیگه کاری نداشت دو ساعت قبل رفته بودن خونه هاشون.

 

دانشگاه هم دیگه کم کم داشت تعطیل می شد. تقریباً همه رفته بودن. فقط چهارتا مستخدم و نگهبان مونده بودن و من بدبخت که باید حتماً همون روز امضا می گرفتم. خیلی عصبی شده بودم. دیرم شده بود. همه رفته بودن و من تنها مونده بودم اونجا منتظر. با ناراحتی به آخرین سرویسی که دانشگاه و ترک میکرد نگاه کردم و تو دلم کلی بد و بیراه نثار استاد محترم کردم که یکجا بند نیست و اینقدر منو علاف خودش کرده بود.

 

به ساعتم نگاه کردم از هفت و نیم گذشته بود. خدایا چی کار میکنه این استاد.

 

همون جور زیر لب غرغر میکردم که دیدم استاد داره میاد. ذوق زده از همون فاصله سلام کردم و رفتم جلو. براش توضیح دادم که من احتیاج به امضای ایشون دارم.

 

نامه رو از دستم گرفت و یه نگاه به کل صفحه کرد و امضاهاش و دید و وقتی دید مشکلی نداره با منت خودکارش رو درآورد و یه امضای ناقابل پای نامه ام کرد و برگه رو داد دستم. خیالم راحت شده بود که حداقل زحمتم هدر نرفت و بالاخره امضا رو گرفتم.

 

با خوشحالی برگه رو گرفتم و از دفترش اومدم بیرون. یه نگاهی به ساعتم کردم وآهم در اومد. خدایا چقدر دیر شده بود. دیگه ماشینی هم نبود. ماشین گرفتن تو این جاده ی دانشگاه هم خیلی خطرناک بود. اما چی کار می تونستم بکنم.

 

با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم و بقل جاده ایستادم تا ماشین بگیرم. ماشین مناسبی برام نمی ایستاد. همش ماشین های شخصی بود و آدمهایی که من اصلاً جرأت سوار شدن تو ماشینشونو نداشتم.

 

با ناامیدی منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشینی از پشتم بوق میزنه. برگشتم دیدم یه ماکسیمای مشکی پشتمه و با بوق بهم اشاره میکنه.

 

فکر کردم میخواد بره تو جاده و من سر راهشم واسه همین خودمو کشیدم کنار تا بتونه راحت رد بشه . اما انگار قصد رفتن نداشت. دوباره بوق زد.

 

فکر کردم مزاحمه واسه همین رومو کردم اون ور و بهش توجهی نکردم. اما دست بردار نبود. ماشینو یکم ت داد و اومد کنارم ایستاد و گفت:خانم مهندس بفرمائید سوار شید من میرسونمتون به شهر.

 

تعجب کردم. برگشتم دیدم استاد معینی تو ماشین نشسته. شیشه ی سمت راننده رو داده پائین و به من نگاه میکنه. هم تعجب کرده بودم هم یه حس عجیبی داشتم. بعد اون همه موش و گربه بازی کردن و اوقات تلخی و دلخوری می خواست بهم کمک کنه. اما من که هنوز از دستش ناراحت بودم قصد سوار شدن نداشتم واسه همین گفتم: ممنون استاد مزاحمتون نمیشم. با تاکسی میرم.

 

عصبانی شده بود. با عصبانیت گفت: این ساعت تو این جاده تاکسی پیدا نمی شه. سوار شو گفتم میرسونمت.

 

خیلی عصبانی بود و با صدای محکمی حرف میزد که راستش منو حسابی ترسوند. زیر چشمی نگاهش کردم دیدم دستهاشو رو فرمون مشت کرده و چشماش و بسته که خودشو کنترل کنه.

 

خواستم یه چیزی بگم و سوار نشم: مرسی خودم می.

 

حرفمو قطع کرد و تقریباً داد زد: سوار شو.

 

از صدای بلندش ترسیدم. گفتم یه ذره دیگه وایسم منفجر میشه. بدون حرف اضافه رفتم که سوار ماشین بشم. در عقب و باز کردم که استاد خیلی جدی و در عین حال عصبانی گفت: من رانندتون نیستم خانم. جلو بنشینید.

 

خجالت کشیدم و یکم بهم برخورد آخه همش سرم داد میکشید. اما چیزی نگفتم و در و بستم و در جلو رو باز کردم و رفتم نشستم تو ماشین.

 

همچین گاز داد که ماشین از جاش کنده شد. سرعت ماشین انقدر زیاد بود که به پشتی صندلی چسبیده بودم حتی فرصت نکرده بودم کمربندم و ببندم. با ترس دستامو که میلرزید سمت کمربند بردمو کمربندمو بستم و برای اینکه حرفی زده باشم با ترس گفتم: سلام.

 

یه نیم نگاهی بهم کرد و دید دارم از ترس سکته می کنم و الانه که بمیرم بیوفتم رو دستش.

 

سرعت ماشینو یکم کم کرد و آرومتر شد و آروم گفت: علیک سلام. اینو می تونستی همون اول بگی خانم نه اینکه بزاری حسابی عصبانی بشم بعد بگی.

 

سرمو انداختم پائین و برای اینکه صلحو برقرار کنم گفتم: ببخشید.

 

یه خنده ای کرد و گفت: بخشیدم.

 

دوباره یه نگاهی بهم کرد و گفت: حالا خانم میشه بگید چرا تا حالا دانشگاه بودید؟ فکر کنم دانشجوها خیلی وقته که رفتن.

 

خیلی کوتاه گفتم: کار داشتم.

 

ابروش رو بالا انداخت و با یه شیطنتی تو صداش دوباره پرسید: خب چه کاری داشتین؟ اونم تا این موقع. میشه به منم بگید؟ آخه دارم از فضولی میمیرم.

 

از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود .یه نگاه بهش کردم. الان که کنارش نشسته بودم و از نزدیک میدیدمش بیشتر حس میکرم که یه پسر جوون و شیطونه نه یه استاد جدی. با اون هیبت و جدیتی که تو کلاس داره آدم فراموش میکنه که اختلاف سنی زیادی باهاش نداره. فکر میکنی با یه مرده چهل ساله طرفی. اما الان مثل یه پسر بچه ی شیطون و در عین حال فضول شده بود.

 

منم که خسته بودم و سردرد و دلم باز شده بود بدون اینکه بفهمم با کی دارم حرف میزنم مثل اینکه دارم با صمیمی ترین دوستم دردودل می کنم تند تند شروع کردم به حرف زدن:

 

چه می دونم والله . از صبح تا حالا لنگه یه نامه و یه امضام. از صبح دنبال مهندس علوی دارم میدوام. اما نیست. یا جلسه، یا کلاس، یا بیرون، خلاصه منو کشته تا بیست دقیقه ی پیش منتظرش بودم که آقا تشریف بیارن. آقا مثل علی بی غم شاد و خوشحال سلانه سلانه راه میرفتن انگار نه انگار که من بدبخت از صبح تا حالا مثل سگ پا سوخته وایسادم سرپا منتظر ایشون اومدن و بعد کلی منت و چشم و ابرو اومدن نامه رو امضا کردن. بعد هم همچین نگاهم کرد انگار واسم کوه کنده. کفرمو در آورده بود. اگه یکم بیشتر تو دفتر میموندم حتماً خفش میکردم.

 

حرفم که تموم شد از سر آسودگی یه نفس بلند کشیدم. یه دفعه به خودم اومدم دیدم استاد بلند بلند و از ته دلش داره میخنده. تازه یادم اومد این حرفا رو به کی زدم. سکته کردم. با دست محکم جلوی دهنم و گرفتم که چیز اضافه تری نگم و کارو از این خرابتر نکنم.

 

برای اینکه یه جوری قضیه رو ماست مالی کنم به خودم فشار آوردم و به زور گفتم: وای استاد ببخشید اصلاً حواسم نبود که دارم با شما حرف میزنم. تورو خدا هر چی گفتمو فراموش کنید.

 

همون جور که میخندید با بدجنسی گفت: چی رو فراموش کنم؟ این که می خواستی مهندس علوی رو خفه کنی؟

 

من: وای استاد خواهش میکنم.

 

داشتم قبض روح میشدم اگه بدجنسی می کرد و میرفت حرفامو به استاد علوی می زد بدبخت بودم ترم آخری اخراج می شدم. هرچی نباشه اینا همکار بودن . همکاره رو ول نمی کرد بیاد من دانشجوی بیچاره رو بچسبه که. از ترس داشتم می لرزیدم و مثل گچ سفید شده بودم. معینی همون جور که می خندید یه نگاه بهم کرد و وقتی رنگ و روم و لرزش بدنمو دید با تعجب و دستپاچه و هول گفت:

 

استاد: خواهش برای چی؟ چرا این شکلی شدی. دختر آروم باش الان سکته می کنی ها. باشه باشه من چیزی به کسی نمی گم. اصلاً انگار نه انگار که این حرفها رو شنیدم.

 

من: واقعا" ؟

 

استاد : آره بابا نمیگم.

 

من که خیالم راحت شده بود یه نفس بلند کشیدم و آروم تو جام نشستم.

 

استاد:اما جدی خیلی با حال بود. خوشم اومد و کلی هم خندیدم.

 

خیلم راحت شده بود. داشتم به استاد نگاه میکردم که داشت از ته دلش می خندید. یه دفعه شروع کرد به سرفه کردن. اونقدر سرفه کرد که قرمز شد. ماشینو یه گوشه پارک کرد. سرفه اش بند نمیومد. با ترس بهش نگاه میکردم و نمی دونستم چی کار کنم می ترسیدم از سرفه ی زیادی خدایی نکرده خفه بشه. کاملاً به سمت استاد برگشته بودم و با نگرانی نگاهش میکردم. یه دفعه دیدم داره از بینی اش خون میاد. خودش اصلاً نفهمید یعنی این سرفه ی لعنتی نمی گذاشت چیزی حالیش بشه .

 

نمی دونستم چی کار کنم. یه نگاه به دورو برم کردم و جعبه ی دستمال کاغذیو روی داشبورت دیدم. با عجله یه چند تا دستمال از توش ورداشتم. یه نگاه به مهران کردم. سرفه اش بند اومده بود اما هنوز دستش جلوی دهنش بود و خم شده بود. داشت سعی میکرد نفس بگیره.

 

با احتیاط خودمو کشیدم جلو خیلی آروم گفتم: مهران اجازه میدی؟

 

با چشمای بی رمقش یه نگاهی به من کرد و هیچی نگفت. کمکش کردم تا به صندلی تکیه بده و سرش و با دست بالا گرفتم و آروم آروم با دستمالها سعی کردم خون های رو صورتشو پاک کنم اما نمی شد. خون ریزی هنوز بند نیومده بود. اگه همین جوری پیش می رفت تمام لباسش هم خونی میشد.

 

چند تا دستمال دیگه برداشتم و گذاشتم روی بینیشو نگه داشتم. دستمالها از خون پر شده بود. یه دو سه دقیقه بعد دستمو برداشتم دیدم خونریرزی بند اومده. یه نگاهی به داخل ماشین کردم و یه بطری آب معدنی دیدم. درشو باز کردم و به مهران کمک کردم یکم ازش بخوره. مثل یه پسر بچه ی حرف گوش کن به حرفهام گوش میکرد. شایدم جونی براش نمونده بود که مقاومت کنه.

 

با چند تا دستمال که با آب خیسشون کرده بودم شروع کردم به پاک کردن صورتش. وقتی تو اون حال دیدمش دلم ریش ریش شد. خیلی سعی کردم خودمو مقاوم و قوی نشون بدم اما دیگه نمی تونستم. همون جور که صورتشو پاک میکردم ریز ریز اشکام سرازیر میشد.

 

مهران با چشمهای ناراحت بهم نگاه میکرد. به خودم اومدم دیدم مهران دستشو گذاشته روی دستمو و با دست دیگش اشکامو پاک می کنه.

 

با صدای ضعیفی گفت: گریه نکن سوگند. خواهش میکنم. گریه نکن. هیچ وقت دلم نمی خواست ناراحتت کنم. اما همیشه باعث میشم اشکت در بیاد.

همش هم به خاطر حرف مهران بود.بهش قول داده بودم که درس بخونم و این تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم.نگفته بودم که مهران از دبی دوتا عروسک برام آورده بود.هردوسگ بودن اما یکی دختر بود با روبان و سنجاق روی گوشاش و یک کلاه به دستش و یکی یک سگ گوش کوتاه،پسر تنبل،درازکش که آدم فکر می کرد همیشه خوابش می یاد و در حال چرت زدنه.

 

مهران خودش براشون اسم انتخاب کرده بود برای پسره مهران گلابی و برای دختره سوگند.گفته بود می خواستم دختره رو برای نگه دارم اما دلم نیومد جداشون کنم گفتم بهتره که مهران و سوگند هردو کناره هم و پیش تو باشند.

 

جای سوگند همیشه بالای تختم بود و با اون چشماش زل میزد به من و مهران گلابی همیشه روی تختم ولو بود و با اون چشمای خمار از خوابش نای هیچ کاری و نداشت وقتی دلم می گرفت با مهران گلابی حرف می زدم و درددل می کردم.احساساتم بهم میگفت به حرفام گوش میده.انگار خود مهران می دونست که چقدر تنهام و واسه همین اونو بهم داد تا بتونی راحت حرفای دلم و بهش بگم.

 

درسته که دوستای زیادی داشتم و همیشه هروقت که بهم احتیاج داشتن سعی کردم کنارشون باشم و دلداریشون بدم.اما معمولاً وقتی به کسی احتیاج پیدا می کنم هیچ کس دورو برم نیست تا به حرفام گوش کنه.

 

مهران گلابی بهترین همدمم بود.همیشه حاضر و همیشه مشتاق برای شنیدن گلایه های هرروزه و بی پایان من از زندگی.

 

تابستونا رو دوست داشتم اما همیشه کسل می شدم.با وجود هوای گرم و رطوبت زیاد و شرجی بودن این شهر نفس کشیدن برام سخت می شد.حتی میلی به بیرون رفتن از خونه نداشتم.دوست داشتم ساعتها تو اتاقم و روی تختم زیر باد مستقیم پنکم دراز بکشم و فقط کتاب بخونم.

 

البته اونقدرهام بیکار نبودم.مشغول جمع کردن جزوه ها و کتابهای مختلف برای کنکور ارشد بودم.فقط یک سال از درسم مونده بود و فکر اینکه بعد از تموم شدن درس باید تو خونه بشینم وردل مامانم و داداشام دیوونم میکرد.

 

تاآخر تابستون کلی جزوه و کتاب جمع کرده بودم و فقط یه کوچولو از اونا رو خونده بودم در حد یکی یا دو جزوه.اصولاً تا جوزده نمی شدم درس نمی خوندم.

 

تابستونم با تمام روزای بلندش تموم شد و بازم اول مهرو بازم درس و دانشگاه.جالبه که آدم همیشه حسرت چیزایی رو که نداره می خوره.وقتی دانشگاهی و در حال درس خوندن حسرت تابستون و روزای تعطیل و بیکاری و می خوری.

 

وقتی تابستون و تعطیل دلت میگیره از این همه بی کاری و بی هدف.دلت هدف می خواد و یه امید و هیجان و انگیزه برای زود بیدار شدن توصبح.وقتی تابستونه و هواگرمه دلت سرمای زمستون و می خواد و برعکس.

 

البته من همیشه سرما رو بیشتر از گرما دوست داشتم عاشق برف و بارون هستم شاید به خاطر اینکه خودم تو زمستون به دنیا اومدم.

 

چند روز قبل از شروع ترم با بچه ها رفتیم دانشگاه و انتخاب واحد کردیم همیشه با هم و دسته جمعی انتخاب واحد میکردیم که همه مون توی یک گروه و یک ساعت بیوفتیم و باری این کار باید زودتر از بقیه اقدام میکردیم چون همکلاسی های دیگمون هم دوست داشتن با دوستای صمیمیشون توی یک کلاس باشن.

 

با مهسا و روجا و مریم توی سالن روی یه پله نشسته بودیم و داشتیم سردرسا بحث می کردیم که کدوم درس و چه ساعتی و چه روز بگیریم بهتره تا هم همه ی روزای هفته مون پر نشه و هم کلاسا پشت هم باشه که مجبور بشیم کلی بین کلاسا معطل باشیم وم علاف.

 

من:نه مهسا این درس و دوشنبه بگیریم بهتره.

 

مهسا:آخه چرا؟ 3_1 ساعت خیلی بدیه من همیشه خوابم میگیره و هیچی از درس نمی فهمم این جوری نه می تونم به درس گوش بدم نه جزوه بنویسم.

 

برای اینکه بهتر توضیح بدم از جام بلند شدم و جلوی بچه ها وایستادم و سعی کردم مثل یک معلم خوب که سعی میکنه یک مسئله ی خیلی راحت تو کله ی چند تا بچه ی خنگ فر کنه توضیح بدم.

 

من:ببین عزیزم اگه این درس و دوشنبه 3_1 بگیریم بهتره هم اون ساعت الکی علاف نیستم چون در حال باید تا 3 که کلاس بعد بمونیم تو دانشگاه هم اینکه بی خودی به خاطر این درس آخر هفته پا نمیشیم بیایم دانشگاه آخه کی دوست داره آخر هفته 4 ساعت بی خودی بیاد دانشگاه اونم این همه راه رو بعدم.

 

تا اومدم بقیه رو بگم دیدم این سه تا اصلاً به من نگاه و توجه نمی کنن زل زدن به پشت سرم و مات نگاه می کنن و با تعجب و دهن باز مونده بودن.

 

کفرم دراومد من داشتم واسه اینا گلومو پاره می کردم تا اینا بفهمن.بعد اصلاً به من نگاهم نمی کنن ولی چرا اینقدر تعجب کرده بودن؟ همه ی اینا توی یک ثانیه تو ذهنم اومد بود عصبانی شدم و کفری گفتم:چتونه شما جن دیدید؟ من دارم با شماها حرف می زنما.هی.به کجا نگاه می کنید؟

 

یه دفعه یه صدای آشنا از پشت سرم گفت:ببخشید اتاق مهندس امینی کجاست؟ هم ترسیده بودم هم جاخورده بودم. با یه حالت منگی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم. یه پسر جوون 27_26 ساله با قد بلند و خوش تیپ با یه کت وشلوار مشکی و خوش دوخت جلوم وایساده بود.بوی ادکلنش آدمو مست میکرد.دوست داشتی همچین بهش بچسبی تا بوشو به خودت بگیری.

 

موهاشو همچین خوش حالت و قشنگ شونه کرده بود و فرم داده بود که آدم دوست داشت یه دستی به موهاش بکشه.چشم و ابرو و موهای مشکی وچشمای دقیق با یه حالت خاص توی چشماش که همین نگاه خاص جذابیت صورتشو بیشتر می کرد با یه قیافه یی که وقتی با کل تیپ و هیکل و قیافه کنار هم می زاشتی خیلی جذاب می شد و آدمو به سمت خودش می کشید.

 

با اینکه تو لحظه ی اول فکر کردم صداش آشناست اما هر چی به قیافش نگاه کردم هیچ آشنائیتی توش نمی دیدم.اشتباه کردم دفعه ی اولم بود که این پسرو می دیدم.هممون زل زده بودیم به این پسره و هیچ کدوم جواب نمی دادیم اونم که دید ما جواب نمی دیم فکر کرد سؤالشو نشنیدم.

 

من:ببخشید؟؟؟

 

پسر:اتاق مهندس امینی؟

 

با دست به انتهای سالن اشاره کردم.قد یه ثانیه یا کمتر تو چشمام نگاه کرد.یه جور عجیبی بود. بعد به سمت انتهای راهرو و اتاق مهندس امینی رفت.

 

همون جور که رفتنشو نگاه می کردم نشستم سرجام بین بچه ها.پاهام سر شده بود.همه مون داشتیم از فضولی می مردیم که بفهمیم این پسره کی بوده.از حق نگذریم خوش تیپ و خوش قیافه بود.

 

مهسا:این کی بود بچه ها؟

 

همه ی سرها به علامت نمی دونم ت خورد.هنوز هیچکی چشمشو از ته سالن برنداشته بود با اینکه پسره رفته بود تو اتاق ولی ما کماکان زل زده بودیم به سالن.

 

روجا:فکر می کنید دانشجو بوده؟

 

مریم: نه بابا دانشجو چیه؟بهش می خورد ترم یکی باشه؟

 

مهسا:شاید درسش تموم شده؟

 

من:یعنی اگر ترم بالائیمون بود ما یادمون نمی یومد؟این یارو دفعه ی اولشه اومده اینجا نمی بینید آدرس اتاقا رو از ما پرسید.

 

دوباره سرها به نشانه ی آره ت خورد.برگشتم نگاهشون کردم دیدم تو عالم خودشونن و زل زدن به سالنیکی یه دونه زدم تو سرشون تا به خودشون اومدن.

 

من:ندید بدید بازی چرا در می یارید شما؟ مگه تا حالا پسر ندیده بودید؟

 

مهسا:چرا دیده بودیم اما این از همه شون بهتره.نمی دونم یه حس عجیبی میده.

 

مریم:آره حسش عجیبه اما کی گفته از همه بهتره؟تو دانشگاه خودمونم کلی پسر خوب داریم.

 

بعد شروع کردن حرف زدن پشت سر دانشجوها.خلاصه بعد 3 ساعت تونستیم انتخاب واحد کنیم و بریم سر خونه زندگیمون.

 

مهیشه هفته ی اول شروع ترم کلاسا تق و لقه اما نه برای دانشگاه ما.انگار همه ی بچه ها چه اونایی که تو همین شهر زندگی می کنن چه کسایی که از شهر های دیگه میان و خوابگاهی هستند قسم خوردن سر همه ی کلاسها حاضر باشند و حتی یک دونشونم جا نندازند.البته شاید هم حق داشته باشند.سال دوم که بودیم می خواستیم مثلاً نشون بدیم که دانشجو هستیم و بزرگ شدیم و دیگه لازم نیست از اولین روز شروع کلاسها بریم سر جلسه تا آخرین روزش.گفتم هفته ی اول که معمولاً یه سری از بچه ها نمی یان دانشگاه با هم هماهنگ کنیم و یک روزی که فقط یک کلاس داشتیم هیچ کدوممون نیایم کلاس.استادم ببینه هیچ کسی نیومده کلاسو تعطیل می کنه و بی خیال میشه.اما استاد بی خیال نشد.برای تلافی کار ما به همه ی بچه های کلاس یه غیبت خوشگل داد و گفت اگه دوباره دست جمعی کلاسو تعطیل کنید بهتره برید این درسو حذف کنید.

 

از اون روز به بعد هیچکی جرأت نداره با هماهنگی قبلی نیاد سر کلاس چون این استادا هر کاری از دستشون برمیاد.

 

هفته ی اول و کلاً جلسه ی اول بیشتر وقت کلاس مربوط میشه به معرفی استاد و دانشجوها و نحوه ی تدریس منابع مورد استفاده و چگونگی امتحان و تقسیم نمره های امتحانی و.اما ماها که سال آخربودیم تقریباً همه ی استادامونو می شناختیم.استادها هم بعد چهار سال چه به قیافه چه اسم هممون رو می شناختن.

 

اما کلاسهای اختیاری معمولاً استادهای جدیدی داشت که یا مال گروه های دیگه بودن یا از دانشگاه های دیگه اومده بودن. وسط هفته بود و ساعت دوم کلاسها.یه درس اختیاری بود.اختیاری که چه عرض کنم همچین اختیاری هم در کار نبود.دانشگاه درسو پیشنهاد می ده و ما باید این درسو بگیریم چون هیچ درسی اختیاری دیگه ای غیر از اونی که دانشگاه موظفمون کرده بگیریم وجود نداره.در واقع یه جورایی میشه گفت درس اجباری».خلاصه سر کلاس نشسته بودیم و همه داشتن با هم حرف می زدند. هم همه ای راه افتاده بود تو کلاس.من معمولاً همه ی جزوه ها رو می نویسم با این که سعی می کنم تند تند بنویسم و به خاطر همین خرچنگ وقورباغه می نویسم اما بازم جا می مونم.

 

مهسا خیلی آروم آروم جزوه می نویسه اما کم پیش می یاد که جا بمونه و معمولاًجزوش از همه مون کاملتره.ساعت قبل هم من سر جزوه نویسی یه چند جایی رو جا مونده بودم و به خاطر همین جزوه ی مهسا رو گرفته بودم که تا قبل از ورود استاد جدید به کلاس قسمتهایی که ننوشته بودمو پیدا کنم وبنویسم.انقدر سرم گرم کار خودم بود که نفهمیدم کلاس ساکت شده و یکی دو نفر دارن سلام می کنن.حتی به سقلمه های مهسا که پهلومو داشت سوراخ می کرد توجهی نداشتم.اما یه دفعه با شنیدن یه صدایی منجمد شدم.

 

 

 

_:سلام من معینی هستم.استاد این درستون.با اینکه درستون اختیاریه اما خیلی مهمه.امیدوارم که همه سرکلاسها به صورت منظم و کامل شرکت کنند و استفاده ی کافی رو از کلاس ببرن.خوب.اسمها رو بر طبق لیستی که آموزش به من داده می خونم تا با قیافه و اسامی آشنا بشم."

 

سرمو بلند کرده بودم و زل زده بودم به استاد معینی.صدا خیلی آشنا بود اما قیافه.

 

استاد معینی همون پسری بود که تو سالن ازمون آدرس گرفته بود وما مثل خنگا رفتار کرده بودیم.وای چه گند عظیمی.کاش یکم معقولانه تر عمل کرده بودیم.

 

یه آن به خودم اومدم دیدم سقلمه ی مهسا دیگه از پهلو گذشته و رسیده به دل و رودم.همچین درد گرفته بود که نگو.با عصبانیت برگشتم یه چشم غره بهش رفتم می خواستم یه چیزی بهش بگم که دیدم،با چشم داره بهم اشاره می کنه و زیر لبی میگه:بگو بلهبگو بلهاسم توروخونده.

 

یه نگاه به دورو برم کردم و دیدم همه دارن به من نگاه می کنن و منتظرن.تازه دوزاریم افتاده بود.یه نگاه به استاد کردم دیدم خیلی آروم داره بهم نگاه میکنه و منتظره.

 

توجام صاف نشستم و دستمو بردم بالا یعنی بله».

 

استاد همون جور که بهم نگاه می کرد با یه لبخند محو گفت:خانم سوگند آریا؟

 

_:بله استاد.

 

یه ثانیه دیگه بهم نگاه کرد و بعد رفت سرغ اسم بعدی. منم برگشتم به مهسا گفتم: چی میشد زودتر بهم میگفتی تا آبروم نره؟

 

مهسا:بابا رو توبرم آرنجم درد گرفت بس که کوبیدم بهت.

 

روجا:بسه دیگه. ساکت استاد داره نگاهمون میکنه.

 

آروم نشستن سر کلاس خیلی سخته مخصوصاً که باید ساکت بشینی و توکل کلاس فقط یک نفر حرف بزنه. معمولاً خونه ی پرش یک ساعت اول شروع کلاس آدم بتونه خودش و نگه داره و به زورم که شده به حرفهای استاد گوش کنه اما از یک ساعت که گذشت دیگه این فکر آدم به همه جا کشیده می شه به غیر از درس و کلاس.

 

من معمولاً سریع خوابم میگیره. سرم سنگین میشه و چشام قیلی ویلی میره و پلکام هی میوفته روی هم و سرم خم میشه. این همیشه یه مصیبت عظیمه. واسه همین سعی میکنم سر کلاسا همیشه عینک طبیمو بزارم رو چشمام که حالت خواب آلودگی چشمام کمتر پیدا باشه.

 

کلاسهای استاد معین هم مستثنا نبودن. یک ساعت اول که گذشت دیگه حواسم به درس نبود همش داشتم چرت می زدم. خب بعد 3 ماه تعطیلی و صبح تا شب تو خونه خوابیدن خیلی سخت بود که بتونم 4 ساعت کامل تو کلاس بشینم و به درس گوش بدم.

 

قبل این کلاسم یه کلاس دیگه بود که مجبور شدم 2 ساعت تموم سرکلاس بشینم. استادش از 8 صبح که کلاس شروع می شد شروع میکرد به درس دادن تا 9:55ً به طور کامل و یکریز درس می داد و ماهام باید تند تند جزوه می نوشتیم.

 

دیگه مخم هنگ کرده بود و نمی کشید.عینکمو چشمم گذاشتم و سعی کردم زیادی تابلو نباشم.اصلاً حواسم نبود همه ی تمرکزمو گذاشته بودم رو اینکه کسی نفهمه دارم چرت می زنم. بدبختی اینکه من چه 2 دقیقه چه 2 ساعت چشمامو میبستم فرقی نمی کرد. سریع خوابم می گرفت و حتی بیشتر وقتها خوابم می دیدم. ساعت از 11 گذشته بود حدوداً یا 11:9،ً11:8 بود که استاد گفت: برای امروز درس کافیه. چون جلسه ی اوله بعد از تابستونه بهتون ارفاق می کنم و کلاسو زود تعطیل می کنم.

 

می بینم که خیلی هاتون خوابتون گرفته و بیشتر از این نمی تونید به درس توجه کنید.

 

من که با حرف استاد تازه هوشیار شده بودم سعی کردم صاف بشینم و زل بزنم به استاد که یعنی همه ی حواسم به درس بود. اما با نگاهی که استاد معینی بهم کرد اونقدر خجالت کشیدم که حد نداره. یه نگاه سرزنش کننده و گله گزار بود. با تأسف سرشو ت داد و رو به بچه ها گفت: از جلسه ی بعد هر کسی نمی تونه سر کلاس بشینه به خودش زحمت نده بیاد تو کلاس.

 

بعد هم وسایلشو جمع کرد و از کلاس خارج شد. همه نفس راحتی کشیدن و شروع کردن به حرف زدن باهم و نظر دادن.

 

مهسا:اوف. راحت شدم. وای خدا کی فکر می کرد یه همچین استاد جوونی اینقدر جذبه داشته باشه. از دختر و پسر هیچکدوم جرأت نمی کردن حتی نفس بکشن چه برسه به اینکه حرف بزنن.

 

مریم:این استاده چه با سواد بود با چه هیجانی درس می داد انگار عاشق این درسه.

 

مریم معمولاً زیاد حرف نمی زنه اما هر چند وقت یکدفعه که حرف می زنه اگه از روی عقل بگه به نکته ی مهمی اشاره می کنه.

 

حق با مریم بود. اون یک ساعتی که داشتیم به درس گوش میکردم فهمیدم که بار علمیش بالاست سعی می کرد همه چیزو ساده و روان و در عین حال دقیق و کامل بگه تا همین جا سر کلاس کل درسو بفهمیم.

 

استاد معینی شده بود سوژه ی کل دانشکده. در واقع هر کسی که باهاش درس داشت و اونایی هم که درس نداشتن و فقط دیده بودنش در موردش صحبت می کردن. یک استاد جوون و فوق لیسانس با معدل A.

 

معمولاً به استادهای فوق لیسانس خیلی سخت کلاس واسه تدریس می دن. اما این استاد فرق می کرد. معدلش A بود و شاگرد اول. ظاهراً از دانشگاه سراسری فارغ التحصیل شده بود و همون جا می خواستن واسه دکتری بهش سهمیه بدن اما خودش نخواست که بخونه. هیچ کس اطلاعات درستی ازش نداشت.

 

خیلی سنگین می یومد سر کلاس و درس می داد و سنگین می رفت تو دفترش می نشست. هیچ کس حرف و حدیثی پشت سرش نشنیده بود.

 

یه استاد داشتیم به اسم استاد حمیدی. استاد خوبی بود. هر درسی که خالی میشد و استاد نداشت چه تخصصش بود یا نبود می دادن به این استاد. معمولاً خوش تیپ و تر وتمیز بود. سی و چند ساله بود. بچه ها میگفتن یه زن خیلی خانم و خوشگل داره. همیشه خیلی به خودش می رسید. یه جورایی خوشتیپ ترین استاد دانشگاه بود. بوی عطرش خیلی خوب بود. همه دوست داشتیم بدونیم از چه عطری استفاده می کنه.

 

یه سه هفته ای از شروع ترم می گذشت با بچه ها توی حیاط نشسته بودیم که دیدیم استاد معینی و استاد حمیدی با هم دارن قدم می زنن و حرف ن می رن سمت ساختمان گروه.

 

مهسا:چه با هم مچ شدن. البته حق هم دارن. تقریباً جوان ترین استادای گروهمون هستند. باید باهم دوست بشن.

 

من: آره با هم جورن. اما فکر کنم استاد حمیدی رقیب پیدا کرده. از حق نگذریم. مهندس معینی هم جوون تره و هم خوش قیافه تره. هیچ سوء پیشینه ای هم نداره.

 

روجا: آره گفتی سوء پیشینه یادم افتاد یه چیزی براتون تعریف کنم. ریحانه رو که می شناسید؟ همه با سر تأیید کردیم.

 

مریم: نه! ریحانه کیه؟

 

من: اَه. مریم تو هم که همیشه از همه چیز عقبی. ریحانه همون دختره ترم بالائیس دیگه.

 

[وقتی ما سال اول بودیم ریحانه سال آخر بود. یه دختر چشم و ابرو مشکی. از نظر قیافه دختر زیبایی بود. اما از نظر رفتاری چندان تعریفی نداشت. از بچه های ترم بالایی شنیده بودیم که ریحانه وقتی ترم آخر بود با استاد حمیدی دوست شده بود و سروسری با هم داشتند.

 

حتی گفته بودند ریحانه به استاد حمیدی فشار می آره تا استاد زنشو طلاق بده و با اون ازدواج کنه. اما چون زن استاد یک زن زیبا و کامل بود ظاهراً استاد بهانه ای برای جدایی از اون نداشت. البته ریحانه هم بیکار ننشسته بود گفته بودند که اون هم با یه پسر جوون و پولدار دوسته و ترجیح می ده که با اون ازدواج کنه. اما اگه اون نشد استاد حمیدی مورد مناسبی برای ازدواج بود. در هر حال همیشه از این حرفها بود وما فقط اونها رو از بچه های ترم بالایی شنیده بودیم. درسته که از قیافه ی استاد پیدا بود که وقتی جوون بود شیطون بوده اما ما توی دانشگاه چیزی ازش ندیده بودیم.

 

ما حداقل ترمی یک درس با اون داشتیم اما هیچ حرکت ناجوری از این استاد ندیده بودیم. تنها چیز بدی که وجود داشت همین شایعاتی بود که در این مورد می گفتند.

 

مریم: آهان یادم اومد.حالا ریحانه چی شده؟

 

روجا: خسته نباشید بعد یک ساعت تازه یادت اومد؟ داشتم می گفتم. بچه ها میگن یکشنبه ریحانه اومده بود دانشگاه. مهنا اولین نفری بود که اونو دیده. از همون در دانشگاه sms میزنه به هرکسی که میشناخته و میگه ریحانه نامی وارد دانشگاه شده. همه ی بچه هام خبر و پخش میکنن. ریحانه که وارد دانشگاه میشه هر جامیره چند تا چشم دنبالشن.

 

من: واقعاً؟ اه. چه حیف شد خیلی دلم می خواست منم ببینمش.

 

روجا: آره حیف شد. اما می دونید نکته ی جالبش چیه؟

 

مهسا: نه چیه؟.

 

روجا نگاهی به اطرافش کرد و سرش و جلو اورد ما هم برای اینکه صداشو بهتر بشنویم خم شدیم جلو.

 

روجا صداشو پائین آورد وآروم گفت: جالبش اینجاست که با اینکه یکشنبه روز کاریه مهندس حمیدی بود اما هیچ کس از صبح اون و ندیده. ریحانه هم عصبانی دربه در دنبالش می گشت.

 

من: وای یعنی استاد کلاساشو کنسل کرده؟ پس شایعه ها درسته چون استاد حمیدی آدمی نیست که بی خودی سر کلاس نیاد. وای. ای کاش منم بودمو صحنه رو می دیدم.

 

مهسا: حتماًخیلی هیجان انگیز بود. منم بودم فرار می کردم. اگه اینجا بود و ریحانه رو می دید خیلی ضایع می شد.

 

یکم پشت سر استاد و ریحانه حرف زدیم و بعد رفتیم سر کلاس. دانشگاه با اینکه همه ی انرژی آدم و میگیره. اما به آدم انرژی هم میده اینکه یه هدفی داری. در ضمن بودن پیش دوستام خیلی عالیه. هر روز توی یه جمع صمیمی و هم سن با اینکه کلی حرف می زنیم اما بازم وقت کم می یاریم. هیچ جا برای فراموش کردن زمان بهتر از جمع دوستان نیست.

 

استاد معینی روش خاص خودشو برای تدریس داشت.دو جلسه درس می داد وجلسه ی بعد یک امتحان از قسمتهای تدریس شده می گرفت. به نظر کار خوبی بود چون هیچ مدلی نمی شد بچه ها رو مجبور کرد که درسو در طول ترم بخونن.

 

امتحاناش هم همیشه یه شیوه ی خاص داشت سری اول سؤالات تستی بود و سری دوم سؤالات تشریحی .

 

استاد معینی برام مثل یه معما بود. به نظر صداشو خودش آشنا بود اما هر چی فکر می کردم یادم نمی یومد که کجا دیدمش همین موضوع گیجم می کرد. با اینکه کل ساعت کلاسشو درس می داد اما بازم وقت کم می آورد و مجبور بود کلاسهای فوق العاده بگذاره.

 

سعی می کرد از دانشجوها کار بکشه تا مطمئن باشه درسی رو که داده به طور کامل درک شده. برای همین هم به طور مداوم به بچه ها پروژه می داد و امتحان می گرفت. سعی می کرد همه رو برای کنکور ارشد آماده کنه.

 

می گفت:مهم نیست که شما قصد دارید برای ارشد بخونید یا نه در هر حال همه تون اون امتحان رو می دید.این امتحان می تونه به عنوان محکی باشه برای شما که بدونید توی این چهار سال که درس خوندید چی یاد گرفتید و چی حالیتونه.

 

سه شنبه بود وهمه تو دانشگاه دور هم جمع شده بودیم.8 صبح کلاس داشتیم و بعد از 1:45ً استاد ولمون کرده بود. درسا هم سنگین بودن هم زیاد. از طرفی استرس کنکور هم بود. تکلیفمون معلوم نبود. نمی دونستی باید درسای سخت ترمتو بخونی یا باید درسایی که تو کنکور میاد و بخونی. آدم حسابی گیج می شد.

 

استاد معینی کلاس فوق العاده گذاشته بود.معمولاً ساعت کلاس و روزش رو تعیین می کرد. اما شماره ی کلاس رو نه. می یومد ببینه کدوم کلاس خالیه تا ازش استفاده کنه.

 

همه ی بچه ها دم ساختمان جمع شده بودن و منتظر استاد که بیاد و بگه کدوم کلاس باید بریم. یکی از بچه ها از دور استاد و دید و به بقیه خبر داد.

 

 

 

 

 

_: بچه ها استاد اومد.

 

همه خودشونو جمع وجور کردن مرتب وایسادن تا استاد بهمون رسید. همه یکی یکی سلام میکردن و استادم با حوصله جواب سلام همه رو می داد.

 

به نظر رابطه ی خوبی با بچه ها داشت. همه دوسش داشتن و هیچ کس جرأت نمی کرد پشت سرش بد بگه. با اینکه تو درس سختگیر و حساس بود هیچ کس گله ای نداشت.

 

استاد: خب بچه ها کسی نرفته دنبال کلاس؟

 

یکی از پسرهای کلاس که سرزبون دار تر از بقیه بود گفت: استاد ما جسارت نمی کنیم تو کار شما دخالت کنیم. اما همین جوری گذری از کنار کلاسها رد می شدیم دیدیم همه جا پره و همه کلاس داشتن.

 

استاد: یعنی هیچ کلاسی خالی نبود.

 

_:چرا استاد یه جا خالی بود منتها آزمایشگاه بود. به نظر تنها جای خالی تو طبقه بود. دیگه جاهای دیگه رو نگشتیم.

 

استاد: باشه، خوبه بریم تو همون آزمایشگاه. یکم هم حال و هوای کلاس از شکل رسمی در می آد و اونقدر ها کسل کننده نیست.

 

بعد با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: قابل توجه اون دانشجوهایی که سر کلاس دائم چرت میزنن بعد یه نگاه گذری به جمع ما چهار نفر کرد و به آقای اکبری همونی که آزمایشگاهو بلد بود گفت: لطفاً نشونمون بدید.

 

به خاطر حرف استاد کلی خجالت کشیدم. نمی دونستم می فهمید که خوابم میگیره یا نه. اما هیچ وقت به روی خودش نیاورده بود. من خوش خیالو بگو فکر می کردم با وجود عینک کسی متوجه ی چشمای چپ شده از خواب من نمی شه.

 

سعی کردم خودمو پشت بچه ها قایم کنم و وقتی وارد آزمایشگاه شدیم روی اولین صندلی خالی کنار دوستام نشستم.

 

آزمایشگاه پر بود از وسایل شیشه ای و دستگاه های مختلف و محلولها و ترازو ها با اندازه و دقت های مختلف. وسط آزمایشگاه یه میز بزرگ بود. میز که چه عرض کنم بیشتر شکل یه سکوی سرامیکی یا کاشی کاری شده بود که به صورت U انگلیسی بود.

 

در واقع یه مربع که یه ضلع نداشت و روبروش یه تخته بود. همه ی صندلی ها هم دور تادور این مربع توخالی چیده شده بود. وسط میزها یعنی وسط مربع خالی یه صندلی بود که پیدا بود برای نشستن استاد یا مسئول آزمایشگاه بود.

 

همه دور تا دور میز نشستیم و استادم صندلیش و کشید عقب و روش نشست. یه نگاهی به تخته کرد و بعد خطاب به آقای اکبری گفت: خوب آقای اکبری حالا که زحمت پیدا کردن جارو کشیدید لطفاً زحمت اوردن ماژیک و هم بکشید برید آموزش یه ماژیک بگیرید بیارید تا درس رو شروع کنیم.

 

آقای اکبری هم یه چشمی گفت و از جاش بلند شد تا بره دنبال ماژیک.

 

جلسه ی قبل که کلاس داشتیم استاد امتحان گرفته بود و قرار بود جلسه ی بعد هم امتحان بگیره. بچه ها هم شروع کرده بودن با استاد در مورد امتحان صحبت کردن.

 

استاد از بچه ها پرسید امتحان جلسه ی قبل چه طور بود و همه میگفتن: استاد خیلی عالی بود. ما راضی بودیم.امتحان راحتی بود.

 

جالب اینجا بود که به نظر من خیلی هم سخت بود و من فکر می کردم جوابهای ناجوری به سؤالات دادم. برگشتم یه نگاه به مهسا کردم دیدم اونم با من موافقه. بهش گفتم:

 

من: کجای امتحان آسون بود؟ من که خراب کردم. پس این سؤالایی که اینا میگن کجا بود که ما ندیدیم؟

 

مهسا: آره منم افتضاح نوشتم. به نظر منم سخت بود.

 

هر دو با تعجب و لبخند داشتیم با هم پچ پچ می کردیم چون یا ما امتحان و حسابی خراب کرده بودیم یا بچه ها و به خاطر همین موضوع خندمون گرفته بود.

 

منو مهسا دقیقاً رو به روی استاد معینی نشسته بودیم و در تیر رس نگاه استاد بودیم. استاد حواسش به ما بود. ما که به خیال خودمون داشتیم یواشکی حرف می زدیم و میخندیدیم یه دفعه با صدای استاد خشک شدیم و خندمون رو صورتمون ماسید.

 

استاد: مشکلی پیش اومده خانم اریا؟

 

من: نه . نه استاد چه مشکلی؟

 

استاد: پس میشه بگید به چی می خندید تا ما هم بخندیدم؟

 

هم خجالت کشیده بودم هم نمی دونستم چی بگم اونم جلوی کل بچه های کلاس از دختر و پسر بگم ما گند زدیم به امتحانمون واسه همین می خندیدیم؟ نمی گه شما خلید آخه؟

 

با تته پته و بریده بریده گفتم: راستش استاد . چیزه . یعنی امتحان جلسه ی قبل . خوب .

 

استاد که منتظر بود من حرفمو کامل کنم با بی صبری گفت: خوب .

 

دلمو زدم به دریا و مستقیم به استاد نگاه کردم و گفتم: خوب ما خراب کردیم.

 

بعد که دیدم ابروهای استاد از تعجب بالا رفت برای تصیح حرفم گفتم: یعنی خوب به نظر ما امتحان سختی بود. (( با دست خودم و مهسا رو نشون دادم.)) اما با توجه به اینکه تقریباً اکثریت کلاس میگه امتحان آسونی بود پس حتماً ما امتحانمون خراب شده که یه همچین احساسی داریم.

 

از خجالت جرأت نمی کردم غیر از استاد به کس دیگه ای نگاه کنم. چون با تموم شدن حرفم بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن. واسه همین هم تغیر حالت صورت استاد و کاملاً درک کردم. تو چشماش خنده بود و گوشه ی لبش جمع شده بود. پیدا بود که داره جلوی خودشو میگیره که نخنده.

 

استاد یه سرفه کرد و روشو برگردوند طرف یکی از دخترها که ازش سؤال کرده بود. منم یه نفس راحت کشیدم.

 

چون استاد معینی جوون بود نمی خواست به بچه ها رو بده. همین جوری هم نمیشه از پس دانشجوها براومد چه برسه به اینکه لیلی به لالاشون بذاره. به خاطر همین سعی میکرد جلوی بچه ها مخصوصاً دختر ها نخنده. حقم داشت. بچه ها می خواستن در مورد امتحان جلسه ی بعد یه چیزایی بدونن و سعی می کردن با سؤال کردن زیاد از زیر زبون استاد حرف بکشن هر کسی یه سؤال می کرد.

 

_: استاد امتحان سخته؟

 

+: اگه مثل این دفعه سؤال بدید خیلی خوبه؟

 

*: استاد نمره ی این امتحانا چقدر تأثیر داره تو نمره ی پایان ترم؟

 

استاد با یه لبخند به بچه ها نگاه می کرد. انگار کیف میکرد که میدید بچه ها سعی میکنن ازش حرف بکشن. جوری نگاه می کرد که انگار منظره ی هیجان انگیزی جلوشه.

 

مهسا محو استاد شده بود. یکم صداشو نازک کرد و با عشوه ای که همیشه تو صداش بود گفت: استاد نمیشه سؤالات رو یکم ساده تر بگیرید؟ آخه خیلی سخته.

 

داشتم از دست مهسا حرص می خوردم. زیر لبی گفتم: مهسا نمی بینی استاد چه جوری می خنده؟ عمراً به حرف ماها گوش کنه. مطمئنن کار خودشو میکنه. این جوری فقط خودمونو ضایع می کنیم. نمی خواد چیزی بگی.

 

اما مهسا اصلاً به من توجهی نمی کرد.ظاهراً اصلاً صدای منو نمی شنید. دوباره مهسا اومد خودشو لوس کنه واسه همین گفت: استاد نمیشه همه ی سؤالا تستی باشه؟

 

می خواستم مهسا رو ساکت کنم تا کمتر خودشو ضایع کنه واسه همین با پام کوبیدم به ساق پاش. فکر کنم یکم محکم کوبیدم چون بی هوا یه آخی گفت که خدا رو شکر تو سروصداهای بچه ها گم شد و کسی غیر از من نشنید. بعد با دست پاشو گرفت و به من چشم غره رفت. سرمو بلند کردم که ببینم کسی متوجه شده یا نه. تا سرمو بلند کردم استاد و دیدم که از رو به رو متوجه ی ماهاست از روی لبخندی که زورکی سعی میکرد جلوشو بگیره فهمیدم که همه چیزو دیده. وای خدا از خجالت سرخ شدم. از طرفی هم کاری که کرده بودم و قیافه ی استاد اونقدر خنده دار بود که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. برگشتم به مهسا نگاه کردم اونم استاد و دیده بود.

 

دیگه نمی تونستم خودمو کنترول کنم. سرمو گذاشتم روی میز و از خنده ای که سعی میکردم بی صدا باشه کبود شده بودم. مهسا هم دسته کمی از من نداشت. هر وقت خندش شروع میشد دیگه تمومی نداشت. همچین می خندید که تمام تنش ت می خورد. هر وقت این حالتی می شد ما میگفتیم مهسا رفته رو ویبره. این ویبره ی مهسام مزید بر علت شده بود که خندم بیشتر بشه. فقط یه لحظه سرمو بلند کردم دیدم استاد چشمش به ماست و اونم نمی تونه جلوی خندش رو بگیره. از طرفی یکی از بچه ها ازش سؤال پرسیده بود و منتظر جواب بود اما استاد به جای جواب دادن کبود شده بود.

 

یه دفعه شروع کرد به خندیدن و برای توجیح خندش فقط گفت: بچه ها من از اینجا پاهاتونو می بینم .

 

بچه ها از این حرف استاد خیلی تعجب کردند اما از اونجایی که استاد چشمش به ما بود و من و مهسا هم سرمون رو میز بود و داشتیم می خندیدیم، شصتمون خبردار شد که هر چی هست مربوط به ماست و ما یه کاری کردیم. اصلاً یادم نیست بقیه ی کلاس چه جوری گذشت چون هر وقت سرمو بلند می کردم تا چشمم به استاد یا مهسا می افتاد ناخودآگاه خندم می گرفت و برای جلوگیری از خندیدن دوباره اصلاً جرأت نکردم تا آخر کلاس سرمو از رو میز بلند کنم. در طول کلاس زل زده بودم به برگه ی جلوی روم.

 

بعد کلاس همه ی بچه ها دور من و مهسا جمع شدند تا ببینن موضوع به طور کامل چی بوده.

 

منم که اصلاً حوصله ی توضیح دادن نداشتم.از طرفی هم بس که خندم رو قورت داده بودم دل درد گرفته بودم. سریع وسایلمو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون گذاشتم مهسا داستانو برای بچه ها ی کنجکاو تعریف کنه.

 

از کلاس که بیرون اومدم چشم تو چشم استاد شدم ناخودآگاه گفتم: ببخشید.

 

استاد با یه لبخند شیطنت آمیز گفت: واسه چی؟ برای اینکه ززدی پای دوستتو ناکار کردی ؟؟؟ یا واسه اینکه من پاهاتون رو دیدم؟؟؟ خب حیف بود یه همچین صحنه ای رو از دست بدم.

 

از خجالت سرخ شده بودم از طرفی دهنمم یه متر باز مونده بود (( یعنی این همون استاد معینی عصا قورت داده است که داره باهام شوخی می کنه؟؟؟ ) نمی دونستم چی بگم واسه همین دوباره گفتم: ببخشید.

 

استاد دقیق بهم نگاه کرد و گفت: اشکالی نداره. خودتو اذیت نکن.

 

بعد راشو کج کرد و از سالن خارج شد.

 

منم تا میتونستم به خودم بد و بیراه گفتم که چرا نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خودمو ضایع کردم.

معمولاً سر کلاسها بچه ها موبایلشونو خاموش نمی کنن میزارن رو حالت سکوت و ویبره که اگه تلفن شون زنگ خورد بفهمن و از کلاس برن بیرون و جواب بدن.

 

معمولاً هم مشکلی پیش نمی یاد.تقریباً همه همین کارو میکنن.استاد معینی زیاد خوشش نمی یومد کسی سر کلاسش از جاش بلند شه و بره بیرون.

 

همیشه میگفت:حواسم پرت میشه و رشته ی کلام از دستم در میره.

 

سر یه جلسه یکی از بچه های کلاس که موبایلش رو ویبره بود گوشیشو دستش میگیره و از کلاس میره بیرون که جواب بده.کلاس،کلاس استاد معینی بود.

 

همیشه بچه ها گوشیشون و میزاشتن توی جیبشون تا استاد نبینه و به هوای دستشویی رفتن میرفتن بیرون از کلاس و برای اینکه تابلو نشه میزاشتن کامل از کلاس برن بیرون و یه چند قدم دور از کلاس به موبایلشون جواب میدادن.

 

اما اون جلسه اون دختر موبایلشو تو دستش گرفته بود و هنوز کاملاً از کلاس بیرون نرفته گوشیشو جواب داد و مشغول حرف زدن شد.استاد معینی هم در حین درس دادن بود و داشت روی تخته یه نکاتی رو می نوشت، وقتی این دختر از جاش بلند شد حواس استادم پرت اون شد و از لحظه ای که دختره از جاش بلند شد تا لحظه ای که از کلاس خارج بشه چشم استاد بهش بود.

 

اون دختر هنوز به طور کامل از کلاس خارج نشده بود که تلفنشو جواب داد.همه ی بچه ها دهنشون از این کار و دل و جرأت اون دختره باز مونده بود.

 

همه یه نگاه به دختره می کردن ویه نگاه به استاد.نیتی از چهره ی استاد پیدا بود.استاد معینی از اینکه اون دختر همکلاسیم وسط حرف استاد از جاش بلند شد و می خواست کلاسو ترک کنه به اندازه ی کافی عصبانی بود وقتی که دید دختره داره با تلفن حرف می زنه خونش به جوش اومد.

 

پشت سر دختره رفت ودرو باز کرد وبا عصبانیت گفت:خانم بفرمائید توی کلاس.

 

دختره چشماش از تعجب گشاد شده بود و اونقدر از کار استاد شوک زده بود که نمی تونست ت بخوره.استاد با عصبانیت زیاد دوباره تکرار کرد:تلفن تون رو قطع کنید بفرمائید سر کلاس.

 

بعد استاد درو باز گذاشت و تکیه داد به در تا دختره که خیلی ترسیده بود بیاد توی کلاس.بعد استاد با چشماش اونو تعقیب کرد تا سر جاش نشست.استاد چشماشو بست ویه نفس بلند کشید تا عصبانیتش کمتر بشه.بعد با صدایی که عصبانیت درش دیده می شدگفت:از این به بعد حق ندارید سر کلاس من با تلفن روشن بیاید.اگه تلفنی زنگ بزنه یا کسی از جاش بلند شه بره بیرون تا تلفنشو جواب بده،بهتره دیگه تو کلاس برنگرده و از همون طرف بره درسشو حذف کنه.

 

همه ی بچه ها حسابی ترسیده بودن.هیچ کس استادو تا به حال اونقدر عصبانی ندیده بود.هیچ کس هم جرأت حرف زدن نداشت.

 

از اون روز به بعد هیچ احدالناسی جرأت نداشت جلوی استاد معینی به گوشیش حتی نگاه کنه چه برسه به اینکه دستش بگیره.    

 [نوشته شده توسط شهروزبراری صیقلانی در هفده سالگیش، او این روزها نویسندگی این اثار عامه پسند را نقطه ی تاریک کارنامه ادبی خود میداند]شین براری صیقلانی*•*

استاد معینی خیلی جذبه داشت.با اینکه جوون بود و به خاطر همین باید حرف زدن باهاش خیلی راحت تر از استاد های دیگه بود اما به خاطر جدیتی که استاد داشت هیچ کس از دختر و پسر جرأت نداشت تنهایی باهاش حرف بزنه.

 

همیشه هر کس با استاد کار داشت سعی میکرد کم کم یه نفرو با خودش ببره تا تنها نباشه.

 

مهسا با پروژه ای که استاد معینی بهش داده بود مشکل داشت و از صبح که اومده بود دانشگاه یکریز غر زده بود و گله کرده بود.دیگه حسابیروی اعصاب بود.

 

من:وای مهسا کشتی منو آخه تو مشکلت چیه دختر؟

 

مهسا:نمی فهمم.اصلاً نمی دونم اینی که استاد بهم گفته یعنی چی اصلاً نمی دونم چی کار باید بکنم.

 

من: خب چرا از صبح نشستی وردل منو غر می زنی. برو از استاد بپرس چکار باید بکنی.

 

مهسا به نشانه ی نه دستاشو تو هوا تکان داد و با ترس گفت: نه، نه، نه مگه خل شدم. هنوز جوونم از جونم سیر نشدم. من اصلاً جرأت ندارم برم پیش استاد معینی.

 

باکلافگی گفتم: آخه چرا؟ مگه استاد می خوردت؟

 

مهسا: نه منو میکشه.

 

با عصبانیت گفتم: دیوونه ای؟ آخه کی تا به حال به خاطر سؤال پرسیدن کسی رو کشته که استاد معینی دومین نفرش باشه؟

 

مهسا: خب نمی دونم شاید اولین نفرش باشه. در هر صورت من میترسم تنهایی برم پیشش. سوگند جونم میشه تو هم بیای؟

 

من: من؟ من بیام بگم چی؟ آخه من که کاری ندارم.

 

مهسا قد پنج دقیقه رو مخم راه رفت و حرف زد تا راضیم کرد باهم بریم پیش استاد. تا گفتم: باشه بریم .

 

سریع از جاش پاشد ودستمو کشید و یه جورایی کشون کشون منو برد دم اتاق استاد معینی.

 

دم دفتر استاد که رسیدیم تازه فهمیدم می خوام چی کار کنم یه آن به خاطر تعریفهای مهسا از استاد ترسیدم. آخه واقعاً این موضوع به من هیچ ربطی نداشت و من نخود آش شده بودم. اما تا اومدم به خودم بجنبم مهسا در اتاق رو زده بود.

 

استاد از داخل اتاقش گفت: بفرمائید. مهسا هم درو باز کرد و اول خودش رفت تو و بعد منو کشید تو اتاق.

 

استاد پشت میزش نشسته بود و وقتی ما وارد شدیم سرش رو از روی برگه های جلوش برداشت و به ما نگاه کرد. هر دو تا سلام کردیم و استاد با لبخند جواب سلاممونو داد و بعد گفت:ب فرمائید با من کاری داشتید؟

 

مهسا: بله استاد. راستش در مورد پروژه ام می خواستم کمکم کنید. اصلاً نمی فهممش.

 

استاد با لبخند گفت: کدوم قسمتشو نمی فهمید؟

 

مهسا برگه هاشو از توی کیفش در اورد و داد دست استاد. استاد معینی هم همون جور که برگه ها رو از مهسا می گرفت گفت: خب شماها بنشینید تا من ببینم مشکل از کجاست؟ بفرمائید.

 

یه نگاه به دورو برم کردم. یه صندلی جلوی میز استاد بود که چسبیده بود به میز ، مهسا برای اینکه به استاد نزدیکتر باشه و روی برگه ها مسلط باشه اونجا نشست. یه صندلی هم روبروی میز استاد بود که چسبیده بود به دیوار من رفتم روی اون نشستم. داشتم با کنجکاوی به دفتر نگاه می کردم. اتاق چندان بزرگی نبود اما ظاهراً وسایل لازم و داشت. یه کتابخونه که توش پر بود از کتابهای درسی و علمی. یه میز و صندلی برای استاد که روش کامپیوتر و وسایل جانبیش بودن ،یه فایل برای ورقه ها و مدارک. یه جا لباسی برای لباسها که یه کت و یه پالتو روش آویزون بود. چند تا صندلی برای نشستن مراجعه کننده ها.

 

داشتم به دورو بر اتاق نگاه می کردم که دیدم استاد متوجه منه. یه لبخندی بهم زد و گفت: حوصله تون سر رفته؟ خیلی آروم نشستید. بفرمائید شکلات بر دارید تعارف نکنید.

 

به یه ظرف پر از شکلات روی میز اشاره کرد و با اصرا مجبورمون کرد که یکی یه دونه شکلات ورداریم. استاد مشغول توضیح دادن مشکل مهسا بود و سعی میکرد موضوع رو ساده بیان کنه تا مهسا کاملاً درکش کنه.

 

منم تو عالم خودم بودم که یه دفعه دیدم از یه جایی یه صدای آهنگ میاد. همه مون با تعجب بهم نگاه کردیم تا ببینیم این صدا از کجا میاد. یه دفعه رنگ و روم سفید شد و دستم شروع کرد به لرزیدن. تازه فهمیده بودم این صدا، صدای زنگ گوشی منه که به کل یادم رفته بود. بس که مهسا هولم کرده بود یادم رفته بود گوشیمو خاموش کنم. یاد عصبانیت اون روز استاد تو کلاس افتادم. با دست لرزون زیپ کیفمو باز کردم و گوشیمو درآوردم و با منگی فقط بهش زل زدم که با صدای استاد به خودم اومدم.ب ا لبخند داشت بهم نگاه می کردو میگفت: نمی خوای جواب بدی؟ گوشیت داره مترکه بس که زنگ خورد.

 

با گیجی و ترس به خودم اومدم و دکمه ی وصل موبایلو فشار دادم و طبق عادت گفتم:الو سلام .

 

اما صدا نیومد.

 

دوباره گفتم:الوالو.

 

دیدم صدا نمی یاد تلفنو قطع کردم. یه نگاه به استاد کردم ببینم چقدر عصبانیه اما با تعجب دیدم نه نتها عصبانی نیست بلکه یه لبخند هم رو لبشه و داره به برگه های توی دستش نگاه میکنه.

 

رو صورت استاد زوم کرده بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد. برای اینکه زودتر خفش کنم سریع برش داشتم و گفتم:الو.سلام.

 

اما یخ کردم از چیزی که شنیدم یخ کردم.

 

+:دوباره رفت رو منشی تلفنی.

 

وای خدا . این صدا . این جمله . مگه یادم میره .

 

هیچ صدایی نمی شنیدم حتی نفهمیده بودم این صدا رو از تو گوشی شنیدم یانه. به خودم اومدم دیدم گوشی دستمه و روجا پشته خطه و هی الو الو میکنه. با منگی جوابشو دادم. اصلاً نفهمیدم چی گفت و من چی حواب دادم.

 

حال عجیبی داشتم مطمئن بودم که اون صدا و اون جمله ی آشنا رو شنیده بودم اما کی؟ کی می تونست اون حرفو زده باشه؟ بغض کرده بودم. برای اینکه آروم شم چشمامو بستم.

 

صدایی که می شنیدم همون صدا بود. همون صدایی که خیلی منتظر شنیدنش بودم. همونی که حاضر بودم هرچی دارمو بدم تا یه بار دیگه بشنومش.

 

جرأت نمی کردم چشمامو باز کنم می ترسیدم وقتی چشممو باز کنم ببینم صدا رفته. خیلی آروم چشماموباز کردم.

 

اولین چیزی که جلوم بود استاد معینی بود. به دهنش خیره شده بودم. بعد از یکماه و نیم تازه فهمیده بودم که چرا هر وقت استاد حرف میزد به نظرم اینقدر آشنا بود.

 

اشتباه نمی کردم. این صدا صدای مهران بود. خودش بود. چند دقیقه ای طول کشید تا صدا و قیافه رو از هم جدا کنم. اما حاضر بودم قسم بخورم که صدای مهران بود که داشت برای مهسا توضیح میداد. بغض گلومو فشار میداد و داشتم خفه میشدم. تو چشمام اشک جمع شده بود و با همون چشما زل زده بودم به استاد. انگار دفعه ی اول بود که استاد و می دیدم.

 

استاد بعد از کلی توضیح به مهسا گفت: خب حالا فهمیدی چی شد؟

 

مهسا با لبخند: بله استاد خیلی ممنون که راهنمائیم کردین.

 

استاد خندید: خواهش میکنم وظیفه امه بازم اگه مشکلی داشتی بهم بگو.

 

مهسا: چشم استاد.

 

استاد: خوبه.

 

سرشو بلند کرد و دید دارم نگاهش میکنم. یه دفعه چشم تو چشم شدیم. نگاهش عجیب بود انگار توش نگرانی بود.

 

استاد: خانم آریا حالتون خوبه؟

 

یه دفعه به خودم اومدم دیدم با چشمای اشکی زل زدم به استاد. سرمو پائین انداختم و گفتم: بله استاد خدا رو شکر.

 

از جام بلند شدم و با مهسا از اتاق استاد بیرون اومدیم. هنوز گیج بودم. نمی دونستم حدسم درست بوده یا نه. اما یه احساسی بهم میگفت استاد معینی همون مهرانیه که من میشناسم.

 

صدا که همون صدا بود. اما من هیچ وقت مهرانو ندیده بودم. من حتی نمی دونستم اسم استاد معینی چیه؟ بدبختی اینکه هیچ وقت فامیلی مهرانو نپرسیده بودم.

 

خیلی گیج بودم. نمی دونستم چی کار کنم. داشتم از فضولی می مردم اما راهی برای فهمیدن موضوع نبود. مهسا هم تو عالم خودش بود. باذوق میگفت: خب شد رفتیم پیش استاد الان کاملاً می دونم چی کار کنم. اما راستی اونجوریام که از استاد تعریف میکنن نیست. بیچاره خیلی خوش اخلاقه.

 

حوصله ی حرفای مهسا رو نداشتم. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. دلم می خواست الان خونه بودم. تو اتاقم، روی تخت راحت دراز می کشیدم و به امروز فکر میکردم.

 

یه هفته ی تموم کارم این شده بود که از هر کسی که می شناختم در مورد استاد معینی بپرسم.اما هیچ کس اونو درست نمی شناخت.

 

کارم شده بود به استاد فکر کردن سعی می کردم که صداش و قیافه اش و با حرفهایی که ازش شنیده بودم مچ کنم ببینم که این استاد همون مهران هست یا نه؟ اما همیشه یه جای شکی وجود داشت. هیچ وقت با اطمینان نمی تونستم بگم که مهران هست یا نیست. دیگه بی خیال موضوع شده بودم. چون اونقدر بهش فکر کرده بودم که از کارو زندگی افتاده بودم و مغزم دیگه کشش فشار بیشترو نداشت.

 

***

 

تو حیاط دانشکده با بچه ها نشسته بودیم داشتیم صحبت می کردیم. صحبت که چه عرض کنم داشتیم دعوا و بحث میکردیم. دعوا سر این بود که کدوم یکیمون بره از روی برگه هایی که از یکی از بچه ها گرفته بودیم فتو کنه.

 

هیچ کس از این کار خوشش نمی یومد. چون همیشه دم انتشارات یک صف طولانی بود و همیشه ی خدا همه با هم سر اینکه نوبت کدومشون بود دعوا میکردن در واقع یه جنگ حسابی بود.

 

در هر حال هر کسی میرفت دم انتشارات زودتر از یک ساعت برنمی گشت حالا از اعصاب خوردیش بگذریم.

 

من: من نمی رم. چرا همیشه شما کارای سختو میدید به من؟ میریم بیرون من مامان میشم میرم سفارش میدم وحساب میکنم. سؤال دارید من میرم بپرسم. خسته شدم. یه دفعه هم شما یه کاری انجام بدید. من اعصاب ندارم برم اونجا صف وایسم.

 

مهسا: سوگند جون تو که می دونی من خیلی ضعیفم و زود خسته میشم. نرفته پشیمون میشم بر میگردم اونوقت کارمون لنگ میمونه.

 

مریم: منم که اصلاً این برگه هارو نمی خوام.

 

روجا: منم که گفتم بدید من برای خودم از روش می نویسم نمی خوام کپیش کنم.

 

من: اه. شمام که خیلی لوسید. یکیتون یه کار درست انجام نمی دید. بعد با عصبانیت از جام بلند شدم و برگه ها رو از دست مهسا کشیدم و همون جوری که می رفتم سمت انتشارات رومو برگردوندم سمت بچه ها و گفتم: اما یادتون باشه این دفعه ی آخره که من واستون کار انجام می دم. لطفاً یکم بزرگ شید.

 

اینو گفتم و پیچیدم پشت ساختمون که میون بر بزنم تا زودتر برسم به انتشارات یه دفعه چشمام سیاهی رفت و محکم خوردم به یه چیز سفت.

 

خیلی دردم گرفته بود. سرمو گرفته بود

ماوراءالطبیعه.                رمان های ممنوعه.  


نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی.  قسمت چهارم از حادثه عشق_" تو کجایی مهران؟"

 

مهران:"بابلسرم."

 

معلوم بود که خونه نیست چون هم خیلی شلوغ بود و هم صدای قلیون میومد.

 

_"مهران تو داری قلیون میکشی؟"

 

مهران:" من نه بغل دستیم داره میکشه."

 

گفتم: باشه.پس فعلاً من برم ماشین بگیرم برم تو شهر.

 

خداحافظی کردیمو با بچه ها رفتیم ماشین بگیریم. من از روی جدول رد میشدم.مهسا گفت: سوگند چرا ازروی جدول راه میری میوفتی تو جوب.

 

_" میخوام بیوفتم تو جوب بمیرم. تا نمره ی امتحانمو نبینم دیگه روم نمی شه تو چشم استاد نگاه کنم. از بس خجالت میکشم."

 

مهسا: تو و خجالت؟ تو پررو تر از این حرفایی. درضمن هیچ کس با تو جوب افتادن نمی میره. حالا بیا پایین.

 

_" ا نمی میرم.پس بزار زوزه بکشمو گریه کنم. تف به این بخت سیاه، تف به این امتحان، تف به این سؤالها. آخه این سؤالا رو از کجا درآورده بود؟"

 

مهسا: سوگند زوزه نکش. داری مثل پیره نفرین میکنی. زشته همه دارن نگامون میکنن.آبرومون رفت."

 

به خودم اومدم داشتم زوزه میکشیدم و با مشت میزدم رو سینمو هی نفرین میکردم.

 

_" الهی بگم استاد تموم برگه هاتون آتیش بگیره. الهی اون اودکلن گرونه تون که خیلی دوسش داری از دستتون بیفته بشکنه. الهی داغش به دلت بمونه.الهی همه ی کتابات پرپر بشه. الهی کامپیوترت هنگ کنه هیچ کدوم از فایلات بالا نیاد.الهی."

 

مهسا: ا،بسه دیگه انگار با نفرینای تو کاری درست میشه. بیا بریم."

 

خلاصه رفتیم ماشین گرفتیم بریم شهر. تو ماشین برای مهران sms زدم و گفتم: سلام. من الان سوار ماشینم دارم میرم شهر.رفتم رو جدول که خودمو پرت کنم پائین بمیرم.اما نشد. بچه ها نمی زارن زوزه بکشم. مددی کن."

 

برگشتم به مهسا گفتم: اینقدر که ما هی شهر،شهر میکنیم همه فکر میکنن که ما تو ده درس میخونیم. آبرو برامون نمی زارن با این دانشگاهشون."

 

یه بیست دقیقه بعد رسیدیم به شهر.مهسا می خواست خداحافظی کنه و بره.اما به زور دستشو کشیدم و گفتم حتماً باید با من بیاد.من تنها وا نمی ایستم کنار خیابون و مثل دیونه ها به ماشینا نگاه نمی کنم. یه دو دقیقه اونجایی که باید وایسادیم.وقتی داشتم از خیابون رد میشدم مهران زنگ زد و گفت که بسته رو یه پراید سفید میاره. یکم که وایسادیم مهسا گفت: سوگند تو از کجا باید بفهمی که کدوم ماشینه؟ مگه پلاکی، نشونه ای چیزی ازش داری؟ گفتم: نه.

 

یه sms زدم به مهران و گفتم: مهران یه سؤال من چه جوری باید این ماشینو بشناسم یا اون منو چه جوری بشناسه؟ اصلاً دقیقاً بهش گفتی که کجا باید بیاد؟"

 

مهران زنگ زد و گفت بهش گفتم بیاد همون جا من گوشی رو قطع نمی کنم تا ماشین بیاد سوگند می خوام بهم یه قولی بدی وحتماً هم عمل کنی. قول میدی؟

 

_" خوب تا جایی که بتونم قول میدم.حالا چی هست؟"

 

مهران:"نه تا قول ندی من نمی گم."

 

_" نکنه بازم می خوای بگی فراموشم کن و من دردسرم برات و از این حرفا. که اگه از اینا باشه اصلاً گوش نمی کنم بهت گفته باشم."

 

مهران:"نه اینانیست فقط قول بده بگو به جون مهران انجام میدم."

 

_" باشه قول میدم.قسم می خورم.حالا چی کار باید بکنم."

 

مهران:" سوگند من پشیمون شدم.نامه رو نخونده پاره کن.اصلاً بندازش دور باشه؟"

 

_" مهران حالت خوبه؟ تو این همه کار کردی فقط به خاطر اون نامه، حالا من نخونده پارش کنم؟"

 

مهران:"سوگند تو قول دادی.باید انجام بدی."

 

نمی فهمیدم چرا پشیمون شده اما خب قول داده بودم با این که خیلی کنجکاو بودم که بدونم توی نامه چی نوشته اما گفتم: باشه قول میدم که پارش کنم.اما تو خودت نمی خوای بگی که چی نوشته بودی؟"

 

مهران:"نه دیگه اگه میخواستم بگم که میگفتم نامه رو بخون."

 

_" باشه با این که خیلی کنجکاو شدم اما قبول."

 

مهران یکم ساکت شد وهیچی نگفت.منم داشتم به ماشین ها نگاه میکردم مثل اینکه داشت فکر میکرد.یه دفعه گفت: سوگند اگه خواستی نامه رو بخونی ،بخون اما باید قول بدی که به هر چی توش نوشتم عمل کنی. البته بعد از خوندن نامه می دونم که خودت پشیمون می شی. حالا انتخاب با خودته. یا بخونیشو عمل کن یا پارش کن."

 

_"مهران می خونمش اما باید بزاری خودم تصمیم بگیرم.اگه نامه رو خوندم و بازم خواستم که باهات باشم باید به نظرم احترام بزاری باشه؟"

 

مهران:"خب باشه. چی شده هنوز ماشین نیومده؟ ببین اون دورو بر هیچ پراید سفیدی نیست که گیج بزنه؟"

 

_"پرایدی نیست که گیج بزنه اما یه پراید سفید هست که یه پنج دقیقه میشه یکم اون طرف تر ایستاده همش زل زده به ما."

 

مهران:" خب برو جلو بپرس که آژانسه یا نه؟ اگه آژانس بود خودتو معرفی کن و بسته رو بگیر.اول نگاه کن ببین بسته تو ماشین هست یا نه؟"

 

_" یعنی چی برم زل بزنم تو ماشین آقاهه.زشت بابا."

 

مهران:"زشت نیست برو جلو. من گوشی دستمه."

 

رفتم جلوی ماشین از شیشه نگاه کردم می خواستم از راننده سؤال کنم که آژانسه یا نه که بسته رو توی ماشین دیدم. به مهران گفتم خودشه پیداش کردم. از راننده سؤال کردم و اونم گفت که آژانسه.خودمو معرفی کردم و اونم بسته رو به من داد. پولشو قبلاً داده بودن. می خواستم زودتر بسته رو پیدا کنم. به مهران گفتم تحمل ندارم بزار به ایستگاه تاکسی برسم که اون سمت خیابونه بعد بسته رو باز میکنم. توهم قطع نکن.بسته رو باز کردم.یه عروسک خروسی تپل و مپل و بامزه بود.خیلی ناز بود.کلی ذوق کرده بودمو داشتم جیغ ویغ میکردم آخه من عاشق عروسک بودم به خصوص عروسکای تپل مپل. نمی دونم توش چی ریخته بودن که این قدر نرم بود. خیلی قشنگ بود.به مهران گفتم:مهران سلیقه ات حرف نداره.خیلی نازه من عاشقش شدم دستت درد نکنه. نمی دونم چه جوری جبران کنم.

 

داشتم تو بسته رو نگاه میکردم که دیدم نامشم توشه.گفتم مهران نامه تم پیدا کردم.

 

گفت:خوشحالم که خوشت اومد.دوست داشتی نامه رو بخون اما اگه خوندی باید حتماً عمل کنی.خداحافظ سوگند.

 

اصلاً نزاشت من خداحافظی کنم سریع گوشی رو قطع کرد.دهنم باز مونده بود این پسر چقدر عجیب بود.از مهسا خداحافظی کردمو ماشین گرفتم رفتم خونه. یه راست رفتم تو اتاقم و دروبستم. مامانم اینا خوابیده بودن. اصلاً گرسنه نبودم. میلی هم به غذا نداشتم. سریع بسته رو باز کردمو نامه رو از توش در آوردم.سه تا برگ بزرگ بود.بوی یه عطری هم می داد که فکر کردم شاید عطر خودش باشه.روی برگ ها یه چیزایی بود قرمز بود. نمی دونم گفتم شاید داشت غذایی چیزی می خورد کاغذا کثیف شده. زیاد اهمیت ندادم. برعکس خط من مهران خطش خوب بود. این جوری شروع کرده بود. 

 

    

 

"سوگند عزیزم سلام.

 

خوشت اومد؟.

 

سوگند من می خوام حرفایی بزنم که شاید تو اصلاً خوشت نیاد ولی خودت خواستی که بهت بگم. من ازت خواسته بودم که فراموشم کنی اما نکردی خواهش کردم ولی قبول نکردی ولی با شنیدن این حرفها امیدوارم که نظرت عوض شه و بتونی بهتر تصمیم بگیریok .

 

می دونی چرا تا الان به هیچ دختری دل نبستم؟

 

می دونی چرا می خوام خودمو بکشم؟

 

می دونی چرا از خدا راضی نیستم؟

 

می دونی چرا از خودم بدم میاد؟

 

می دونی چرا به زندگی که می گی دل نمی بندم؟

 

می دونی چرا بهت می گم سوگند فراموشم کن؟

 

می دونی چرا؟

 

می دونی چرا؟

 

وخیلی چراهای دیگه.سوگند تا اومدم جوونی کنم خونوادم رفتند منو تنها گذاشتند. ولی با تنهایی کنار اومدم. دلم سوخت ولی با اشکام سعی کردم خاموشش کنم. تنها موندم ولی طاقت آوردم.سوگند، عزیز من نمی خوام ناراحتت کنم ولی مجبورم کردی .سوگند به خدا شنیدن این حرفها فقط ناراحتی تو بیشت میکنه.سوگند الانم دستام دارن میلرزند نمی تونم به قلم بیارم.سوگند من، من از غم خونوادم ناراحت نیستم.می دونم میگی قسمته،آره،باهاش کنار اومدم. من فقط از خدا می خوام جوابمو بده،چرا؟

 

می دونی به من چی گفتی سوگند،گفتی خدا تورو گذاشت تا زندگی کنی این حق تو درسته؟ نه سوگند این حق من نیست.منم با اونا می برد فکر میکنم سنگین تر بودآخه سوگند چی بگم بهت. من وگذاشت که زندگی کنم با این که زجر بکشم و بمیرم.سوگند عزیزم هیچ کس از این موضوع اطلاعی نداره به تو میگم چون خودت خواستی فقط خودت.

 

بعد از مرگ بچه ها و پدر ومادرم من 2 سال با خودم بودم تا مرگ عزیزانم رو قبول کنم با همه این شرایط درسمو خوندم و تموم کردم بعد یه مدت رفتم تهران 2 ماهی رو گذروندم.تنها بودم با خودمو با هیچکس صحبت نمی کردم تا حدی که دیگه داشتم دیونه میشدم سوگند.

 

تا اینکه مریض شدم بی حال و بی جان اما تحمل کردم تحملی که برای هر کسی سخت بود اونم با اون روحیه ی من دیدم بعد یه مدت خوب شدم ولی هر چند وقت از بینیم خون میومد.توجه ای نکردم اومدم خونه ی خودمون و شهرمون و همین طور ادامه دادم تا یه روز حالم بد شد.رفتم سر خاک این قدر گریه کردم که نفهمیدم چطور شد مثل چند روز پیش که اتفاق افتاد. دکترا برای ازمایش از من ازم خون گرفتن. ای کاش که همون روز مرده بودم.بعد 2 روز حالم بهتر شد و زمان ترخیص دکتر بهم گفت این نامه رو بگیر یکی از دوستام دکتر بسیار خوبیه و کارش حرف نداره.

 

گفتم دکتر بابت چی؟گفت برات وقت گرفتم همین امروز برو.منم نامه رو گرفتم بعدازظهر رفتم مطب تمام آزمایشگاها و نامه ی خود دکتر تو یک پاکت بود و دکتر هم بازش کرد.فقط بهم گفت چند سالته.من جواب دادم.گفت تو خونواده هم سابقه دارید یا نه. گفت خونواده انگار یخ شده بودم جوابی براش نداشتم ولی گفتم همه شون عمرشونو دادن به شما دکتر هم ناخودآگاه اشک ریخت اما نفهمیدم آخه ببوگلابی ام دیگه.دیدم دکتر داره نصیحتم میکنه و منو داره به زندگی امیدوار میکنه که راه هایی برای درمان وجود داره می فهمی سوگند،سوگند خوبم تو بگو عزیزم خدا ؟؟

 

همون خدا چرا منو بااونا نبرد چرا می خواد حالا جونمو بگیره سوگند تو که با خدا حرف می زنی تو که خدا همه چیز بهت میده،تو که می گی خدا هرچی بگی گوش میکنه تو بگو.

 

سوگند یعنی این بود حق من.خب چه طور زندگی کنم وقتی می دونی که سرطان داری.وقتی می دونی که باید بمیری وقتی می دونی که ذر ذره داری آب می شی به چه چیزای دنیا دل خوش کنم.وقتی بهت میگم سوگند منو فراموش کن،وقتی می گم سوگند عزیزم من آدمی نیستم که بتونم طاقت بیارم.هر لحضه هر ثانیه از عمرم داره کم میشه چطور توقع داری بمونم.سوگند عزیزم سعی کن،می تونی،ولی اگرم نخوای منو فراموش کنی خب باشه عزیزم تو هم باهام لج کن اشکالی نداره الهی دستم میشکست شماره ی تو رو نمی گرفتم.سوگند،سوگند می تونی بفهمی من نمی تونم بمونم نمی خوام خدا بهم بخنده نمی خوام ذره ذره آبم کنه.سوگند می خوام بهش بفهمونم که واقعاً در حق من وخونوادم بدی کردی.مگه ما باهات چی کار کرده بودیم که همه رو داری میگیری خوب چرا منو می خوای دیرتر زجرکش کنی،ولی من نمی زارم. نمی زارم به خواستت برسی.سوگند ببخشید ناراحتت کردم.شرمنده که ورق ها خراب شد.از یک طرف اشکهام از یک طرفم که اینجا این خون لعنتی واقعاً منو ببخش اگه قابل خوندن نیستند.

 

هر کاری کردم بدتر شد» پاک نشد.

 

عزیز من حالا فهمیدی که امیدم فقط خدا بود که اونم چه بلایی سرم آورد.ولی اشکالی نداره می دونم باید زندگی کنم کسی که میدونه داره می میره.سوگند من خودمو میکشم اینو بهت قول میدم تا روی بعضی ها رو کم کنم حالا ببین خدا! فقط می خواستی که دل یه دخترو بشم فقط می خواستی ناراحت بشه من که تا الان به کسی نگفته بودم که چه بلایی سرم اوردی ولی خودش خواست که بهش بگم دارم تند تند مینویسم سوگند اگه بد خط شد شرمنده آخه راننده می خواد حرکت کنه می خوام تا قبل از 12 برسه به دستت.

 

.(سوگند ازت خواهش میکنم همه چیزو فراموش کن).

 

حالا دیدی که به درد هیچ چیز نمی خورم یه آدم سرطانی رو به مرگ که از خودش و از همه ی عالم ناراحته. سوگند عزیزم خواهش میکنم بعداز خوندن نامه آتیش بزن و همه چیز،همه ی اتفاقاتی که افتاده رو فراموش کن اگه نمی تونی خب تو دفتر خاطراتت بنویس و آخرش بنویسخدای با معرفت فکر می کنم رحمت خودتو فراموش کردی نسبت به این خونواده،یعنی همه رو،همه رو؟»

 

سوگند سعی کن آرام و با آرامش به زندگی ادامه بدی و قدر پدر و مادرت رو بدونی که خدایی نکردهه مثل من حسرت به دلت نمونه. امروز من همه چیزو می بخشم به اون بچه ها حالا بعدش خود خدا می دونه که چه برنامه ها براش دارم.

 

دکترا گفتن 3 سال ولی حالا نمی خوام حتی یک دقیقه هم زنده بمونم.

 

دوست دارم بعد از اینکه نامه رو خوندی دیگه به مهران گلابی فکر نکنی باشه عزیزم. دیدی من کوله باری از بدبختی و رنجم و هیچ کس حتی تو، حتی تو سوگند عزیزم نمی تونی کمکم کنی.مگه می تونی تصمیم خدا رو عوض کنی خب سرنوشت خانواده ی ما هم این طور بود فقط می شه تو کتابا پیداش کرد.

 

 

 

دوست دارم سوگند

 

 

 

سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، سوگند، این مهران بود که ازت خواهش کرد

 

باشه دختر خوب دوست دارم.

 

حالا فهمیدی که چرا باید خدا جای منو تو بهشت قرار بده حتی اگه خودم خودمو کشتم.»

 

به من گفتی دل

 

دریا کن ای دوست

 

همه دریا از آن ما کن ای دوست

 

دلم دریا شد و دادم به دستت

 

مکن دریا به خون پروا کن ای دوست!

 

امیدوارم تو زندگی موفق باشی حتی فکرش رو هم نکن تا پدر و مادر داری هیچی کم نداری.

 

خداحافظ عزیزم

 

دوست داشتم کنارم بودی تو رو تو آغوش می فشردم و از این که منو تحمل کردی ازت تشکر می کردم دلم می خواست حتی برای یکبارم که شده از نزدیک می دیدمت و می بوسیمت.

 

راستی خودم برای عروسکت اسم گذاشتم هر وقت

 

 

 

 

 

دیدیش صداش کن Mehran babo (مهران ببو)

 

 

 

""""" پایین نامه شکل یه قلب تیر خورده کشیده بود که چند قطره ازش میچپیدوسطشم اسم من و خودش و نوشته بود. سوگند و مهران . """"

 

 

 

این خون نیست سوگند همش اشکه که دارم برات می ریزم.

 

Bye

 

باشه عزیزم

 

Mach 

 

 

 

من به حرف مهران گوش نکردم.نه، نمی تونستم.نه فراموشش کنم، نه سر عقل اومدم نه نامشو پاره کردم و آتیش زدم.هنوزمبعد مدتها که برام یه عمر گذشته بوی عطر نامش بهم آرامش میده.وقتی می خونمش آروم میشم.

 

وقتی نامه تموم شد دیدم صورتم خیس اشک.نمی تونستم آروم شم. سرمو بالا کردم و رو به آسمون فقط به خدا گفتم:چرا؟

 

_"خدایا تو که این قدر بزرگی،چرا؟یعنی تو این زمین به این بزرگی تو یه جای کوچیک برای مهران نبود؟خونوادشو که بردی. چرا می خوای خودشم ببری؟آخه چرا؟"

 

خدا همیشه بهم کمک کرده بود.همیشه همه جا باهام بود.اینو همیشه احساس کرده بودم می دونستم که هیچ کار خدا بیحکمت نیست.اما حکمشو درک نمی کردم.نمی فهمیدم چرا مهران باید بمیره. نمی فهمیدم چرا داره ذره ذره آبش میکنه.

 

من این وسط چه کاره بودم.من چی کار می تونستم بکنم.آخه چرا خدا گذاشته بود که این قدر پیش برم که نتونم ازش جدابشم. نمی خواستم. الان دیگه حتی حاضر نبودم به جدا شدن از مهران فکر کنم. از اولم دوریش برام سخت بود.

 

الان خیلی سخت شده بود.گوشیمو برداشتمو براش sms زدم. اما نمی دونستم چی باید بگم.

 

_"مهران عزیزم میدونم خیلی سخته اما باید تحمل کنی.مهران نمی خوام نصیحتت کنم.مهران خواهش میکنم بزار باهات باشم.حالا دیگه نه میتونم و نه میخوام که برم.مهران چه جور میگی فراموشت کنم. من نمی تونم.می تونی تحملم کنی مهران.میتونی سعی کنی؟"

 

اما مهران جوابمو نمی داد. باورم نمی شد که بخواد برای همیشه بره.

 

_"مهران تو قول دادی که اگر خودم بخوام دیگه حرفی نزنی مهران جوابمو بده. من می خوام با تو باشم و دوستت باشم.مهران لطفاً جوابمو بده عزیزم."

 

مهران بعد از 10 دقیقه جوابمو داد اما چه جوابی.

 

مهران:تو قول دادی سوگند اگه نامه رو خوندی پس بهش عمل کن. بای"

 

_"مهران به چی باید عمل کنم؟ تو بگو.من نمی تونم فراموشت کنم. بزار به خاطر خودم و دلم دوستت باشم. اگه الان بگی نه تاآخر عمر عذاب می کشم. مهران من بیشتر به تو احتیاج دارم.نامه ات و هدیه ات تا آخر عمر جزو عزیزترین خاطراتمه نزار خراب بشه.مهران من میخوام با تو باشم."

 

_"مهران نگو بای.خواهش میکنم نمی تونم تحمل کنم.چرا نمی زاری خودم تصمیم بگیرم؟تو هم مثل خونوادم به شعورم شک داری.من خودم میفهمم.خواهش میکنم."

 

_"مهران داری به شعورم،درکم،فهمم به احساسم توهین میکنی.نزار بشکنم.نزار دلم بشکنه.نزار شخصیتم بشکنه.مهران یکم درک کن خواهش."

 

مهران:می تونی صحبت کنی؟

 

_"آره میتونم"

 

یک دقیقه بعد زنگ زد.اونقدر هل شده بودم که باز زنگ اول گوشی رو ورداشتم و گفتم:الو سلام. خیلی اروم جوابمو داد:"سلام "

 

نمی دونستم چی بگم هر دو ساکت شده بودیم. زبونم بند اومده بود.

 

مهران: نامه رو خوندی؟

 

_"آره"

 

مهران: حالا فهمیدی که چرا نمی خوام زنده باشم و زندگی کنم؟"

 

_"مهران. اینا دلیل نمی شه. نباید از خدا شاکی باشی. نباید بگی خدا تورو فراموش کرده. شاید خدا تورو خیلی دوست داره که می خواد زود بری پیشش."

 

یه خنده ی تلخ کرد و گفت: خدا منو دوست داره؟ دوست داره که این کارا رو با من میکنه؟"

 

_"مهران مگه خدا پیامبرها و اماماش رو دوست نداشت.مگه اونا زجر نکشیدن.همه ی سختی ها و مشکلات باری اونا بود.چرا فکر نمی کنی داره آزمایشت میکنه؟"

 

یه دفعع عصبانی شد وداد زد و گفت"بسه دیگه.تو نمی فهمی تو هیچی نمی فهمی.تو می دونی یه آدمیکه می دونه داره میمیره چه زجری میکشه. یه آدمی که کسی رو نداره چه حالی داره؟ نه کسی هست که به امیدش زنده بمونم و نه هدفی دارم. جونی هم ندارم که بهش دل ببندم.دکترا گفتن سه سال وقت دارم.اما اونا هیچ وقت راست نمی گن. تا حالا شده به یکی که گفتن یک سال وقت داری کاملاً یک سال عمر کنه؟ نه. همیشه زودتر میمیرن.من نمی خوام صبر کنم تا خدا هر وقت که خواست منو ببره. می خوام باهاش لج کنم می خوام بگم من می تونم خودم تصمیم بگیرم که کی بمیرم. من این زندگی رو نمی خوام.من نمی خوام زنده باشم و زندگی کنم."

 

به گریه افتاده بودم. می فهمیدم چی میگه اما نمی خواستم باور کنم که اون فرصتی برای زندگی نداره.نمی خواستم باور کنم که خیلی زود میره. نمی خواستم بفهمم که مهران نمی تونه همیشه باشه. می خواستم نفهم باشم. می خواستم خنگ باشم.

 

با گریه گفتم: ت. نباید این کارو بکنی .سه سال عمر کمی نیست. تو می تونی تو سه سال زندگی کنی.می تونی از زندگیت لذت ببری.می تونی هر کاری که دوست داری انجام بدی.تو نباید این قدر ناامید باشی.خواهش میکنم مهران.تو باید زندگی کنی.

 

داشتم هق هق میکردم. اون نباید فکر مردن باشه.می دونستم که زندگی خودش امیده.آدمی که کسی رو نداره فقط به این امید زنده ه است که زندگی کنه و تو آینده شاید بتونه به چیزایی که میخواد برسه. اما مهران،اون امید اصلی رو نداشت اون زندگی رو نداشت.آینده رو نداشت.هیچ چیزی زجرآورتر از این نیست که آدم بدونه که قرار نیست زنده بمونه.

 

مهران:سوگند منطقی باش.من چه زندگی می تونم بکنم؟می تونم درس بخونم؟می تونم ازدواج کنم.می تونم خانواده تشکیل بدم؟می تونم با امید به زندگی کار کنم تا آیندم بهتر بشه؟ نه من نمی تونم این کارها رو بکنم.میفهمی؟"

 

_"مهران می تونی، تو می تونی ازدواج کنی.می تونی تا جایی که می شهدرس بخونی حتی میتونی کارکنی."

 

مهران:سوگند چی داری میگی.من دوست داشتم ازدواج کنم،بچه دار بشم.عروسی بچه مو ببینم.اما نمی شه.من دیگه نمی تونم خانواده ای داشته باسم.بفهم اینو درک کن."

 

_"مهران چرا نمی تونی ازدواج کنی؟درسته شاید نتونی عروسی بچه تو ببینی و نوه هاتو اما می تونی لااقل خود بچه تو ببینی.این قدر ناامید نباش."

 

مهران:سوگند تو داری چی میگی،آخه کدوم دختری حاضره با کسی ازدواج کنه که میدونه سرطان داره و میمیره.از تو می پرسم تو بودی حاضر می شدی با یه همچین آدمی ازدواج کنی؟"

 

ساکت شدم.دیگه گریه هم نمی کردم.داشتم فکر میکردم.اگه من بودم چی کار میکردم؟اگه من بودم بایه همچین آدمی زندگی میکردم؟فکر کنم.

 

_"آره ازدواج میکردم.اگه واقعاً دوسش داشته باشم حاضرم باهاش ازدواج کنم.چون معتقدم یه لحظه زندگی کردن باآدمی که دوسش دارم می ارزه به یه عمر زندگی کردن با کسی که نمی فهممش ودوستش ندارم.

 

همون چند لحظه برای تمام عمرم کافیه.من میتونم با خاطرات همون چند لحظه یه عمر زندگی کنم.در ضمن تو مجبور نیستی که بگی مریضی."

 

مهران داشت می خندید.بعد گفت:اولاً که تودیونه ای که این حرفو میزنی.درسته.الان یه چیزی میگی اما اگه تو شرایطش قرار بگیری یه جور دیگه عمل میکنی.دوماً یعنی چی که مجبور نیستم بگم که مریضم؟یعنی از اول زندگی دروغ بگم؟زندگی که با دروغ شروع بشه فایده ای نداره."

 

_"نمی گم که دروغ بگو،میگم همه چیزونگو یعنی یکم پنهان کاری کن."

 

مهران:نه سوگند خانم نمی شه.من همچین زندگی رو نمی خوام.

 

دیگه کم آورده بودم شروع کردم به گریه کردن و گفتم:پس چی کار باید بکنی؟باید خودتو بکشی؟این که نمی شه؟فکر میکنی خونوادت خوشحال میشن؟به خدا نه اونا عذاب میکشن.خدا هم ازت راضی نمی شه.میری جهنم.اونجا بیشتر زجر میکشی."

 

مهران:اصلاً مهم نیست فقط میخوام که نباشم.تو هم که اون نامه رو خوندی باید همه چیزو فراموش کنی.انگار نه انگار که مهرانی وجود داشته. یه کابوس بود که تموم شد.

 

_"نمی تونم . نمی خوام که تموم بشه.کابوس هم نبوده یه رویای قشنگ بود. مهران نمی خوام تنهات بزارم.میخوام باتو باشم.میشه تحملم کنی؟مهران میتونی تحملم کنی؟"

 

مهران:"نه نمی تونم تحملت کنم.نمی تونم ببینم زجر میکشی اونم به خاطر من.مگه چه گناهی کردی؟"

 

_"مهران بزار خودم تصمیم بگیرم.من می خوام تا وقتی که میشه با تو باشم.خواهش میکنم قبول کن.عذابم نده مهران"

 

مهران:خیلی خب.حالا برو صورتتو بشور بعد با هم صحبت میکنیم.گریه هم نکن."

 

_"نه من دیگه گریه نمی کنم.نرو خواهش میکنم."

 

مهران:دوباره بهت زنگ می زنم.بزار یکم حالم بهتر بشه.تو هم صورتتو بشور باشه؟"

 

_"حالت خوب نیست؟چی شده؟"

 

مهران:بابا از بینیم خون میاد.

 

_"وای ببخشید باشه.فعلاً."

 

گوشی رو قطع کرد.تازه فهمیدم وقتی یه دفعه بدون توضیح خداحافظی میکرد و میگفت دوباره برات زنگ میزنم برای چی بود.یعنی اون موقع هم از بینیش خون میومد؟رفتم یه آبی به صورتم زدم یکم صبر کردم دیدم زنگ نزد. یه sms دادم.

 

_"مهران خوابیدی؟حالت خوبه؟داری چی کار میکنی؟مشکوکی!"

 

یکم دیگه هم صبر کردم.گفتم بهتره برم نمازمو بخونم معلوم نیست کی زنگ بزنه.نماز ظهرموخوندم که زنگ زد.تا گوشی رو بردارم طول کشید.گفت: خوابیده بودی؟

 

_"نه بیدار بودم.راستش داشتم نماز می خونم."

 

مهران:"خب پس من قطع میکنم بعد نماز زنگ میزنم.فعلاً.

 

خداحافظی کردم و رفتم نماز عصرمو خوندم.کارامو کردم و آماده شدم با مهران حرف بزنم.یه sms بهش زدم.

 

"سلام من نمازمم خوندم حالا اومدم که درست و حسابی باهات حرف بزنم"یکم دیگه صبرکردم اما بازم جوابمو نداد.دوباره sms دادم.

 

_"خوابی؟من که گفقم خمیازه میکشی پس خوابت میاد تو گفتی نه.مهران داری چی کار میکنی؟ میتونی بهم بگی لطفاً؟"

 

_"مهران حالت خوبه؟کجایی؟نگفتم قلیون نکش دیدی قلیون گرفتت.نکنه منو فراموش کردی؟ بی معرفت به همین زودی یادت رفتم؟ شیطونی بسه دیگه" وقتی زنگ زده بود و من گفتم دارم نماز میخونم ازش پرسیدم که کجا بود که جوابمو نداد گفت:داشتم بساط قلیون و جور می کردم.گفتم حتماً حسابی قلیون کشیده حالام فشارش افتاده پایین.نگران شدم.اما نمی تونستم کاری بکنم.گوشیش هنوز در شبکه نبود.

 

یه بیست دقیقه بعد زنگ زد.خیلی هول شدم.سریع جواب دادم.

 

_"الو،سلام.کجا بودی؟"

 

خندید.مهران:سلام یه وقتایی فکر میکنم گوشیت رو پیغامگیره.آخه همیشه اولش میگی الو،سلام.جمله دیگه بلد نیستی بگی؟"

 

_"چرا بلدم.سلام چه طوری؟خوبه؟کجا بودی مهران نگران شدم."

 

مهران:همین جا یکم کارم طول کشید.خب میگفتی."

 

یکم صحبت کردیم.مهران گفت از خودت بگو.من از خودم گفتم.من پرسیدم شما چند تا بچه بودید؟گفت:سه تا.دوتا برادریه دونه خواهر.خواهرم اسمش مژگان بود.بیست سالش بود.برادرم مهرداد کوچولو بود.کلاش پنجم بود. وقتی با داداش کوچولو حرف میزنی یاد اون میوفتم."

 

تازه یادم افتاد وقتی داشتم با برادر کوچیکم حرف میزدم و قربون صدقه اش میرفتم بهم گفت مگه بچه است که باهاش این جوری حرف میزنی.تازه میفهمیدم که یاد داداشش میفتاد.داشتیم حرف میزدیم که یه دفعه ناله کرد و گفت آخ.

 

_"چی شده؟دوباره از بینیت خون اومد؟"

 

مهران:نه تمام تنم درد میکنه. دلم درد میکنه، سرم داره میترکه."

 

_"چرا؟سرما خوردی؟می خوای پاشو یه قرصی چیزی بخور حالت خوب بشه."

 

مهران:دیگه قرص نداریم هم رو خوردم.چهل تا قرص خوردم. دیگه یه باره میشه."

 

چهل تا قرص خورده؟ یعنی چی؟همه اش رو باهم خورده؟یه باره میشه؟یعنی چی؟ این همه قرص با هم یه فیل و از پا درمیاره.

 

یه دفعه به خودم اومدم.فهمیدم چی کار کرده.سرم سوت کشید حالم داشت بد می شد.به تته پته افتاده بودم.

 

_"مهران تو چی کار کردی؟چهل تا قرص خوردی؟این طوری که میمیری.مهران می خوای خودتو بکشی؟"

 

مهران:می خوای نه.دارم خودمو میکشم.دلم ریخته به هم.حالم داره بد میشه تمام تنم بی حس شده.سرم داره منفجر میشه.گوشی رو به زور نگه داشتم.رو مبل دراز کشیدم و منتظرم.بهت که گفتم. حالا می تونی تا وقتی که زندم باهام باشی.زیاد طول نمی کشه."

 

_"مهران چرا؟ به من فکر نکردی؟حالا من چی کار کنم؟ تا آخر عمر عذاب میکشم که نتونستم کاری بکنم.می تونی انگشتتو بکنی تو حلقت تا حالت بد بشه اگه قرصا بیاد بالا دیگه نمی میری" خندید.

 

مهران:دیوونه من این همه قرص خوردم که بمیرم.دارم درد میکشم که بمیرم اون وقت می گی برم بالا بیارم. الان عکس خونوادم پیشمه. همه دوروبرمن.دلم خیلی براشون تنگ شده.چیزی نمونده.میرم پیششون و میبینمشون.می خوای با مامانم آشنا بشی؟بهش سلام کن."

 

عصبی بودم.نمی دونستم چی کار باید بکنم.نمی دونستم به کی باید گله کنم.بازم این اشکهای لعنتی بدون اینکه بخوام داشتن از چشمام سرازیر میشدن.اما کاش آرومم میکردن.گریه میکردم.یه گریه ی خیلی تلخ.

 

_"سلام خانم.می بینید که چه پسری دارید. می بینید چقدر اذیت میکنه؟ ای کاش بودید.ای کاش میتونستید یه کاری بکنید.لااقل بهش بگید که این قدر عذاب نده.ازاین کارها نکنه.خدایا من به کی شکایت کنم."

 

مهران داشت با مامانش حرف میزد.

 

مهران:مامان میبینی.میشنوی صداشو. اگه زنده بودی این دختر می تونست عروست بشه.اما حیف که نیستی.منم فرصت ندارم.

 

+"مهران دلم میخواست اونجا بودم تا خفت کنم.این جوری گناهت کمتر میشد.خودم با دستام میکشتمت تا این قدر حرص ندی و منو عذاب ندی."

 

مهران:نچ،نچ.نمی خوام دست کسی به خون من آلوده بشه. می خوام خودم خودمو بکشم تا با خدا لج کنم.

 

بعد دوباره رو کرد به مامانش و گفت:مامان میبینی چه عروس خشنی داری؟هنوز نگرفتمش می خواد منو بکشه."

 

بلند بلند گریه میکردم.دلم آتیش میگرفت.

 

_"مهران،ای کاش اونجا بودم.ای کاش اونجا بودمو جلوتو میگرفتم و نمی ذاشتم این کارو بکنی.آخه چه خل بازیه که تو در می یاری.من چی کارکنم."

 

مهران:اگه خیلی ناراحتی قطع میکنم.سوگند گریه نکن.کم نمی خوام گریه کنم.

 

_"آخه این چه زندگی که تو داری.میدونی می خوام چی کار کنم؟می خوام داستان زندگیتو بنویسم.مطمئنم که کسی باور نمیکنه.خیلی عجیبه.آخه همه ی این بدبختیها ومشکلات برای یک نفر.آخه چرا؟مگه تو چی کار کرده بودی؟"

 

مهران:نمی دونم سوگند.فقط آخرش از خدا بپرس مگه خونواده ی ما چی کار کرده بود که باید به کل از صفحه روزگار محو میشد.چرا منو همون موقع با خونوادم نبرد؟

 

میدونی فقط دلم می خواد بعد از اینکه مردم،لااقل یکی بیاد و جنازمو پیدا کنه.نمی خوام جنازم اینجا بو بگیره.خدایا این یه کارو برام انجام بده."

 

نفس کشیدن برام سخت بود.به زور نفس میکشیدم.نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند نفس می کشیدم و گریه می کردم. مهران پرسید: سوگند چی کار میکنی؟"

 

_"هیچی دارم نفس میکشم.یعنی حق ندارم؟باشه نفسم نمی کشم."

 

مهران:چرا حق نداری.نفس بکش.نفس کشیدن برای همه آزاده.فقط خانواده ی ما حق نداشتن نفس بکشن.چرا نفس نکشی عزیزم.بکش.سوگند بهت یه نصیحت میکنم.هیچ وقت از پشت گوشی عاشق کسی نشو حتی بهش فکرم نکن.می بینی،همش داری گریه میکنی.اگه اون شب جواب sms منو نداده بودی الان راحت داشتی زندگیتو میکردی.سعی کن دیگه جواب sms غریبه ها رو ندی."

 

_"من دیگه غلط میکنم این کارو بکنم.همین یه دفعه واسه هفت پشتم کافی بود.درس عبرت شده برام.

 

مهران دعا میکنم حالت بهم بخوره و قرصها رو بالا بیاری.دعا میکنم خدا نزاره بمیری.دعا میکنم خدا جلوی کارهاتو بگیره.تا حالا که خدا بی جوابم نزاشته.امیدوارم این یه دفعه هم به حرفم گوش بده."

 

مهران:دیگه کار از کار گذشته.دیگه حس تو تنم نیست،سرم داره گیج میره.

 

سرش داد کشیدم."لعنتی آخه چرا این کارو کردی.حتی سرسوزن به من فکر نکردی.فکر نکردی من چی میکشم؟فکر میکنی الان مامانت خوشحاله که تو این کارو کردی نه،به خدا داره زجر میکشه.اگه میتونست حالت جا میاورد تا بفهمی که این کارا اشتباهه.تا بفهمی که تو باید به خواست خدا راضی باشی.که به حرفش گوش کنی.آخه کی تا حالا با خدا لج کرده که تو دومیش باشی. مامانت نمی بخشتت.

 

مهران:بسه دیگه.نمی خوام گریه کنم.نه تا حالا کسی اشکای منو ندیده.تو هم نمی بینی.گریه نمی کنم.این حرفام فایده نداره.کارتموم شده."

 

_"مگه تا حالا کسی اشکای منو دیده بود؟نه ندیده بود.اما این چند روزه اشک شده خوراک شب وروزم.شده تنها همدمم.تنها دوستم.چرا با من این کارو کردی مهران چرا؟حالا که فهمیدی برام با ارزشی چرا این کارو کردی؟"

 

مهران:یعنی تو فکر کردی چون فهمیدم برای یکی مهمم این کارو کردم که خودمو عزیز کنم.نه.برای توهم بهتره.منو فراموش میکنی.هرچی به خودت گفتم فراموشم کن گوش نکردی،خودم دست به کار شدم.ول کن سوگند داری اشکمو در میاری.من تا به حال به هرچی که خواستم رسیدم به این یکی هم یمرسم.بیا دیگه خداحافظی کنیم دیگه نای حرف زدنم ندارم.چشمام داره بسته میشه."

 

_"مهران دوستت داشتم و دوستت دارم.ای کاش اینو میفهمیدی.ای کاش یه ذره برات مهم بودم و یکم برای ارزش غائل بودی.اونوقت این کارو نمی کردی .

 

من نمی فهمم آخه من کجای زندگیت بودم.چرا اصلاًخدا کاری کرد که من این موقع تورو بشناسم.آخه چرا؟"

 

دیگه نمی تونستم ادامه بدم.گریه امونم نمی داد.مهرانم داشت گریه می کرد.

 

مهران:سوگند ازت می خوام که همه چیزو فراموش کنی.وقتی تلفنو قطع کردی بگیر بخواب به هیچ چیزم فکر نکن.وقتی بیدار شدی دیگه مهران وجود نداره.بهم قول می دی که بخوابی و فکر نکنی.خواهش میکنم گریه هم نکن.قول بده سوگند."

 

_"نمی تونم. مهران داری کاری رو ازم میخوای که خیلی سخته واز عهدم برنمیاد."

 

مهران:سوگند قول بده بهم.زود باش.

 

_"سعی میکنم.ولی توهم قول بده اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزنی و خبرم کنی.قول میدی مهران؟اگه تو قول بدی منم قول میدم."

 

مهران:باشه.زنگ می زنم.حالا خداحافظی کن و قطع کن."

 

_"مرسی.خداحافظ.خدا کنه بالا بیاری."

 

مهران:خداحافظ.

 

گوشی تو دستم بود و نمی تونستم قطع کنم.مهران گفت:پس چرا قطع نمی کنی.

 

_"لطفاً تو قطع کن من نمی تونم."

 

مهران:سوگند قطع کن.بیشتر از این عذابم نده.خواهش میکنم.

 

خیلی سخت گوشی رو اوردم پایین چند لحظه نگاش کردم و بعد قطع کردم امیدی نداشتم که دوباره صدای مهرانو بشنوم و همین دلمو می سوزوند.شروع کردم به گریه کردن. یه گریه ی تلخ تا خوابم برد.نمی دونم فکر میکنم یک ساعت بعد بیدار شدم.برادرم اومده بود و کارم داشت اما وقتی منو دید یه دفعه گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟"

 

_"من؟کی گریه کردم.کی گفته.برو بیرون مسخره بازی هم در نیار."

 

سهند:کی گریه کرده؟معلومه تو.یه نگاه به آینه بنداز میفهمی چی میگم خانم دروغ گو.

 

بلند شدم تو آینه به چشمام نگاه کردم.وای چی می دیدم.چشمام شده بود یه باریکه خط.پلکام همچین پف کرده بود که خودم وحشت کردم.خود چشمام که دو تا کاسه ی خون شده بود.داشتم چشمامو می مالیدم که سهند گفت:حالا واسه چی گریه می کردی؟معلوم نیست تواین اتاق چی کار میکنی.همشم که با این گوشیت ور میری.بذار به مامان بگم."

 

تا اومدم جلوشو بگیرم از در اتاق دوئید رفت بیرون مونده بودم به مامانم چی بگم. می دونستم این قدر پیله می شه که نگو.مامانم اومد تو اتاق تا چشمام و صورتم نگاه کرد با حالت دستپاچگی گفت:سوگند چی شده؟چرا گریه کردی؟

 

_"هیچی بابا همین جوری."

 

یه نگاه بهم کرد که از صد تا فحش بدتر بود.یعنی منو خر گیرآوردی؟

 

مامان:آدم همین جوری گریه میکنه؟

 

بعد همین جوری که داشت از اتاق میرفت بیرون با یه حالت مرموزی بهم گفت:باشه نگو ولی من که می دونم برای چیه؟

 

هول شدم.مطمئن بودم که نمی دونه چرا گریه میکنم.اما ممکن بودم یه حدسایی بزنه و بعد اونقدر باخ ودش و حدساش وربره و به نتیجه ی اشتباه برسه.گفتم چی بگم که یهو از دهنم در رفت و گفتم: واسه امتحان گریه کردم.

 

برگشت و به من نگاه کرد.منم تندی گفتم:آخه امتحانمو خراب کردم تو برگه هیچی ننوشتم .میترسم بیوفتم.

 

یکی نبود به من بگه آخه آدم عاقل اگه امتحانتو خراب کردی پس این نیش واموندت چرا این قدر بازه و داری از ذوق میمیری. مامانم با یه حالت که پیدا بود باور نکرده گفت: باشه.زیاد ناراحت نشو.امیدت به خدا باشه.انشاءالله که قبول میشی. وقتی از در اتاق رفت بیرون یه نفس راحت کشیدم. هنوز زود بود که بخوابم واسه همینم کتابمو گرفتم جلوم تا درس بخونم.

 

ساعت7:43ً بود که دیدم برام sms اومده.اصلاً حوصلشو نداشتم.دلم می خواست از همه ی دنیا دور باشم. گوشی رو برداشتم.وقتی sms و باز کردم چشمام گرد شد.مهران بود وگفت:خدا بگم چی کارت نکنه هر کاری کردم نشد. بالاآوردم. فقط داره روده هام درمیاد. فشارم اومده پائین. قرصم ندارم که بخورم همه تموم شد فکر میکنم به خواستت رسیدی."

 

داشتم بال درمیاوردم. اصلاً باورم نمی شد. رومو کردم طرف آسمونو گفتم: خدایا ممنونم. خدایا متشکر. خدایا فدات بشم که این قدر مهربونی. مرسی که صدامو شنیدی و به حرفم گوش کردی. خدایا ممنون که تنهام نزاشتی.

 

سریع جواب sms مهران و دادم از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم.

 

_"وای،به خاطر این که خدا حرفمو گوش کرد برای تمام عمر متشکرم.این قدر خوشحالم که می خوام جیغ بکشم.پاشو یه آب قند بخور حالت جا بیاد."

 

رفتم یه آبی به سروصورتم زدمو برگشتم توی اتاق ویه sms دیگه براش فرستادم.

 

_"مهران جان حالت خوبه؟ الان چه طوری؟ هنوز سرت گیج میره؟ می خوای بری دکتر؟ مهران جواب بده. لطفاً. هستی؟ مهران.

 

حدود هشت دقیقه بعد جوابمو داد خیلی کوتاه.

 

مهران:نمی دونم.فقط میخوام بخوابم."

 

_" OK،عزیزم آب قند بخور بعد راحت بخواب.هر وقت و هر ساعتم کارم داشتی sms بده. OK؟حالا اگه تونستی یه چیزی بخور. OK؟خوب بخوابی عزیزم."

 

اون قدر خوشحال بودم که حد نداشت.مهران من هنوز زنده بود و نفس می کشید.خدایا متشکرم.خیلی ممنون.دلم می خواست زود بخوابم تا زود صبح بشه تا بتونم با مهران حرف بزنم.مطمئناً حالش فردا صبح بهتر میشه.

 

گرفتم خوابیدم با این که هنوز زود بود و نه هم نشده بود.اما بازم خوابیدم.فردا صبح با یه ذوقی بیدار شدم که نگو.سریع کارامو کردم و یکمم درس خوندم.حدود ساعت 8:5ً یه sms به مهران زدم.گفتم شاید بیدار شده باشه.

 

_"سلام مهران حالت خوبه؟گفتم دیشب مزاحمت نشم خوب استراحت کنی.امیدوارم الان بهتر شده باشی.میشه جوابمو بدی؟دارم نگران میشم.مهران."

 

اما مهران جواب نداد.گفتم شاید حتماً خواب باشه.بازم صبر کردم.ساعت 10:5ً دوباره sms دادم.

 

_"مهران سلام.حالت خوبه؟میشه جواب بدی؟خواهش میکنم.هنوز سرت درد میکنه؟حالت بده هنوز؟مهران کجایی؟ جواب بده لطفاً.تو بهم قول دادی.یادت رفته؟

 

بهم قول داده بود که اگه بالا آورده جوابمو بده و بهم sms بزنه.

 

_"مهران جواب نمی دی؟یادت باشه تو قول دادی اگه حالت بهم خورد بهم زنگ بزنی.هنوز زیاد نگذشته که فراموش کردی.لطفاً.تو همش می خوای گریه کنم."

 

هر چی صبر کردم جوابمو نداد.خیلی نگران شدم.آخه فشارش پائین بود.گفتم از شر قرصا خلاص شد نکنه که این فشار پائین اومدن کار دستش بده زبونم لال.

 

ساعت 12 بازم براش sms زدم.

 

_"مهران اگه دوست نداری جوابمو بدی اشکالی نداره اما بدون که هر وقت که بهم احتیاج داشتی من هستم.آمادم که به حرفات گوش کنم و تنهات نزارم."

 

حسابی ناامید شده بودم.از طرفی نگرانی داشت منو می کشت.بعد از ظهر حدود ساعت 2،5/2،دختر عموم سونیا اومدن خونمون.خیلی خوشحال شدم.حسابی تنها وداغون بودم.سونیا تقریباً در جریان کارام بود.مهرانم خوب میشناخت.پر انرژی اومد.از سونیا بعید بود.ظاهراً یه کوچولو کاراش درست شده بود که خوشحال بود.یکم برام حرف زد،اما وقتی دید که تو چشمام اشک جمع شده ساکت شد داشتم به حرفاش گوش میکردم اما وقتی یاد مهران می افتادم ناخداگاه گریه ام می گرفت.

 

سونیا یکم نگام کرد و بعد گفت:سونیا چی شده؟داری به حرفای من گوش میکنی و گریه میکنی یا اینکه واسه چیز دیگه ایه؟تورو خدا گریه نکن من اومدم از تو روحیه بگیرم تو گریه کنی منم گریم میگیره."

 

نتونستم خودمو کنترول کنم.سرمو گذاشتم رو سینه اش و گریه کردم.مونده بود که چی کار کنه.نازم می کردو میگفت: تورو خدا آروم باش.آخه چی شده.دلم ترکید.لااقل بگو برای چی گریه میکنی؟"

 

نمی تونستم حرف بزنم.نامه ی مهران و آوردمو دادم دستش.گفت: این چیه؟

 

گفتم:نامه ی مهرانه فقط بخون وچیزی نپرس.

 

نامه رو گرفت و خوند.وقتی تموم شد.قیافه اش همچین سفید شده بود که انگار خبر مرگ کسی رو بهش دادن.با یه حالت ناباورانه گفت:داره میمیره؟سرطان داره؟"

 

_"شایدم تا الان مرده باشه.دیروز غروب قرص خورده که خودشو بکشه.اما خوش بختانه بالاآورد.دیشب دو تا sms بهم داد اما از صبح تا حالا جوابمو نمی ده.سونیا میترسم.فشارش پائین بود نکنه کار دستش بده."

 

دوباره شروع کردم به گریه کردن.دلداریم داد و گفت:غصه نخور همه چیز درست میشه.رفت و وضو گرفت تا نماز بخونه.تا نمازش تموم شد دیدم که یه sms اومد برام.

 

گوشی رو برداشتم تا sms و بخونم تا بازش کردم دیدم مهران.

 

_"سونیا،مهران sms داده"

 

سونیا:حالش خوبه؟سرنماز دعا کردم که بی خبر نمونی.خدا چه زود جوابمو داد."

 

مهران:از خدا خواستم اگه میخواد بمیرم خب میمیرم اما نمی دونستم چی شد منو برد تا خونوادمو ببینم.خب ازش ممنونم.همه شون خوش بودن.همه از اومدنم خوشحال بودن اما مادرم بهم اخم میکرد ولی منو در آغوش گرفت.بعد احساس آرامش تمام وجودمو گرفته بود.سوگند من همه رو دیدم،حتی در مورد توهم صحبت کردم رفته بودیم مسافرت.می بینی سوگند،ولی این بار تو تصادف فقط من مردم،اما صدای گریه ی همه رو میشنیدم.حتی تا لحظه ای که منو به خاک سپردن همه چیزو میدیدم.بیچاره مادرم غش کرده بود،میگفت این دامادیشه.اما وقتی خاک و ریختی روم کم کم تاریک شد ولی تا چند ساعت چیزی ندیدم،اما چشمام باز شد دیدم خونم.سوگند این 16 ساعت نمی دونم بیشتر یا کمتر به سرم چی اومده فقط به آرزوم رسیدم.

 

زبونم بند اومده بود.هم خوشحال بودم و هم ناراحت.ناراحت از اینکه مهران چقدر اذیت شده و خوشحال از اینکه حالش خوبه و به آرزوش که دیدن خونوادشه رسیده.

 

خیلی خوب بود.خدایا ممنونم که کاری کردی که خونوادشو ببینه،شاید این جوری آروم بشه و یکم به زندگی برگرده و فکر خودکشی رو از سرش بیرون کنه.

 

_"مهران الان حالت خوبه؟من خوشحالم چون خدا به حرفم گوش کرده.مهران برات دعا کردم.داشتم سکته میکردم دیگه صداتو نمی شنوم."

 

مهران:نمی دونم منظورخدا از اینکه منو دوباره برگردوند چیه؟ولی این و می دونم که 40 تا قرص فیلو از پا درمیاوره من که فقط یک گلابی بیشتر نبودم."

 

_"مهران میتونم باهات صحبت کنم؟"

 

مهران:آره

 

سریع زنگ زدم گفتم شاید پشیمون بشه.خدارو شکر که گوشیش در شبکه بود.

 

_"الو سلام خوبی؟"

 

مهران:سلام دارم میمیرم.تمام تنم درد میکنه.معدم خالیه،خالیه.فشارمم افتاده و چشمام سیاهی میره.من مرده بودم،تازه زنده شدم.

 

_"خدا رو شکر.خوشحالم که حالت بهم خورد.نگران نباش حالت خوب میشه.پاشو برو یه آب قند بخور تا فشارت بیاد بالا بعدشم یه چیزی درست کن تا ته دلتو بگیره.بعد از این کارا می تونی بری هوا بخوری تا حسابی حالت جا بیاد."

 

مهران:نمی تونم بلندشم آب قند یا غذا بخورم.از جام پاشم با مخ میخورم زمین.بیرونم نمی تونم برم چون در قفله و کلیدشم از پنجره پرت کردم بیرون.

 

_"ای وای،چرا این کارو کردی؟آخه آدم عاقل در خونه رو کلید میکنه کلیدشم میندازه دور؟حالا میخوای چی کار کنی؟"

 

مهران:درو قفل کردم که اگه یه وقت پشیمون شدم نتونم برم دکتر و بگم چی کار کردم.می خواستم کارم تموم بشه.انداختم دور تا در دسترس نباشه که هوایی بشم.می خوام همین جا دراز بکشم.

 

_"یعنی چی دراز بکشم؟پاشو آب قند بخور.بیرون که نمی تونی بری،لااقل حالت خوب بشه بتونی یه کاری بکنی.بعد فکر میکنی ببینی چه جوری می تونی کلید و برداری و درو باز کنی."

 

مهران:میگم پاشم میوفتم زمین.کلیدم میشه یه کارش کرد. وامیستم دم پنجره و هر کسی که رد شد بهش میگم آقا میشه کلیدمو بدید به من یه بچه ی بی ادب داشتم درو قفل کرد از بیرون و کلیدو برد تو کوچه انداخت.حالا نمی تونم بیام بیرون. یا به این همسایه ی روبرویی میگم کلید رو برام بیاره.تنم حسابی درد میکنه.می خوام برم سونا تا تنم حال بیاد.

 

_"خوبه ولی اول برو یه آب قندی بخور بعد برو بیرون سونا.این جور ی که نمی تونی رو پات وایسی.من قطع میکنم تو آب قند بخور،کاراتم بکن بعد به من خبر بده.باشه؟"

 

مهران:بیرون نمی رم سونا داخل ساختمون سونا داره.همین جا میرم.باشه یکم دراز میکشم تا حالم جا بیاد بعد برات زنگ میزنم.فعلاً."

 

_"کارایی که گفتم بکن.منتظرتم.فعلاً."

 

گوشی رو گذاشتمو به دختر عموم نگاه کردم.گفتم:سونیا مهران حالش خوبه.اما فشارش پائینه.خدارو شکر.

 

سونیا یه لبخندی زد و با خوشحالی گفت:چه خوب،خیلی خوشحالی آره؟از قیافت پیداست که کلی انرژی گرفتی.خوبه.

 

بعد یه نفس بلند کشید و گفت:خوب دیگه من باید برم.کلی کار دارم.امتحانم دارم که باید بخونم.خیلی سخته و هیچی هم نخوندم.تو هم درس بخون.الان دیگه خیالت راحته.

 

_"آره،خیالم راحت شده.حالا کجا می خوای بری.میموندی شب."

 

سونیا:نه دیگه،برم بهتره.مامان اینا نگران میشن.

 

بلند شدم و تا دم در بدرقش کردم.وقتی که رفت برگشتم تو اتاقم و داشتم به مهران فکر میکردم که یه دفعه زنگ زد.تعجب کردم.آخه یک ربع هم نشده بود.یعنی سونیا رفته بود؟چه زود برگشت.گوشی رو برداشتم.

 

_"الو سلام."

 

مهران:باز رفت رو پیغامگیر.بابا تو نمی تونی این دو تا کلمه رو نگی؟آدم یاد منشی تلفنی میفته."

 

_"خب آخه چی بگم؟همه همین رو میگن دیگه."

 

مهران:خب نمی شه تو یه چیز جدید بگی؟"

 

_"چرا.این دفعه یه چیز دیگه میگم خوبه؟چه زود برگشت

نویسندهء اثر شین براری صیقلانی

هر روز برام یه سال بود. همش روز شماری میکردم تا 30 روز تموم بشه. تو این سه روزی که رفته بود 2 تا sms براش فرستادم اما هیچ کدوم بهش نرسید.

 

دو روز از رفتنش گذشته بود. هر کاری میکردم از ذهنم خارج نمی شد. جا خوش کرده بود. چند باری وقتی داشتم داداشمو صدا می کردم ناخوداگاه گفتم مهران. شانس آوردم که نفهمید. روز سوم بعدازظهر تو اتاقم نشسته بودم و درس می خوندم، یکم فکر می کردم. مشغول بودم که دیدم برام sms اومده. گفتم حتماً بچه هان استرس امتحان گرفتتشون. رفتم سراغ گوشی. اما وقتی به شماره نگاه کردم نزدیک بود سکته کنم. مهران بود. خودش بود. باورم نمی شد. فکرشم نمی کردم 

 

مهران:" سلام سوگند خوبی؟ من خیلی داغونم ای کاش که پیشم بودی. دارم از تنهایی دق میکنم. دارم از قولی که بهت دادم پشیمون میشم. میخوام بمیرم. بمیرم. آخه این چه سرنوشتیه که واسم رقم می خوره همه چیزو تحمل کردم. هر بلایی که سرم اومد و تحمل کردم اما تهمت هرگز،هرگز.فقط می خوام نباشم. دعا کن بتونم خودمو راحت کنم."

 

یعنی چی شده بود؟ مهران چی میگفت. هم خوشحال بودم هم ناراحت.

 

_" سلام خوبی عزیزم؟ مهران خواهش میکنم تو به من قول دادی یعنی چی که میخوای خودتو بکشی؟چی شده آخه؟ یکم تحمل کن. چند روز دیگه بر می گردی. لطفاً"

 

مهران:" من برگشتم."

 

چی برگشته بود؟کی؟ چرا؟ هنوز نرفته بود،سه روز نمی شد. چی شده که برگشته این قدر زود.اونم این جوری؟ به قول خودش داغون؟

 

_" کی برگشتی؟ مهران چی شده؟ میشه بهم بگی؟ قلبم داره میاد توی دهنم. نمی دونی این چند روز من چی کشیدم. بهم میگی چی شده؟"

 

_"مهران می تونم باهات صحبت کنم؟ میخوام ببینم چی شده."

 

_" مهران خواهش میکنم جواب بده. دوباره گوشیت و دست کاری کردی؟ تو شبکه نیست خواهش می کنم دارم از نگرانی میمیرم. چرا جواب نمی دی؟ مهران یه چیزی بگو."

 

نمی دونستم چی کار باید بکنم. مهران جواب نمی داد. گوشیشم تو شبکه نبود. از هیچ راهی نمی تونستم باهاش تماس بگیرم جز sms دادن کاری ازم بر نمی اومد. چند تا sms پشت سر هم فرستادم تا جوابمو داد.

 

مهران:"آره. من از فرودگاه دارم میرم خونه رسیدم حتماً میزنگم."

 

_" پس من منتظرم. تا خونه چشماتو روی هم بزار تا آرامش پیدا کنی.فکرتم خالی کن. کی میرسی خونه؟"

 

مهران:"چشمامو ببندم تو میای رانندگی کنی؟"

 

اصلاً حواسم نبود. فکر میکردم آژانس گرفته. یادم نبود که ماشینش تو فرودگاه مونده.

 

_" وای ببخشید حواسم نبود پشت رولی شرمنده. منظورم این بود حواست به رانندگیت باشهok؟دقت کن."

 

دیگه جوابمو نداد. منتظر بودم که برسه خونه تا بفهمم داستان چی بوده و چی شده. یه بیست دقیقه بعد sms داد. Sms که چه عرض کنم. تا ته وجودمو سوزوند. نیاز به آرامش و اطمینان داشت.

مهران:" هنوز دوستم داری؟ اصلاً می خوام بپرسم تو که یه دختری چرا زود به این نتیجه رسیدی؟ اونایی که ادعا میم، مادرم،برادرم هستن از 100 تا دشمن بدتر شدن. دیگه نمی تونم به کسی اعتماد کنم.آخه از جون من چی می خوان."

 

_" مهران چی شده؟ اونجا چی به سرت آوردن که تو این جوری شدی؟ مهران خواهش میکنم بهم بگو. خواهش میکنم."

 

_" مهران جان خواهش میکنم بهم بگو چی شده. پس کی میرسی خونه من که نصف عمر شدم. چه بلایی سرت آوردن؟ ای کاش هیچوقت باهاشون نمی رفتی."

 

دلم میخواست میتونستم برم ایمان و خونوادشو یکی یکی با دستام خفه کنم. مهرانو سپردم دست اونا تا شاید یکم روحیشو عوض کنن. اما اونا چی کار کرده بودن. مهران با اون روحیه خرابش دیگه چیزی ازش نمونده. یعنی اونا چه بلایی سرش آورده بودن؟

 

_" مهران دوست داشتن چیزی نیست که آدم به نتیجه برسه. یه احساسه. وقتی که احساس کردی که طرفت برات مهمه و نمی تونی ناراحتیشو ببینی این که می خوای همیشه خوشحال باشه این که وقتی گریه میکنه می خوای باهاش گریه کنی. این که برات مهمه که سلامت باشه. میفهمی برات ارزش داره و دوسش داری."

 

مهران جوابمو نمی داد. هم بهم برخورده بود و هم از بی تفوتیش داشتم دیونه میشدم.

 

_" اگه از دیوار این همه خواهش کرده بودم جواب میداد و شروع به حرف زدن میکرد. میشه یه چیزی بگی؟ لااقل من بفهمم که اونجا هستی؟"

 

مهران:"دلم میخواست وقتی بهت گفتم پاهام میلرزه و نمی خوام به این مسافرت برم. فقط میگفتی نرو. وقتی گفتم ازشون متنفرم میگفتی خب نرو میگفتی دلم نمی خواد بری اما حیف کسی رو نداشتم که دلش بخواد بمونم."

 

_" مهران می خوام باهات حرف بزنم میشه؟ باید یه چیزایی بهت بگم دیگه ازت خواهش نمی کنم چون فکر می کنم برات ارزش ندارم."

 

مهران جوابمو نداد. دیگه از خواهش کردن خسته شده بودم. ولی باید میدونست که چرا بهش نگفتم نرو. یه بار وقتی میخواست بره تهران بهش گفتم دوست ندارم بری. ایکاش نمی رفتی. اما اون جوابی بهم نداد انگار که اصلاً نشنیده. وقتی آخر حرفاش دوباره گفتم چرا باید فردا زود بری تهران فقط گفت با وکیلم قرار دارم باید هفت اونجا باشم.

دیگه بهش نگفتم نره سفر چون فکر می کردم مثل اون بار یا جوابمو نمی ده یا میگه به تو چه ربطی داره. من به خودم این اجازه رو نمی دادم که ازش بخوام نرهو اما با تمام وجودم فریاد میزدم مهران تنهام نزار. اما حیف که نفهمید و نشنید، هیچ وقت. نه اون شب نه شبای دیگه.

 

_" مهران اگه اون موقع بهت نگفتم نرو چون فکر می کردم این حق رو ندارم که ازت این خواهشو بکنم چون فکر میکردم برات ارزشی ندارم مثل الان."

مهران:" دلم خیلی گرفته. الان میخوام باهات صحبت کنم ولی این بغض لعنتی نمی زاره.میخوام گریه کنم اما اشکام باهام یار نیست. دارم به وجود خدا شک میکنم. فکر میکنم وجود نداره. دلم میخواست الام مادرم پیشم بود. میرفتم تو آغوشش گریه میکردم. اینقدر که بمیرم. حتی پدرم نیست که دست روی سرم بکشه بگه آخه پسر مگه ما مردیم که تو این جوری میکنی. دیگه هیچی برام مهم نیست. میخوام این بغضو بشم حتی بدون مادر."

 

نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. داشتم گریه می کردم .واسه مهران، واسه تنهایش، واسه مشکلاتش واسه ی خودم که یکی مثل مهران و دوست داشتم، واسه اینکه مطمئن نبودم که دوستم داره، واسه این که نمی تونستم الان که بهم احتیاج داره پیشش باشم و واسه خیلی چیزای دیگه.

 

اشکام سیل شده بود و روی گونه هام سر می خورد نمی تونستم جلوشونو بگیرم. هر چی هم به مهران زنگ میزدم همون پیغام مسخره که مشترک در شبکه نیست رو میداد. یه بار بهش گفتم گوشیش این پیغامو میده. بهم گفت خودم کاری میکنم که نتونن باهام تماس بگیرن هر کس کارم داره میتونه sms بده. مثل تو اگه بخوام جوابشو می دم. می خوای گوشیمو درست کنم ببینی؟ بعد گوشیش رو قطع کرد. 30 ثانیه بعد بهش زنگ زدم بوق آزاد می خورد. دیگه اون پیغام نمی یومد اما جواب گوشیمو نمی داد یعنی گوشیشو برنمداشت. گوشی که قطع شد. خودش زنگ زد.گفتم چرا گوشی رو برنداشتی. گفت اگه بر می داشتم که میرفت تو پاچت. دلم می خواست الان گوشیش درست بود اصلاً مهم نبود که آخر ماه که پول تلفنم زیاد بیاد. باباهه دمار از روزگارم درمیاره. فقط میخواستم باهاش حرف بزنم. همین.

 

_" مهران میخوام حرف بزنم میشه گوشیتو درست کنی؟ اگه سر سوزن برات ارزش دارم نگو نه منم باهات گریه میکنم فقط باهام حرف بزن."

 

مهران:" اگه میشه فراموشم کن."

 

فراموشم کن چه جمله راحتی. اما برام قابل هضم نبود. بعد ها خیلی سعی کردم که به حرفش گوش کنم. خیلی سعی کردم که فراموشش کنم اما. همیشه به یادش بودم.سعی میکردم انکارش کنم سعی میکردم به خودم بگم همش یه بازی بود اما مهران برام واقعی تر از هر چیزی بود. اما حیف، حیف که هیچ وقت اینو نفهمید یا نخواست که بفهمه.

 

_"نمی شه،نمی شه،نمی تونم. میدونی اون شب چی به روز من آوردی؟ تا صبح اشک ریختم.صبح چشمام باز نمی شد. فکر نمی کردم برگردی. ولی هر روز یه sms میزدم برات. فکر نمی کنم هیچ کدومشون بهت رسیده باشه. هیچ وقت واسه کسی این قدر زار نزده بودم. مهران. لطفاً میخوام باهات صحبت کنم. الان."

 

مهران برام زنگ زد. زنگ زد و با هم حرف زدیم. صداش خسته بود. خیلی خسته. من از اون بدتر بودم.هنوز صدای ضبط شدش تو گوشیم هست. هر وقت که دلم خیلی براش تنگ میشه میزارم گوش میکنمعین حرفای اون روزشو می نویسم. بهم گفت که اون اول گفت دوستم داره. حیف که هیچ وقت نفهمید که چقدر این کلمه برام ارزش داشت. حیف که هیچ وقت نفهمید چقدر در حسرت این کلمش بودم.همیشه میگفت که از کارام باید بفهمی برام ارزش داری، برام مهمی، که دوست دارم. اما اون چرا نفهمید؟ چرا نفهمید که من یه دخترم، یه دختر حتی اگه از عشق کسی مطمئن باشه به این که از دهنش بشنوه که دوسش داره نیاز داره. یه زن حتی اگه بدونه شوهرش عاشقشه دلش میخواد که همیشه و هر روز بهش بگه که دوسش داره. اما اون نمی دونست . هیچ وقتم نفهمید که چقدر به این کلمش و اطمینانی که این کلمش بهم میداد نیاز داشتم. به اعتماد بنفسی که این کلمه بهم میداد نیاز داشتم. به این که بدونم براش مهمم نیاز داشتم اما هیچ وقت نفهمید.هیچ وقت.

 

زنگ زد

 

_"الو سلام خوبی؟"

 

مهران:" سلام نه. من همین جوری هستم. خب"

 

_" اگه نمی خوای بگی چی شده اشکالی نداره"

 

یه آه کشید که دلم آتیش گرفت.

 

مهران:" چی بگم؟ بگم که چی شده؟"

 

_"آره"

 

مهران:" که برگشتم؟ خب دلم تنگ شده برگشتم."

 

یه خنده ی تلخ کردم.

 

_" برای چی می خوای خودتو بکشی؟"

 

مهران:" من؟ من یه همچین حرفی زدم؟"

 

_"آره"

 

مهران:" من گفتم می خوام خودمو بکشم؟ فکر نکنم."

 

_" نگفتی می خوام خودمو بکشم گفتی می خوام بمیرم."

 

خندید. ولی من داشتم گریه می کردم. به فین فین افتاده بودم.

 

مهران:" چیه؟ مریضی؟"

 

_" نه مریض نیستم."

 

مهران:" چرا داری سرما می خوری. مریضی."

 

_"نیستم. الان نیستم. حالت خوبه؟

 

مهران:"چند بار سؤال می کنی؟"

 

_" نمی دونم همیشه همین جوریم. هر وقت که نمی دونم چی بگم باید بگم می گم حالت خوبه؟" خندید

مهران:" حالت خوبه؟

_"مرسی"

یکم صبرکردم بعد یه دفعه گفتم: اون شب چت بود؟.

مهران:" کدوم شب؟"

" یه مسافر، دم رفتنی، اون جوری صحبت میکنه؟ یا sms میده؟"

 

مهران:" خب دلم نمی یومد برم."

 

_"خب نمی رفتی."

 

مهران:" خب دیگه اونام اصرار داشتن که بیام،بریم. از این طرفم کسی نبود که بگه نرو."

 

_" کی باید بگه نرو،خودت باید میگفتی."

 

مهران:آخان. خب درسته.نبود دیگه."

 

داشتم گریه میکردم. بغضم ترکیده بود. گفتم: ای کاش نمی رفتی."

 

مهران:" چی؟"

 

_" میگم ای کاش نمی رفتی. تا الان به خاطر حرف کسی اینقدر ناراحت نشده بودم. که اون شب ناراحت شدم. تا صبح، اصلاً نتونستم بخوابم."

 

مهران:" من چه حرفی زده بودم؟ که ناراحت شدی؟"

 

_" به خاطر خودم که ناراحت نشده بودم که"

 

مهران:"خب چی گفتم بگو."

 

_" ولش کن. همیشه همین جوری. باید داروی تقوبت حافظه بخوری. همه چیزو فراموش میکنی."

 

مهران:" نه فراموش نمی کنم.الان این قدر چیز تو مغزمه که یادم نمی یاد چی گفتم."

 

_" هیچی ولش کن"

 

مهران:"چرا ولش کن؟"

 

فکر کرئم گفته چی رو ولش کن واسه همین گفتم: این که گفتی رو ولش کن."

 

مهران:"خب می دونم میگم چرا ولش کن."

 

_" این که نمی خواستی بری. این که رفتی بهشت زهرا. اینا مهم بود. یعنی اینا باعث شد که تا صبح بیدار بمونم."

 

مهران:"چرا مگه اولین بار بود من که هر چهارشنبه می رفتم که."

 

_"بهشت زهرا آره ولی این که نمی تونستی بری و میترسیدی خیلی مهم بود."

 

مهران:"آره میترسیدم. البته خب شاکی هم نیستم. چند وقت پیش از دست خدا شاکی شدم البته این ترس و تو وجودم آورده بودیا یه دلهره رو داشتم که نرم به خاطر همین می تونستم نرم."

 

_"چرا رفتی؟"

 

مهران:"خب دیگه"

 

_"چرا؟ اینقدر مهم بودن؟"

 

مهران:"گور پدرشونم کردن. اینا این قدر مهم بودن؟ خب به خاطر اینکه خودت گفتی،گفتی برو خوش بگذره."

 

احساس گناه می کردم یعنی واقعاً به خاطر حرف من رفته بود. من چه می دونستم اینا این جورین چه می دونستم یه بلایی که نمی دونم چیه سرش میارن.

 

_"فکر کردم خوب."

 

مهران:"نه ببین خودت گفتی."

 

_"خب فکر کردم باهاشون راحتی.فکر کردم بهت خوش میگذره فکر کردم اگه بری حال و هوات عوض میشه فکر کردم اگه بری بهتر میشی فکر کردم روحیت عوض میشه. من چه می دونستم."

 

مهران:"منم نمی دونستم."

 

_"ببخشید شاید باید بهت می گفتم نرو ولی فکر کردم اصلاً مهم نیست که بهت بگم نرو."

 

مهران:"چرا؟اول دوست داشتنو مثل اینکه من گفتم."

 

_"فکر کردم شاید این قدر مهم نباشم که بهت بگم نرو."

 

مهران:"نه بیشتر به خاطر چیز بود."

 

_" به خاطر چیز بود؟"

 

مهران:"همون مادرش خوب،خوب رفت همه ی کارا رو خودش انجام داد،خودش بلیط گرفت خب اگه دم فرودگاه بهش میگفتم نه دیگه."

 

_" دیدی فایده نداشت."

 

مهران:"نه فایده،چرا نداشت.بهانه ای نداشتم که نرم،اگه به فرض میگفتی نرو می تونستم بگم همون موقع یکی زنگ زد، خب زتگ می زدی میگفتم یکم صحبت کن بعد میگفتم چی شده، چی شده، وای وای چه اتفاقی افتاده؟ باشه خودمو می رسونم."

 

خندم گرفت چه داستان جالبی،درست کرده بود. ولی ای کاش بهش عمل میکردیم اما حیف حیف که در حد یه داستان مونده بود.

 

_"ببخشید پس تقصیر من شد."

 

مهران:"که چی؟ نه بابا.خب دیگه خواستن توانستنه."

 

مهران:" به نظرت یه چیزی بگم؟"

 

_"بگو"

 

مهران:" نه میترسم ناراحت بشی."

 

_" بگو ناراحت نمی شم. قول میدم که ناراحت نشم."

 

مهران:" اون موقع که بهت گفتم فراموش کن چرا فراموش نکردی؟ تو مگه منو دیدی؟"

 

_"نه"

 

مهران:"خب ندیدی دیگه."

 

_"فکر نمی کنم این قدر."

 

مهران:" این قدر چی؟"

 

_"نمی دونم شاید من با بقیه فرق دارم. شاید هر کس دیگه جای من بود این قدر بهش فکر نمی کرد.ولی من نمی تونستم بی تفاوت باشم."

 

مهران:" من می دونم فکرت چیه؟"

 

_"چی؟"

 

مهران:" من می دونم فکرت چیه؟"

 

_"فکرم چیه؟"

 

مهران:"فکرت اینه که مثلاً اگه بخوای منو تنها بزاری.مثلاً من کاری دست خودم میدم."

 

خندم گرفته بود. چه فکر مسخره ای میکرد. دیونه هنوز نفهمیده بود دوسش دارم. فکر میکرد دارم ترحم میکنم بهش.احمق. حرصم گرفته بود. با لبخند بهش گفتم

 

_"یعنی این قدر بچه ای؟"

 

مهران:"خب صبر کن. نه. بچه که بهش نمی گن. یا اینکه بخوای به یکی کمک کنی خب."

 

_" به کی کمک کنم؟"

 

مهران:" نه مثلاً می خوای بهم کمک کنی به یک دلیلی تصورت فقط همینه. پشت تلفن یا با sms یا با صحبت می خوای مثلاً منو به زندگی امیدوار کنی. زندگی کنم.آره."

 

دیگه داشتم بلند بلند میخندیدم.واقعاً که.اگه تمام حرفاشم راست بود باید میفهمید،باید میفهمید که اگه دلم می خواد زنده باشه و زندگی کنه.اگه دلم میخواد به زندگی امیدوار بشه به خاطر علاقه ایه که بهش دارم.زنده بودن ولذت بردن از زندگی آرزویی بود که براش داشتم.از ته قلبم."

 

مهران:"الان تو داری میخندی یا داری گریه میکنی؟"

 

_"فرقی نداره"

 

مهران:"آخه یاد یه فیلمی افتادم."

 

_" میگه خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است راست میگن."

 

مهران:" دیدی فیلمرو پسره میخنده بعد میگه نه دارم گریه میکنم."

 

_" تا حالا برات پیش نیومده یکی این جوری برای کسی مهم بشه؟"

 

مهران:" امنه."

 

_" خب من اولیشم."

 

مهران:" اولیشی؟"

 

_"آره خیلی خنگ بازیه؟"

 

مهران:"یه چیز بگم؟"

 

_"بگو"

 

مهران:" این حرفو یه نفر بهم گفته بود."

 

_"که چی؟"

 

مهران:" همین حرفو."

 

_"که خیلی خنگ بازیه؟"

 

مهران:"نه"

 

_" که یه نفر این جوری مهم بشه؟"

 

مهران:"آره"

 

_"نمی خوای بگی کی؟"

 

مهران:"چرا؟"

 

_"کی؟"

 

مهران:"همون کسی که به خاطرش پا شدم اومدم"

 

_"به خاطر کی اومدی؟"

 

مهران:"خب خودت اولین بار این حرفو زدی دیگه."

 

خندیدم و گفتم: خب چرا اینقدر میپیچونیش."

 

مهران:" می پیچونم؟"

 

_"آره"

 

مهران:"خب خودت گفتی.خوشت می یومد که همه رو بزاری سرکار."

 

_" دیگه خوشم نمیاد."

 

مهران:"دیگه خوشت نمی یاد؟ چرا؟"

 

_" درس عبرت شده برام. دست بالای دست زیاده."

 

زد زیر خنده و گفت" هنوز به درجه استادی نرسیدی."

 

_"آره"

 

یه دفعه دو تایی با هم و ناخودآگاه آه کشیدیم.

 

مهران:" تو چرا آه می کشی؟"

 

_"چیه من نمی تونم از زندگی شاکی باشم؟ تو چرا آه می کشی."

 

مهران:"خب آه کشیدن واسه ما به قول معروف دیگه عادت شده مثل نفس کشیدن."

 

_" گفتم بهت میخوام خواهرت باشم گفتی نمی خوام.گفتی نه خواهر می خوام نه مادر می خوام، نه برادر و نه پدر."

 

مهران:"خب"

 

_" الان می خوام دوستت بشم. می خوام بهت کمک کنم. نه نمی خوام بهت کمک کنم میخوام تو به من کمک کنی."

 

مهران:"چه کمکی از دست من برمیاد؟فقط کمکی که از دستم برمیاد واسه تو انجام بدم میدونی چیه؟"

 

_" چیه؟"

 

مهران:"خب به خاطر این که فهمیدم تو این مدت خیلی داغون شدی. ناخواسته یا خواسته اتفاقاتی پیش اومده که الان فکرتم مشغول شده. واسه کسی ناراحت میشی،نگران میشی. می تونم همه ی این چیزا رو از سرت رفع کنم."

 

_"نه"

 

مهران:"چی؟"

 

_" نه"

 

مهران:"مگه قرار نیست که بهت کمک کنم."

 

_" نه ببین."

 

مهران:" تو مگه،غیر از من ناراحتی داشتی؟ نداشتی که."

 

_"چرا داشتم"

 

مهران:"اونایی که تو گفتی تو همه ی زندگی هاست."

 

_"نه تو می تونی. نمی دونم. شاید تو بیشتر بتونی به من کمک کنی."

 

مهران:"گفتم که کمک من اینه دیگه."

 

_"نه. اصلاً نمی خوام بهم کمک کنی."

 

مهران:"چرا می خوام کمک کنم."

 

_" نمی خوام"

 

داشت لج می کرد باهام. جملشو با یه لجاجت بچه گانه می گفت هر چی هم می گفتم نمی خوام دوباره می گفت: می خوام کمک کنم. مثل این بچه ها که بهشون میگی نمی خواد تو تمیز کردن اتاق کمکم کنی. اما اون با اصرار میگه می خوام کمک کنم. حالا کمکی هم نمی تونه بکنه ها فقط بیشتر اتاقو بهم میریزه.مهران درست مثل اون بچه شده بود.

 

خندم گرفت. زدم زیر خنده. اونم نتونست جلوی خودشو بگیره.شروع کرد به خندیدن. ای کاش می فهمید که چقدر خنده هاشو دوست دارم. ای کاش می فهمید که خنده هاش چقدر بهم آرامش می داد. ای کاش."

 

مهران: "پس تو بهم کمک کن."

 

_"چی کارکنم؟ از سرت رفع شم؟"

 

آروم شد. بعد با یه حالتی گفت: نه.

 

یه دفعه گفت: رفتی دیدی اون آهنگی رو که بهت گفتم.

 

یادم اومد. منظورش رو فهمیدم. اون شبی که داشت میرفت. بهم گفت یه خواننده هست که شبیه منه. اگر خواستی قیافه ی منو تجسم کنی برو فلان آهنگو ببین. خوانندش شبیه منه. اون شب ندیدم. اما فرداش دیدم. قیافش جالب بود البته همچین تمیز و مرتب ابروهاشو ورداشته بود که من در تمام طول اهنگ فقط محو ابروهاش شده بودم. یه چیز دیگه فهمیدم. یارو قدش 70/1 و 75/1 بود اما مهران گفته بود که قدش 80/1 ،85/1 میشه.

 

_"آره. دیدمش."

 

مهران: "خب قیافمو تصور کردی؟"

 

خواستم شوخی کنم: پسره قدش کوتاه بود."

 

مهران: "خب قدش کوتاه بود. قیافشو گفتم، نگفتم تیپش."

 

_"آره آخه همش داشت ناله میکرد آهنگش غمگین بود. واسه همین زیاد قیافش معلوم نبود و توجه نکردم."

 

مهران: "فقط به قدش توجه کردی."

 

_"چرا به ابروهاشم که چقدر خوشگل برداشته بود."

 

مهران: "ابروهاشو برداشته بود اون جوریه. ابروهای من که برنداشتم خوشگل تره."

 

_"آره خب"

 

مهران:"خب دیگه. خب داشتی میگفتی."

 

داشتم میخندیدم .دوباره خودش گفت:"چی کار باید بکنم که کمکت کنم؟"

 

_"نمی دونم. میشه وقتی از زندگی سیر شدم منو به زندگی امیدوار کنی؟ چون از اون آدمایی هستم که خیلی تلقینیم."

 

مهران خنیدید و گفت: وای پس بدتر از منی. آره؟"

 

_"شاید."

 

دوباره آه کشید. شاید آه کشیدن گاه و بیگاهمو از اون یاد گرفتم. نمی دونم. اما الان وقتی از ته دل آه میکشم انگار سبک میشم. انگار غصه هام کمتر میشه. نمی دونم شاید مهرانم آه میکشید تا شاید یکم از درد دلش کم بشه.

 

_"بدتر از خودت ندیده بودی."

 

مهران:"نه"

 

_"حالا میبینی."

 

مهران:"سعی میکنم نبینم. می شنوم."

 

_"میشنوم. خوبه."

 

مهران: چرا نباید به زندگی امیدوار باشی شما؟ هان؟"

 

_"خب دیگه."

 

یه دفعه داداشم اومد پشت در اتاق و درزد. گفتم گوشی. بعد رفتم با کلی قربون صدقه رفتن دکش کردم بره کلی عزیزم، قربونت برم گفتم تا خر شد بره بیرون.وقتی گوشی رو برداشتم گفتم:الو،الو،ببخشید.

 

مهران:"یه جوری باهاش برخورد میکنی که انگار بچه ست."

 

_"خب بچه هست دیگه. مگه فکر کردی چند سالشه؟"

 

مهران:"واسه خودش مردیه دیگه."

 

_"کلاس پنجمه."

 

مهران:"داداشته؟"

 

_"آره،پس پسر همسایه ست اوده دم اتاقم؟"

 

مهران:" میگم این جوری صحبت کردنا مال بچه ی یک ساله ، دو سالست نه پنجم."

 

_"نه با اینم باید این جوری صحبت کنی وگرنه آروم نمیشه."

 

مهران:"خب، می فرمودید."

 

_"خب چی میگفتم."

 

مهران:"ببین، این تماسی که گرفتم فقط به خاطر این بود که خودت خواستی."

 

_"آره فهمیدم."

 

مهران:"گفتم قبل از اینکه برم مسافرت."

 

_"خب"

 

مهران:"صدامو بشنوی نگی مهران چقدر بی معرفت بود."

 

یه چیزی مثل پتک خورد تو سرم. یعنی می خواست دوباره بره مسافرت؟ یعنی بازم؟ این دفعه کجا؟ چرا اومده بود که بخواد بره؟ باورم نمی شد. با یه حالت ناباورانه و ناراحت و گرفته گفتم: تو می خوای بری مسافرت؟

 

مهران:آره"

 

_"کجا؟"

 

مهران:"همون جا"

 

_"همون جا کجاست؟"

 

مهران:"مسافرت مگه تا حالا نرفتی مسافرت؟"

 

_"چرا ولی کجا؟"

 

یه دفعه به خودم اومدم. احساس کردم نباید ازش سؤال کنم. من زیادی داشتم تو کاراش دخالت میکردم. اون وظیفه نداشت که به من بگه که اصلاً میخواد بره مسافرت چه برسه به این که بگه کجا. واسه همین گفتم "ببخشید که سؤال کردم. به من ربطی نداره.

 

مهران:"چرا؟به تو ربطی نداره نمی گم بهت دیگه."

 

یه جوری گفت که انگار از اینکه گفتم به من ربطی نداره ناراحت شده منم بهش گفتم

 

_" همینه که نمی گی کجا.یعنی به من ربطی نداره.

 

مهران:"میگم ربطی نداره که نمی گم بهت. تو نزاشتی بگم دیگه."

 

_"یعنی می خوای بگی؟"

 

مهران: "نگم؟"

 

_"میشه بگی؟"

 

با یه حالت که از ته دلم میومد بهش گفتم میشه بگی؟ فکر می کنم کاملاً فهمید که چقدر دلم میخواد بدونم واسه همین خندید.

 

مهران:"بگم بهت؟"

 

_"آره اگه میشه؟"

 

مهران:"همون جا."

 

_"همون جا کجاست؟ می خوای برگردی؟ می خوای برگردی پیش اونا؟"

 

مهران:"اونا؟ پیش اونا؟"

 

کلافه شده بودم داشت منو میپیچوند با یه حالت گریه ای گفتم: پس کجا می خوای بری."

 

مهران:"می خوام برم پیش خونواده ام. خودت گفتی بگو."

 

گیج شده بودم. با یه حالت خنگی گفتم:"کجا می خوای بری؟

 

مهران:" می خوام برم پیش خونوادم.

 

_"خونوادت کجان؟"

 

سؤالم همچین بهش برخورد که با یه حالت تحکم گفت: خونوادم کجان؟ یعنی تو واقعاً نمی دونی خونوادم کجان؟"

 

ساکت شدم. میدونستم که اونا کجان.اما اونا که مرده بودن. منظورش چی بود یعنی می خواست بمیره؟ چون این تنها راهی بود که می تونست بره پیش خونوادش. گفتم:"یعنی چی این حرف؟

 

مهران:"ببینم واقعاً نمی دونی خونوادم کجان؟"

 

با یه حالت تمسخر گفتم:اطراف شهر؟"

 

مهران:"خب اطراف شهر که هستن. خب."

 

_"یعنی چی که این حرف که داری میزنی؟"

 

مهران:"ام نمی دونم."

 

_"یعنی چی تو غیر از این قضیه به چیز دیگه ای فکر نمی کنی؟"

 

مهران:"چرا فکر نباید بکنم؟ببین خودت خواستی بگم."

 

می خواستم خفش کنم. داشتم منفجر می شدم. با یه صدای یکم بلندتر اما عصبانی و محکم گفتم: یعنی چی؟

 

چرا تا یه چیزی میشه میگی می خوام برم پیش خونوادم؟ فکر کردی چیزی درست میشه؟

 

مهران:"ام. بمونم اینجا که چی بشه؟"

 

_" نه بری اونجا که چی بشه؟"

 

مهران:" چی بشه؟ ببین اون کسایی که ادعا می کردن واسه من، خب، یعنی واقعاً."

 

_"ببخشید اون کسایی که ادعا میکردن که واسشون مهمی یعنی تو براشون مهمی، ببخشید نمی خوام توهین کرده باشم ولی فکر نمی کردم براشون اون قدر ها هم مهم باشی. اون جور که باهات رفتار میکردن."

 

مهران یه پوزخند زد و گفت: هه نمی دونی دیگه چی کار کردن ."

 

_"آره تو هم که نمی گی."

 

خندید و گفت: میگم بهت. یه کاری بکن."

 

_"چی؟"

 

مهران:"میام اونجا. اونجا که نه. از همین جا کل چیزایی که اتفاق افتاده خوب برات مینویسم."

 

_"برام می نویسی؟"

 

مهران:"آره"

 

_"خب"

 

مهران:"می نویسم که خودتم حق می دی.خب"

 

_"چه جوری می نویسی یعنی sms میکنی برام؟"

 

مهران:"نه"

 

_"پس چی؟"

 

مهران:"برات مینویسم دیگه."

 

_"چه جوری؟"

 

مهران:"نامه، نامه مینویسم برات."

 

_"می خوای برام نامه بنویسی؟"

 

مهران:" نه دیگه یه چیزایی تو نامه مینویسم بعدشم که دیگه باید سعی کنی، سعی کنی همه چیزو فراموش کنی. فکرتم آزاد باشه."

 

_"ببین."

 

مهران:"چشماتو می بندی خوب، می خوابی."

 

دیگه کنترلمو از دست دادم، می خواستم سرش داد بکشم، فریاد بزنم: آهان می خوابم، بیدار میشم، بعد میگم هیچی نشده، من هیچی نمی دونم،اصلاً هیچ کسی برام مهم نیست، اصلاً اتفاقی نیوفتاده، زنده باشه، مرده باشه، اصلاً هیچی نیست"

 

من داشتم منفجر می شدم اما اون خیلی آروم وسط حرفام میگفت:آره، اهوم، آفرین. بعدشم گفت: اصلاٌ می تونم با تو خیلی راحت صحبت کنم خیلی زود می فهمی.

 

دیگه حسابی عصبانی شده بودم.به عبارت ساده تر قاط زده بودم. بلند داد زدم: نه من خیلی خنگم، هیچی نمی فهمم.

 

من خودم حرص می خوردم. هر لحظه هم بیشتر می شد. اخه مهران اون سمت خط داشت می خندید و می گفت هر کس دیگه ای بود باید کلی براش توضیح می دادم.

 

منم با لجاجت گفتم: من هیچی نفهمیدم. می خوام خنگ باشم.

 

آروم شد و یه جورایی مثل یه آدم منطقی که می خواد یه چیز ساده رو تو کله پوک یه بچه نفهم بچپونه گفت: چرا باید خنگ باشی؟"

 

اما من با اصرا گفتم: نه می خوام خنگ باشم.

 

مهران:خنگی؟ خب من برات توضیح می دم. می نویسم برات.

 

نه این جوری نمی شد. باید یاد حرفاش میوفتاد باید یاد کارهایی میفتاد که می خواست انجام بده

 

_"مهران مگه تو نرفته بودی بچه ها رو ندیده بودی؟ مگه نمی خواستی براشون خونه بسازی بهشون کمک کنی؟ پس چی شد؟ اگه خودتو بکشی که نمیشه."

 

مهران:گمونم همه ی کارها رو کردم. پولشون حاضره، دولت خودش همه کارها رو میکنه."

 

_"چرا؟ آخه چرا می خوای این کارو بکنی؟"

 

مهران:" ولش کن چون می خواستی بدونی بهت گفتم. راستی من برات سوغاتی آوردم."

 

_"چی؟ چی آوردی؟"

 

مهران:"سوغاتی برات عروسک گرفتم."

 

اصلاً باورم نمی شد. من ازش سوغاتی نخواسته بودم. مگه اون چند وقت بود که منو میشناخت؟ چه دلیلی داشت برام سوغاتی بگیره. از همه مهمتر اون دو روز بیشتر دبی نبود. کی وقت کرد بره بازار که برام سوغاتی بیاره. چیزی که برام اهمیت داشت این بود که به یادم بود اونم جایی که اصلاً فکرشو نمی کردم.

 

مهران:" با ماشین می فرستم برات.فقط باید بری ترمینال بگیریش."

 

_"من ترمینال نمیرم."

 

مهران:"چرا؟ خب میارم دم دانشگاه. می دم با آژانس برات بیارن."

 

_" من سوغاتی نمی خوام. یعنی این جوری نمی خوام. چرا خودت بهم نمی دی؟ هرکی خریدش ًخودشم باید بهم بده."

 

مهران:" من برات نمی یارم. من می خوام امشب برم ویلامون، اونجا نمی یام. اما با ماشین می فرستمش به یکی از دوستام میگم بره ترمینال بگیرتش بعد با آژانس برات بفرسته میگم سر ظهر بعد از امتحانت بیارش اونجایی که همیشه ماشین میگیری برای دانشگاه. باشه؟"

 

_"مهران، نمی خوام. می خوام اگه قراره کادویی ازت بگیرم خودت بهم بدیش."

 

مهران:" سوگند خواهش میکنم. نمی خوام بیام ببینمت. برام سختش نکن. دیگه به کسی اعتماد ندارم بعد از اون ماجرا دیگه نمی خوام کسی رو ببینم."

 

_"مهران لااقل بهم بگو. اونجا چی شده؟ چه اتفاقی افتاده که تو این جوری شدی؟ چه بلایی سرت آوردن؟"

 

مهران:"خیلی دوست داری بدونی؟"

 

_"آره می خوام بدونم."

 

مهران:"باشه بهت میگم."

 

یه آه عمیق کشید. یکم فکر کرد. بعد شروع کرد به تعریف کردن.

 

 

 

 

 

مهران:"از اینجا که حرکت کردیم صبح رسیدیم دبی. حدود ساعت 10 بود که رفتیم بازار یعنی تقریباً از فرودگاه یه راست رفتیم بازار.همون روز برات سوغاتی ها رو خریدم. بعد رفتیم خونه ی ایمان اینا.اونا همش میرفتن بیرون.اما من ترجیح می دادم که توی خونه بمونم.تنهایی راحت تر بودم.تا این که یه بعدازظهر وقتی همه داشتن می رفتن بیرون خواهر کوچیکه الهه رو میگم گفت من نمی یام می خوام بمونم خونه چه می دونم می خوام فلان سریال و نگاه کنم.اونام یکم اصرار کردن اما دیدن که نه واقعاً می خواد بمونه خونه.اونام گفتن باشه.

 

_"یعنی تو با اون موندین تو خونه؟نتها؟"

 

مهران:"آره بابا. دفعه ی اول که نبود یعنی قبلاً وقتی اونجا بودم یه دفعه ایمان اینا با کل خونوادش اومدن شمال خونه ی من. یه هفته موندن.این الهه امتحان داشت.بعد از یه هفته اومد.اونام می خواستن برگردن تهران.گفتن الهه یه هفته بمونه خونه ی من بعد از یه هفته که حال و هواش عوض شد بیاد تهران.من گفتم:بله. الهه خانم تنها تو خونه ی من؟ گفتم:بفرمائید این کلید خونه.اینم ایخچال پر.هر چی می خواید هست تو خونه من شما میام تهران.بهشون برخورد گفت اگه تو راحت نیستی ما الهه رو نمی زاریم اینجا مجبوری گفتم باشه بمونه منم می مونم پیشش.اما صبح به صبح می رفتم بیرون و شبم به بهانه ی این که شرکت کار دارم یا شرکت می خوابیدم یا خونه ی دوستام.هر روز بهش سر می زدم که اگه کاری داره یا خریدی چیزی می خواد انجام بدم براش.

 

خلاصه می خوام بگم که اینا از این حرفا ندارن.

 

اون روزم بعد از اینکه ایمان اینا رفتن بیرون من رفتم تو اتاقم که بخوابم. چشماموهم گذاشته بودم که دیدم الهه اومد تو اتاقم. نمیدونستم باری چی اومده بود گفتم شاید باهام کار داره. باهام کار داشت اما چه کاری.اومده بود و چرت و پرت میگفت.چیزایی می گفت که حامو بهم می زد. فقط بهش گفتم: الهه خجالت بکش. تو خواهر ایمانی مثل خواهر خود من می مونی.یعنی چی این حرفا.اما اون اصرار داشت.

 

یه دفعه زد زیر خنده.گفت سوگند می یدونی به من چی میگه. دیونه میگه دست منو بگیرو فشار بده. یعنی چی؟ مگه مرده من دست شو بگیرم و فشار بدم. برگشته میگه من دوست دارم بیا باهم باشیم.هر چی بهش گفتم خجالت بکش از رو نرفت منم خوب جوابشو دادم.همچین زدم تو صورتش که یه متر باد کرد.بعدم گفتم: از اتاقم گم شو بیرون رومو کردم اون ورو خوابیدم. عصری که ایمان و مامانشو خواهراش اومدن دختره ی. رفته همه چیزو برعکس تعریف کرده.تو این مدت که من خواب بودم. رفته یه تیغ برداشته دستشو یکم زخمی کرده که مثلاً من به اون پیشتهاد ناجور دادم و اونم گفته اگه به من دست بزنی من خودمو میکشم و از این حرفا. البته قبلش تهدیدم کرده بود.گفته بود که یا به حرفم گوش میکنی و عمل میکنی یا من آبروتو می برم. مامانش اینام که اومدن حرفشو باور کردن.

 

ایمان بهم گفت: نامرد خجالت نمی کشی تو مثل برادرم بودی.این جوری دست مزدمو دادی؟

 

مامانشم اومد زد تو صورتمو گفت: گمشو برو بیرون.

 

خواهراشم هر کدوم یه چیزی بهم گفتن و خلاصه حسابی بهم حمله کردن.

 

خیلی ناراحت شدم.اشکم داشت در می یومد.نه به خاطر کاراشون به خاطر اینکه یه وقتی فکر میکردم اینا مثل خونواده منن،از خودم بدم اومد.

 

تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که وسایلمو جمع کنم و برم دفتر هواپیمایی و با اولین پرواز برگردم ایران. داستان این بود سوگند خانم. حالا راحت شدی؟"

 

نمی دونستم چی بگم یعنی واقغاً حرفی برای گفتن نداشتم.از الهه بدم میومد.از ایمان و مامانش بدم میومد.از هر کسی که زود قضاوت میکردم بدم میومد.اما خب اونا حق داشتن در یه همچین مواردی هیچ وقت حقو به پسر نمی دن مخصوصاً اگه دختر خود آدم تو قضیه باشه اونا حق داشتن که حرف الهه رو باور کنن. اما الهه چرا یه همچین کاری کرد. چرا خواست مهرانو خورد کنه؟مگه مهران چی کارش کرده بود.می دونم مهران به خواستش عمل نکرده بود یه جورایی ضایعش کرده بود و روشو کم کرد.خندم گرفته بود.

 

کاری که مهران کرده بود برام جالب بود.کم پسری پیدا می شد که تو یه همچین وضعیتی قرار بگیره و دست رد به سینه ی دختره بزنه.الان تو این جامعه که پسرا یعنی بیشتر پسرا از رابطه بر قرار کردن با دخترا فقط یه هدف دارن خیلی عجیب بود که یه پسر به یه دختر همچین جوابی بده. من فکر میکردم که همه ی پسرا دله و هیزن اما انگار استثنا هم وجود داره.

 

داشتم بلند بلند می خندیدم که مهران گفت:سوگند چته؟ چرا می خندی؟

 

_"یکم به اینایی که گفتی فکر کن آخه پسره ی ببو، تو توی خونه ی خالی با یه دختر که دخترم راضی،همه چیز جور،کسی هم نبود یقه ات رو بگیره بگه چرا این کارو کردی عوض اینکه یه بلایی سر دختره بیاری برگشتی واسه اینکه بلایی سرش نیاری زدی تو صورتش؟ آخه آدم حسابی کدوم پسری یه همچینکاری رو می کرد که تو کردی. خب دختره رو جریش کردی.اونم اومد تلافی کنه.واسه همین خندم گرفته. دختره نمی دونست که تو ببویی وگرنه از تو یه همچین چیزی رو نمی خواست."

 

مهرانم زد زیر خنده.گفت:آره من ببوئم اونم از نوع ببو گلابی.راست میگی هیچ کس کاری رو که من کردم نمی کرد.الهه می خواست من مثل این آدمای جواد تازه به دوران رسیده ی بی عرضه برگردم بگم "اوا عزیزم کجا بودی تا حالا، من منتظرت بودم بیا بغلم عزیزم."

 

سوگند اگه یک صدم درصد هم شیطون تو جلد من می رفت الان من اینجا نبودم و الهه هم اون کار رو نمی کرد. اون موقع من به حرفش گوش میکردم و تو هم به من نمی گفتی ببو. می دونی می خوام یعنی با خدا حرف زدم بهش گفتم: خدایا جون من و بگیر یا پام برسه به ایران از همه ی دخترا انتقام میگیرم."

 

این حرفا رو جدی میگفت و خط و نشون میکشید. یه دفعه ته دلم خالی شد.ازش ترسیدم.یعنی واقعاً می خواست از همه انتقام بگیره؟دلم می خواست همین جوری بمونه. بهش گفتم: نه مهران تو خوبی. ببو هم نیستی من داشتم شوخی میکردم.خواهش میکنم از این حرفا نزن.داری منو میترسونی.

 

ساکت شد. بعد با صدای آرومی گفت: سوگند،ازم ترسیدی؟من که با تو کاری ندارم. منظورم که به تو نبود."

 

_"می دونم مهران، ولی نمی خوام که به خاطر کار اشتباه یه دختر دیدت نسبت به همه ی بد بشه.خواهش میکنم خودت باش.من اون مهرانو دوست دارم. مهران ببو رو"

 

ساکت شد و چیزی نگفت، یه دفعه مامان صدام کرد و گفت تلفن کارم داره. به مهران گفتم می رم تلفن رو جواب بدم. تو هم لطفاً گوشیت رو درست کن. گفت: نه،تلفنت که تموم شد برام sms بده. من زنگ می زنم برات.گفتم باشه.

 

رفتم تلفن و جواب دادم یکی از دوستام بود.یه سؤال درسی ازم پرسیده بود جوابشو دادم.یکم وایسادم پیش مامانم آخه داشت باهام حرف می زد.حرفش که تموم شد برگشتم تو اتاقم.گوشیمو برداشتم و برای مهران sms زدم.

 

_"سلام خوبی؟ من اومدم.نه که من شاگرد اولم با معدلA» بچه ها ازم اشکال می پرسن.گوشیتم درست کن لطفاً."

 

این sms مو چند بار فرستادم اما نمی رسید گفتم یه sms دیگه بدم.

 

_" یکی بود یکی نبود. اون که بود تو بودی،اون که تو قلب تو نبود من بودم

 

یکی داشت یکی نداشت.اون که داشت تو بودی،اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم

 

یکی خواست یکی نخواست.اون که خواست تو بودی،اون که نخواست از تو جدا بشه من بودم.

 

یکی رفت یکی نرفت.اون که رفت تو بودی،اون که به جز تو دنبال هیچکی نرفت من بودم."

 

_"سلام مهران،تمنا می کنم گوشیتو درست کن. Sms هام send نمی شه گوشیت هم که خارج شبکه است.چی کار کنم؟"

 

فکر کردم شاید ازم ناراحت باشه که رفتم واسه همینه که جوابمو نمی ده.

 

_"مهران ازم ناراحتی؟ چرا جوابمو نمی دی؟گوشیتو چرا دست کاری کردی؟ دیگه sms هام بهت نمی رسه.مهران."

 

_"مهران کجایی؟ sms ام بهت نمی رسه"

 

هر کدوم از sms هامو چند بار فرستادم. یک ساعت بعد،برام زنگ زد.داشتم سکته می کردم.کلی نگران شده بودم گفتم نکنه زده به سرش بی خبر یه بلایی سر خودش آورده.از مهران هر کاری بگی بر می یاد.

 

_"الو سلام کجا بودی.چرا جواب sms هامو ندادی؟گوشیتو چرا درست نکردی؟"

 

مهران:"سلام.صبر کن تا بگم.جایی نبودم.گوشیم خاموش شده بود.همین الان یه نگاه بهش کردم.دیدم sms ندادی گفتم حتماً کارت طول کشید منم وسایلمو جمع کردم راه افتادم برم بابلسر ویلامون.الانم تو راهم.گوشیم خاموش شده بود.چون دو کفه ای هست نفهمیدم.گفتم چرا sms ندادی.گوشیمو که وا کردم دیدم خاموش شده.روشن کردمهفت،هشت تا sms با هم اومد.نصفشم تکراری بود."

 

_"کلی نگران شدم.چه قدر زود یاد گوشیت افتادی."

 

یکم با هم حرف زدیم.گفت گشنمه وسط راه وایساد تا هم یه چیزی بخوره هم قلیون بکشه قرار شد بعد از غذا خوردن بهم زنگ بزنه.داشتم درس میخوندم که دیدم sms داده.

 

مهران:"میگم تو نباید منو دوست داشته باشی.میفهمی من یه آدم ببوئم."

 

_"خب من ببوها رو دوست دارم.دلشون صاف تر از بقیه است.ادبشون هم بیشتره."

 

مهران:"آخه من اون ببو نیستم من از نوع گلابیم."

 

_"بهتر من گلابی دوست دارم.میوه به این خوشمزه گی دلتم بخواد گلابی باشی."

 

مهران:"آخه من باید چی باشم که ازم بدت بیاد."

 

مهران:"خوابیدی؟"

 

اولش فکر میکردم داره خودشو لوس میکنه که من نازشو بکشم.اما sms آخرش بهم برخورد.احساس کردم می خواد منو از سرش وا کنه.احساس کردم که دارم زیادی خودمو بهش می چسبونم.یه احساس بد. خیلی ناراحت شده بودم.براش sms زدم و گفتم:

 

_"مهران اولاً گوشیتو درست کن.دوماًمجبور نیستی که برای اینکه از شرم خلاص بشی این قدر به خودت توهین کنی و تبدیل به میوه بشی. اگه می خوای برم و دیگه خوشت نمی یاد مزاحمت بشم فقط کافی بود بهم بگی.من دیگه زجرت نمی دادم. ولی بدون آقا مهران دلمو شکستی."

 

انتظار داشتم یه عکس العملی نشون بده اما هیچی.

 

_"یادم رفت اینو بگم.امیدوارم هر جا که هستی با هر کس که هستی همیشه شاد و خوشحال باشی.من همیشه برای خوشبختیت دعا میکنم. ولی این انصاف نبود."

 

نمی دونم شاید هر پسر دیگه ای جای مهران بود می فهمید که ناراحت شدم و باید از دلم در بیاره اما نمی دونم. مهران یا نمیفهمید یا نمی خواست که بفهمه.

 

_"مهران.حرفی که زدی جدی بود؟یعنی تو واقعاً.مهران دلم شکست خیلی. اگه ارزشی برات نداشتم چرالااقل میتونی جوابمو بدی که چرا؟؟؟"

 

_"فقط بدون جواب sms مثل سلام واجبه.این smsخودته من شخصیتتو دوست داشتم که خیلی مقاوم بود اما ظاهراً بد شناختمت."

 

_"مهران جوابمو بده باهات کار دارم.این توهینه که من 10تا sms بدم و تو یکیشم جواب ندی.مهران می خوام حرف بزنم. لااقل اونایی که تو دلمه بگم."

 

خیلی شاکی بودم.خسته بودم.داشتم باور می کردم که براش مهم نیستم. میخواستم همه ی شکایتمو با یه sms نشون بدم.براش نوشتم:پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست.هر وقت با تیکه های دل یه نفر یه پازل جدید براش ساختی هنر کردی."

 

بالاخره جوابمو داد اما انگار جاها عوض شده بود.اون شاکی تر بود.

 

مهران:"یعنی چی این حرفا میفهمی؟سرت به جایی نخورده یعنی این همه حرف فقط به خاطر گلابی بود؟ نمیفهمم چی میگی اگه اینا بهانست که ازم راحت شی خب باشه من که گفتم منو فراموش کن.منم نمی بخشمت دلمو شکستی آخه دختر نمی دونم کی هستی از یه طرف امیدوارم میکنی از یه طرف .باشه بهت قول میدم که نه دیگه صدای کثیفمو بشنوی و نه حتی sms از من به دستت برسه بعد از این sms دیگه sms نده که جواب نمی دم. خداحافظ سوگند."

 

هنوزم بعد مدتها وقتی به این sms و حرفاش فکر میکنم سرم درد میگیره. بعضی وقتها از کارامون خندم میگیره.واقعاً همه ی این دعوا ها سر یه سوء تفاهم. اگه مهران جواب sms اولمو می داد و می گفت که منظورش اونی نبوده که من فهمیدم همه چیز حل میشد یا اگه من اون sms رو پای شوخی میزاشتم همه چیز حل بود.

 

گریم گرفته بود.من همیشه حرفای مهران رو باور میکردم.این حرفشم باور کردم.داشتم دیونه می شدم یعنی دیگه جوابمو نمی داد.می خواستم زار بزنم.شاید اگه این قدر حساس نبودم. شاید اگه این قدر بهش توجه نمی کردم اوضاع یه جور دیگه بود. اما اونقدر برام مهم بود که حتی حاضر نبودم یه لحظه از من ناراحت بشه چه برسه به این که خداحافظی کنه و بخواد برای همیشه بره.

 

_"مهران من فکر کردم تو دیگه نمی خوای صدامو بشنوی.خواهش میکنم.من دارم دیونه می شم.لطفاً دیگه از این حرفا نزن.من معذرت میخوام.متأسفم."

 

نمی دونم.واقعاً نمی دونم من مهران و دوست داشتم و حاظر نبودم یه لحظه ناراحت باشه. اما آیا اونم منو دوست داشت؟ پس چه طور می تونست ناراحتیمو ببینه و هیچی نگه.چه طور می تونست خودش کاری بکنه که من در حد جنون ناراحت بشم.همیشه کاراش منو به مرز جنون میکشوند.      جن داستان کوتاه شماره

 

اما اونقدر روش اثر نداشتم که بتونم جلوی این کارشو بگیرم. نمی دونم شاید از این که من تو اینوضعیت باشم لذت می برد. شاید فقط با من این رفتارو می کرد. نمی دونم.

 

_"بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ می زنند اما گنجشک ها جدی جدی میمیرند.

 

آدما شوخی شوخی به هم زخم زبون میزنند ولی دل ها جدی جدی مشکنند.

 

تو شوخی شوخی لبخند زدی ولی من جدی جدی عاشقت شدم."

 

Sms هایی که برای مهران میفرستادم با دقت انتخاب میکردم جوری که دقیقاً شرح حال خودم بود.اما اون هیچ کدومشونو باور نکرد.

 

_" مهران اگه می خوای تنبیهم کنی لطفاً بسه تنبیه شدم.دیگه زود برداشت نمیکنم. من نمی فهمم تو کی شوخی میکنی و کی جدی هستی.همران بی تفاوت نباش تحملشو ندارم.بهم گفتی نمی خوای ناراحت باشم.الان از ناراحتی گذشته نزار اشکام دربیاد.چیزی بگو لطفاً.خیلی تنهام پوچم."

 

_"مهران فکر نمی کردم اینقدر سنگ دل باشی.اگه دلتو شکستم معذرت میخوام اما تو این کارو نکن.مگه من جز تو کسی رو دارم.دیگه دارم خون گریه میکنم."

 

مطمئنن این حرفا رو به هر کسی می زدم حتی اگه منو نمی شناخت یهsms یک کلمه ای می فرستاد تا لااقل آروم بشم اما جواب همه ی sms های من یه sms خالی بود.

 

از خودم متنفر بودم.چرا؟آخه چرا مهران باید اینقدر برام مهم باشه. هیچوقت یادم نمی یاد که در برابر کسی اینقدر کوتاه اومده باشم یا از کسی اینقدر خواهش کنم. همیشه این بقیه هستن که کوتاه میان نه من. من در برابرمهران اند کوتاه اومدن بودم.همران دلمو شد اما من ازش معذرت خواهی کردم.بعضی وقتها فکر می کردم که جای من و اون عوض شده یعنی من پسرم و اون دختر.همیشه این من بودم که نازشو میکشیدم و منت کشی می کردم. اون همیشه سنگ بود.برای خودمم این همه اصرار غیرقابل درک بود اما نمی دونم.دست خودم نبود.

 

_"مهران:" sms خالی یعنی چی؟ مهران باورم نمیشه که هیچ ارزشی برات نداشته باشم.باورم نمی شه که بتونی این همه ناراحتیمو ببینی و بی تفاوت باشی.من که تحمل یه لحظه ناراحتیتو ندارم. پس همه ی حرفات دروغ بود.که برات ارزش دارم و. می دون

سلام اسم من سوگنده. سوگند اریا. دانشجوی سال سوم مهندسی کامپیوتر دختر دوم یک خانواده شش نفره یک خواهر بزرگتر از خودم دارم که ازدواج کرده و دو تا برادر کوچیکتر که یکی دوره ی ابتدایی و یکی دبیرستان. پدرم کارمند البنه نه به طور کامل یک شغل دیگه هم داره مادرم هم خانه داره البته همیشه اینجوری نبود. اون معلم بود اما وقتی خواهرم به دنیا میاد دست از کارکشید نشست توی خونه تا بچه اش رو بزرگ کنه البته من زیاد از این کارش راضی نیستم خودشم همینطور بیشتر تقصیر بابام بود که این کارو بکنه اخه تو خونه ی ما حرف حرف باباست بگه بخواب باید بخوابیم بگه بشین باید بشینیم بگه بمیر باید بمیریم ، خلاصه رو حرف بابا کسی نباید حرف بزنه. اگه حرف بزنه طوفان میشه، بابا داغ میکنه، جوش میاره،عصبانی میشه و کل خونه رو بهم می ریزه و کسی از این طوفان در امان نیست. یکی یکی از شخص خاطی شروع شد به طور سریالی پیش میره وقتی جرقه های این آتیش دامن همه رو سوزوند تازه بابا به خودش میاد و میفهمه شاید حرف اون طرف زیاد هم بد نبود. خلاصه تو این خونه وقتی تنهاست نظرات و شخصیت جالبی داره اما وقتی به هم میرسیم و دور هم جمع میشیم همه لال میشن و نمیتونن حرف بزنن با نظر بابا موافق نباشه اونوقت طرد میشی وصله ناجور. بگذریم من توی یک همچین خونه ای بدنیا اومدم و بزرگ شدم. همیشه هم شاکی بودم. البته پیش خودم، شاکی ازین که چرا نباید نظر بدم، چرا نباید کسی به حرف های منطقی من گوش بده، چرا نباید کوچکترین اختیاراتی که حق هر آدمیه را نداشته باشم اما خوب اینا همش توی خودم بود و کسی ازش خبر نداشت منم نمی خوام راجع به اینها بگم می خوام یه قصه بگم یه قصه واقعی. یه داستان از یک زندگی که خیلی شبیه اما خوب من با تک تک سلولهای بدنم اونا و لمس کردم. اونو حس کردم زندگی کردم. برای اینکه برم سر اصل ماجرا باید بگم که با وجود اینکه توی خونه زیاد نیستم بخاطر اینکه سعی می کنم بیشتر وقتمو توی دانشگاه و با بچه ها بگذرونم و همونقدرم که هستم نقش مهمی دارم. مامانم همیشه توی خونه ست نمیدونم این زن چطور میتونه تحمل کنه. کم کم دارم به این نتیجه می رسم که مامانم دچار روزمرگی شده وقتی براش حرف میزنی و چیز خنده داری میگی یا بی توجه یا با یه لبخند ساده سر و ته داستان و هم میاره. زندگیش خلاصه شده به خرید خونه و غذا درست کردن تمیز کردن خونه . اما همیشه منتظر تا من بیام خونه تا سر به سرش بذارم و روحیه ش عوض شه. نمیدونم من با اینکه بیرون خونه خیلی پر جنب و جوشم اما توی خونه که میام نمیدونم چرا با همه دعوا دارم. نمی دونم چرا میخوام تنها باشم.نمیدونم چرا اتا یکی یه چیز بهم میگه میخام بزنم زیر گریه.اما همیشه هم اینجوری نیستم. مامان میگه وقتی نیستم خونه ساکته.یعنی تمام صروصدا و جنب و جوش خونه مال منه.چون همیشه سر به سر همه میزارم.همش میدونستم یعنی یه جا خونده بودم که آدمهایی که توی خونه مشکل دارن بیرون خونه خیلی شیطون و شرن. منم یکی از این آدمام.شیطون، شر،تخس،فضول و آماده برای انجام تجربیات جدید.همیشه حس کنجکاوی با منه و کشف چیزهایی که برام مبهم و پنهانن.همیشه سعی کردم که وقتی یکی بهم احتیاج داره پهلوش باشم.بین دوستام به مددکار معروفم چون اگه من پیششون نباشم همیشه حوصلشون سر میره.وقتی با اونام نمی ذارم یه لحظه آروم بشینن آنقدر حرف میزنم و سربه سر تک تک شون میزارم که میترکن از خنده.وقتی هم که ناراحتم آنقدر تابلوئه که همه میفهمن.حتی از مدل حرف زدنم .همیشه میدونستم که این فضولی بیش از حد و اندازه و این حس که همیشه با منه که باید به هر کسی که حتی یک کوچولو بهم احتیاج داره کمک کنم یه روزی منو تو دردسر میندازه. و حدسمم درست بود.ماجرا از یک فضولی شروع شد.از یک روز سرد نه یک شب سرد زمستون.اون شب مهمون داشتیم. عموم اینا خونمون بودن. با دختر عموم خیلی مچم. تقریباً همه چیزو بهم میگیم. جدیداً یه مشکلی با خونوادش پیدا کرده که ریختش بهم.گناه داره داره داغون میشه.نمی دونم چرا خونواده ها فکر میکنن جونا هیچی نمی فهمن.انگار یادشو ن رفته که اونام یه روز جوون بودن.

 

اون شب کلی با دخترعموم سونیا حرف زدیم.از هرچی که دلتون بخواد حرف زدیم.از کسی که خودش می خواد باهاش ازدواج کنه اما خونوادش میگن نه تا درس و دانشگاه.بعد کلی حرف زدن ساعت 30/12 شب خوابمون گرفت.بماند که شب قبلشم هیچ کدوممون هم نخوابیده بودیم.اما آنقدر پررو بودیم که نمی خواستیم بخوابیم.در هرصورت با کلی نق زدن که خوابم نمیاد و اما باید فردا زود بیدارشم گرفتیم خوابیدیم.

 

قصه از همین جا شروع میشه خیلی اتفاقی با یه sms.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ساعت نزدیک 2 نیمه شب بود یا به طور دقیق 1:50ً توی خواب عمیق و خوب بودم. اما یه هو با صدای ویبره گوشیم از خواب پریدم.یه sms اومده بود. میتونستم بخوابم. اما همون حس فضولی نگذاشت بخوابم.گوشی رو برداشتم تا ببینم کیه که اونوقت شب بازیش گرفته.یا بیخوابی زده به سرش.اول نگاه به شمارش کردم.آشنا بود اما نمیدونستم کیه.یه جک بود که اولش یه چیز میگه و اخرش هم یه تیکه ی عشقی نوشته.هم جالب بود هم حس فوضولیم میگفت که این کیه که الان smsزده. تو جوابش نوشتم:"شما نصف شب خواب نداری؟من نمیدونم تو کی هستی.متأسفم" هم خوابم میومد هم کنجکاو شده بودم.گوشی رو گذاشتم سرجاش روی میز کنار تختم.چشمامو بستم تا بخوابم تازه چشمام گرم شده بود که باز صدای ویبره بلند شد. جواب sms منو داده بود. نوشته بود:"آخی،شرمندتونم،حواصم اصلاً به تایم نبود.شب بخیر"

 

کفری شده بودم.این کی بود که من نمیشناختمش اما اون.نمیدونم حرصم گرفته بود گفتک:دیونه،خواب بد دیدی بیدارشدی چرا منو بیدار کردی. می تونستی خودتو معرفی کنی چون الان مخم نمی کشه کی هستی"

 

داشتم از فضولی میمردم.یه کم صبر کردم.اما فکر کردم پشیمون شده واسه همینم گرفتم بخوابم.جواب دادش خیلی طول کشید. تقزیباً خوابم برده بود که یه هو یه sms دیگه:"گفته بود: من که عذرخواهی کردم.گفتم که شب بخیر.الانم به نظر تو لالایی بخونم تا بخوابید؟پس زیاد به مختون فشار نیارید فقط چشماتونو ببندید منه به قول شما دیونه دعا میکنم که خوابتون ببره.خوابای خوش ببینید."

 

دیگه حسابی جوش آورده بودم.نه خودشو معرفی میکرد نه میذاشت بخوابم تا خوابم میگرفت با sms هاش منو از خواب میپروند.بهش گفتم :" میخواستی یه ساعت دیگه جواب بدی.من میخوابم اگه تو بذاری.بابا داشت خوابم میبرد بیدارم کردی.نمی خواد لالایی بگی گفتم نامبرت آشناست. ولی بجا نیاوردم."

 

دیگه خوابم نمی گرفت.آنقدر حس فضولی تحریکم کرده بود که یه نگاه به شماره های خودم کردم.فهمیدم چرا شمارش برام آشناست.فقط سه شماره ی اولش فرق می کرد چهار رقم اخرش درست مثل شماره یکی از دوستام بود. میخواستم ببینم که یکی از دوستامه که داره اذیت میکنه یا نه.اخه این کارا بی سابقه نیست. من خودم یکی یه نوبت همه رو گذاشتم سرکار تا این آخریا که حدود 2 هفته ی پیش بود که یکی از بچه ها منو گذاشت سرکار.تازه فهمیدم دست بالای دست بسیاره.دیگه نمی خواستم سرکارم بذارم. داشتم به این فکر میکردم که این کیه که جواب داد."بیخیال منم داشتم می خوابیدم بیدارم کردی.من معذرت میخوام.شماره آخرو اشتباه گرفتم آقا یا خانم محترم!حالا می خوابید؟"

 

اعصابم خورد شده بود.یارو داشت باهام بازی میکرد.دیگه حوصله ی فکر کردن نداشتم فردا با سونیا میگشتیم ببینیم این کیه که بازیش گرفته.دیگه جوابشو ندادم و گرفتم و خوابیدم. خدارو شکر مثل اینکه اونم خوابش میومد چون دیگه sms نداد.

 

فردا صبح که بیدار شدم.بعد صبحانه سونیا گفت:دیشب کی بود smsمیداد.گفتم یه مزاحم.نمیدونم کی بود.فکر کنم اشتباه گرفته بود. یکم فکر کردیم ببینیم که شمارشو میشناسم یا نه اما آخرش بیخیال شدیم.

 

سونیا حدود 9 صبح رفت خونشون.منم نشستم تا درس بخونم.ساعت 11:30 بود که یه sms جدید برام اومد . وقتی نگاه کردم دیدم همون دیشبه ست. نوشته بود:" سلام امید وارم که خوب خوابیده باشید واقعاً شرمندم فکر نمیکردم خواب بوده باشید ببخشید.حالا یه سؤال؟ میدونید فرق چغندر با شما چیه؟"

 

دیگه ریخته بودم بهم.از یه طرف این حس فضولی لعنتی داشت دیونم میکرد.از طرف دیگه این یارو خودشو معرفی نمی کرد.از اون طرف این حس که فکر میکردم که یکی از بچه ها داره سربه سرم میذاره داشت کلافم میکرد.تازه از من سؤالم میکنه.گفتم نکنه از این جکای مسخرست.

 

_"سلام. نه نمیدونم. فکر نمیکنید بهتر باشه اول خودتونو معرفی کنید؟ این مؤدبانه تره."

 

اون جواب داد:" چغندر رو میبرن کارخونه ازش قندونبات میسازن ولی توخودت قندو نباتی شکلاتی شکلاتی. منم شکرم.بنظر شما مؤدبانه تر از اینم میشه من همیشه شیرینم."

 

دیگه اعصاب برام نمونده بود.مطمئن شده بودم که یکی از بچهها داره اذیتم میکنه.تلفن دستم گرفتم و شروع کردم از هرکسی که فکر میکردم پرسیدم اما هیچ کس این شماره رو نمی شناخت.منم جوابشو ندادم.اما اون دوباره sms داد و گفت:"فقط بدون جواب sms مثل سلام واجبه"

 

   

 

 

 

منو میگی همچین به رگ غیرتم برخورد که نگو. تو جوابش فقط یه جمله نوشتم:"دارم از فضولی میمیرم میشه خودتو معرفی کنی؟plz" اما اون عوض جواب یه sms داد که توش نوشته بود:"چقدر ماهی" و پایین sms هم کلی عکس ماهی کشیده بود. منم یه متن ادبی براش فرستادم.گفتم حالا که تو می خوای بازی کنی من پایم:

 

"در زندگی سه چیز را دنبال کن.1_دوست داشتن را برای تجربه.2_عاشق شدن را برای هدف.3_فراموش کردن را برای قبول واقعیت.اونم کم نیاورد جواب داد:"یه ضرب المثل آفریقایی که معنیش اینه تو واسم عزیزی" نمیدونستم چی بگم حسابی کلافه شده بودم. هر کسی بود خیلی بیکار بود و سرش درد میکرد برای sms بازی اما من وقت نداشتم. باید درس میخوندم. همیشه هم حس درس نمیومد.بهش گفتم "نمیدونم تو کی هستی یا چند سالته. ولی من فورجحم که درس بخونم.تو هم بهتره درس بخونی نه اینکه ساعت 11 از خواب بیدارشی.OK؟" تو جواب بهم گفته بود."آخه عزیزم من همیشه شبا درس می خونم.بخاطر همین فکر کردم شما هم بیدارید. نمی دونستم که دارید استراحت می کنیدمن از بس که شرمنده شما شدم آب شدم الن ازم دلگیرید؟"

 

نمی فهمیدم یعنی چی. اولش فکر کردم که با یه بچه دبیرستانی طرفم گفتم بهش بفهمونم با بزرگتر از خودش طرفه اما حالا نمی دونستم یعنی چی.هیچی نمی فهمیدم.داشتم از کنجکاوی میمردم واسه همین جوابشو ندادم.اما اونم بیکار ننشست میدونست چه جوری باید منو غیرتی کنه." میتونستید جواب بدید بگید که دلگیرید تا اینکه sms بیجواب نذارید"."میگن برای رسیدن به عشقت باید از همه دنیا بگذری.شما که همه دنیای منی بگو از چی باید بگذرم؟" این sms هارو وقتی داد که من رفتم ناهار بخورم.وقتی برگشتم دیدمشون. تو جوابش نوشتم"تو سر ظهر ناهار نمی خوری. من داشتم ناهار می خواردم. من خودم همه رو سرکار میگذارم. اونوقت تو می خوای منو سرکار بگذاری؟خانم یا آقای محترم."

 

مثا اینکه بهش برخورده بود یا گیج شده بود.چون جواب دادنش خیلی طول کشید.تو جواب گفت:" اولاً من هیچ وقت به شما جسارت نکردم.تو نهو شما.دوماًٌ به نظر شما تو موقع امتحانها میشه کسی رو سرکار گذاشت.پس این شما هستید که تا حالا منو سرکار گذاشتید.تجربه هم که دارید.ممنونم از لطفی که کردید."

 

_"من کسی رو که میشناسم سرکار میگذاشتم و بعداً خودمو معرفی میکردم.اما من شمارو نمی شناسم. از فضولی نمی دونم چی کار کنم.شما هم که نمی گید کی هستید." اما اون جواب نداد.ظاهراً بهش برخورده بود.گفتم بی خیال هر وقت حوصلش سر بره خودش دوباره sms میده.یکم که گذشت کلافه شدم.خسته شدم1:30 بعد اونی حوصلش سر رفته بود من بودم.گفتم چه جوریاست اون هر وقت بخواد میتونه منو سرکار بگذاره و sms بده. اگه اون این حقو داره منم حق دارم که این کارو انجام بدم.گفتم ممکنه خواب باشه واسه همین توی sms نوشتم:"سلام من حوصلم سر رفته.نمی تونم درس بخونم.شب درس می خونم.اگه خوابی متاًسفم میشه بیدار شی. من نمی دونم چی کار کنم. از بیکاری متنفرم."

 

_"نه من بیدارم دارم درس می خونم که تا شب تموم شه که یه وقتی اون موقع شب مزاحم کسی نشم تا منو سرکار بگذاره."

 

فهمیدم که از دستم ناراحته.داشت متلک مینداخت و کنایه میزد.

 

"الان این حرف یعنی شما ناراحت شدید؟ فکر میکردم من باید ناراحت باشم که نصف شب sms اشتباه دریافت کردم.شانس اوردم که بقیه بیدار نشدن."

 

اصلاً تو فکر تلافی کردن و جواب دادن بهش نبودم. داشتم باهاش شوخی میکردم اما این انگار جدی گرفته بود و ناراحت شده بود چون تو جواب گفت:_" یعنی چی اونوقت؟خسته شدم از بس عذر خواهی کردم،باشه معذرت می خوام که اونوقت شب مزاحم شدم.الهی این چشم کور بشه تا تایمو ببینه.در ضمن sms اشتباهی نبود دیدم خسته اید مجبور شدم که این حرفو بزنم که فکرتون مشغول نشه راحت بخوابید!"

 

_"جدی sms مال من بود؟ قشنگ بود البته اخرش. دیگه معذرت نخواه من عادت دارم دوستام شبا sms زدنشون می گیره.میشه الان درس نخونی؟PLZ؟

 

_"پس امتحان چی میشه آخه من تنبلم باید زیاد درس بخونم تا از تو عقب نیوفتم"

 

کلافه شده بودم . این حرف آخرش یعنی چی؟ یعنی منو میشناخت،یعنی داشت اذیتم میکرد.یعنی سرکار بودم.با حرص گفتم:" ببین یه سؤال من قراره شمارو بشناسم؟بابا این رمز بازی ها یعنی چی؟ اه خسته شدم اصلا دیگه مهم نیست.شما درستونو بخونید عقب نیوفتید." دیگه مهم نبود زیادی به اعصابم فشار اومده بود.فکر نمی کردم دیگه جوابمو بده.جواب دادنشم خیلی طول کشید تا اینکه یه دفعه دیدم جواب داد و گفت:"پس یه واقیعیتی رو باید بدونی تا همین جاشم خیلی از شما جلوترم نگران نباشید آخه من برای ارشد میخونم پس وقت زیاد دارم من فقط شبا درس تو کلم میره به خاطر همین گذاشتم کنارو آماده جواب گویی به سؤالاتتون هستم.OK؟"

 

_"نه من سؤال خاصی ندارم.فقط همون قبلیه که بی جوابه.الان یه چیزی.شما منو میشناسی که می گی sms تون درست بود؟ من شک دارم.اینو جواب بده."

 

_" به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت مکن دریا به خون پروا کن ای دوست

 

مطمئن هستم که ناراحت شدید اما منو ببخشید منظوری نداشتم لااقل sms مو بی جواب نذارید.PLZ."

 

ناراحت شده بودم چون داشت طفره می رفت، نمی خواست جواب بده منم لج کردم جوابشو ندادم.

 

"نه،چی کار کنم که ناراحت نباشید مطمئن باشید که جواب میدم اما می دونم اگه الان به این سؤال جواب بدم.!این سؤالو اگه میشه آخر جواب بدم. OK؟"

_"ببین من واقعاً گیج شدم به عمرم توی یه همچین وضعیتی نبودم.شما جواب سؤالمو نمی دید بعد میگید sms تونو بی جواب نگذارم.لااقل بگید من چی باید صدات کنم؟"

_"البته این سؤالو یک بار جواب دادم میتونید شیرین بی مزه صدام کنید."

_"خانم شیرین بی مزه یه اسم کوتاه تر ندارید من تا بخوام صداتون کنم صفحه پر شده.میشه بگید تلمو از کجا اوردید؟ PLZیه کم درک کنید."

_"اولاً Tell شما دست من نیست فکر میکنم یه جایی جا گذاشتید.ضمناً دلتو صابون نزن پسر منم مثل خودتم.اسمم مهران و شما؟"

حالا فهمیده بودم که اون پسره.اسمشم مهران ولی ظاهراً یکم گیج می زد یعنی چی دلتو خوش نکن پسر منم؟

_"یعنی چی دلمو صابون نزنم مثل منی؟ نمیفهمم.منظورم از Tell هم شماره ی تلفن بود.دیگه وقتی واسه ارشد می خونید اینو باید بدونید."

_"چی شد؟یعنی اینقدر برات مهم بود که من همون شیرین بودم؟ مرد که نباید به این زودی خودشو نشون بده میتونیم مثل 2 تا مرد با هم دوست باشیم نمی خواید اسمتونو بگید که بیشر باهم آشنا بشیم؟"

تازه داشت جالب می شد.آقا فکر می کرد من پسرم.خوب بذار یکم اذیتش کنم.تا حالا سرکارم گذاشته یکم من سرکارش بگذارم مگه چی میشه.

_" من سپند هستم البته شما باید بهتر بدونید وقتی شمارمو دارید اسم منو هم دارید.آقا مهران شما چی می خونید؟ ارشد چی می خواید بخونید؟"

_"یعنی فکر کردید که نمی دونستم چرا؟ مگه از سرکار بودن خوشتون نمیومد پس چی شد؟ مگه مردام Tell میزارن که من منظور تونو از Tellندونم.حالا شما میخوای اسمتونو بگید یا نه؟"

متوجه منظورش شدم. نمی دونستم چی می خواد بگه.گیج شده بودم. بلافاصله بعد از این sms یه پیام جدید داد وگفت:

_"مسخره می کنید مگر نمی خواستید سرکار باشید شما که دوست داشتید؟ مثل اینکه شماره رو اشتباه گرفتم چه طور باید شما رو بشناسم؟"

_"یعنی چی؟مگه نگفتی مثل 2 تا مرد باهم دوست باشیم منم خواستم دلتو نشم. الان دیگه مشکل کجاست؟ من نمی فهمم!!!"

_"یعنی این مرد اسم نداره؟"

_"گفتم پسند.یعنی اینقدر نامفهوم و غیرقابل درکه؟ درضمن من گفتم هیچوقت خوشم نمیاد زیاد سرکار باشم اما ظاهراً شما بازی رو دوست دارید مگه نه؟"

_" نه من دنبال بازی نیستم سپند جان آخه خودت گفتی من کسی رو که میشناسم سرکار میگذارم چه برسه به شما که نمیشناسم".

_"گفتم دوستامو اذیت میکتم نه شمارو.آقا مهران شما که شمارمو داشتی چه جوری اسممو نمیدونستی؟ برام سؤال شده میشه بگی؟"_به خدا آقا سپند sms شتباهی اومد میخواستم یه سؤل درسی از یکی از دوستام بپرسم بعد از اینکه جواب اومد دیدم اشتباه شده گفتم واسه انتراکت خوبه جوابشو بدم همین. الانم اگه ناراحتید خوب بازم عذر خواهی میکنم دیگه هم مزاحمتون نمیشم بای."

داشتم از خنده می ترکیدم. یارو دست ولو داده بود . کم آورده بود. باورش شده بود که پسرم داشت پس می افتاد.اصلاً حواسش نبود که داره سوتی میده.آخه sms اولش یه متنی بود نه سؤال درسی.ترسید بود و میخواست یه جوری ماست مالیش کنه. اما سه کرده بود.دلم براش سوخت گفتم گناه داره.ظاهراً مؤدبه یه جورائیم جالب بود گفتم بگم بهش تا پس نیوفتاده.

_"اولاً من خر نیستم.دوماً سؤالتون در مورد درس بود یا جک؟ سوماًٌ اونی که فکر میکنید نیستم اونیم که گفتم نیستم.چهارماً از بازیم خسته شدم.بای".

_" میشه بپرسم پس شما کی هستید که این نیستید یا اونی که فکر میکنم نیستید؟PLZ؟"

طفلکی حسابی گیج شده بود .اصلاً سردر نمیاورد یعنی چی.داشتم بهش می خندیدم و گفتم حالا تو بازی خوردی نه من. ولی گفتم از خماری درش بیارم بهتره.

_"خب چون بچه ی مؤدبی بودید میگم تا گیج نشی. شاید یادت بمونه که خانوما رو غیرتی نکنی.بابت sms های قشنگت و وقتی گذاشتی تشکر."

_" یعنی لیاقت آشنایی با شما رو ندارم؟ نباید بدونم این آدم مجهول چه شخصیتی هستن که بنده بتونم اشتباهمو جبران کنم! دوست ندارم کسی ازم ناراحت باشه الان دارم پیش خودم شرمنده میشم اگه بگید مزاحم یک خانم محترم شدم بگو که حقیقت نداره؟ خواهش میکنم." خندم گرفته بود.چه جوری حرف میزد مثل کتابای ادبی جالب بود. می دونست چه جور باید رفتار کنه.گفتم زیادی داره مثل فیلمهای هندی میشه.بزار یه کم تو خماری باشه فعلاًٌ.  _" میگن زندگی مثل یه دیکته ست.هی غلط می نویسی پاکش میکنی دوباره غلط می نویسی پاکش می کنی غافل از اینکه یه روز داد می زنن میگن ورقه ها بالا وقت تمومه." متنش خیلی جالب بود.تا حالا نشنیده بودم. خوشم اومده بود. جوابشو دادم گفتم خوبه روشن بشه گناه داره عذاب وجدان نکشدش بهتره.  " آره درست فهمیدی من دخترم ولی مزاحم نشدی من بی کار بودم و حوصلم سر رفته بود ممنون که وقت گذاشتی واسه sms دادن.Tanx." _"واقعاً شرمندم نمی خوام فکر کنید که قصد مزاحمت داشتم آخه من خیلی از این کار بدم میاد می خوام جبران کنم تا حرفی برای گفتن نباشه.

_"خب یعنی چی؟ چه جوری می خواید جبران کنید؟ من نمی فهمم؟ نگران نباشید حرفی توش نیست Tanx. مزاحم درس خوندنتون نمیشم.روز خوش.

_" وای خدای من یعنی اینقدر نفهم بودم که نفهمیدم؟ فقط می تونم به یک طریق جبران کنم قول می دم که این آخرین sms باشه که می فرستم تا شاید از خجالتتون در بیام. در ضمن این خانم محترم اسم نداره؟"

 

_" چرا داره ولی وقتی دیگه sms نمی دید دلیلی نداره بگم.من از sms دادنتون ناراحت نشدم خودتونو زیاد اذیت نکنید. معذرت که مزاحم درستون شدم. شرمنده."

 

_"اصلاً حالم خوب نیست اومدم بیرون می خوام برم دریا تا ازش سؤال کنم که این همه آبو می خواد چی کار؟ در صورتی که آب خونمون قطع به نظر شما این عدالته؟"

 

تحویلش نگرفتم گفتم اگه این یه بازیه منم بازی میکنم. رفتم بیرون پیش مامانم اینا طبق معمول هر روز داداشا داشتن سرهمه چیز دعوا می کردن. سرکنترل تلویزیون. سر کانل تلویزیون. سرجا که کدومشون روی مبل نزدیک تلویزیون بشینن. دیگه برام عادی شده بود اما نه زیاد. بازم وقتی بهشون نگاه می کردم سرم درد می گرفت. داداش بزرگه همش حقو به خودش میده و سر داداش کوچیکه هوار می کشه. این دفعه هم کارشون بالا گرفت و به کتک کاری کشید. منم نموندم بهشون نگاه کنم تا بیشتر حرص بخورم اومدم توی اتاقمو سعی کردم فکرمو منحرف کنم. اما چه جوری؟ به چی باید فکر می کردم. تو ی این خونه چیز جذابی وجود نداشت که ذهنمو بهش مشغول کنم. رفتم سراغ گوشیم. تنها چیزی که می تونست مشغولم کنه اون بود.رفتم سراغ اون غریبه مهران.

 

تنها چیزی که می تونست مشغولم کنه اون بود.رفتم سراغ اون غریبه مهران.

 

_" ببخشید نباید مزاحمتون بشم ولی شرمنده نمی خوام الان تنها باشم. می خوام ذهنم مشغول یه چیزه دیگه بشه نمی خوام به چیزی فکر کنم."

نمی دونم چرا بهش sms دادم. نمی دونم چطور بهش اعتماد کردم فقط می دونستم که اون تنها کسیه که منو نمیشناسه حتی نمی دونستم جوابمو میده یا نه؟ اما منتظر موندم. خدا رو شکر جوابم داد اما با دلخوری. مهران:" چی می تونم بگم وقتی نمی دونم اسمتون چیه؟"

می خواستم اسممو بهش بگم اما هنوز بهش اعتماد نداشتم. هنوز برام مجهول بود واسه همین یه اسم دیگه بهش گفتم. یه اسم جدید._" خیلی مهمه؟ اسمم "هستی". آقای مهران لطفاً اگه مزاحمتون شدم بگید نمی خوام اذیتتون کنم. در ضمن مهم نیست چی بگید فقط یه چیز بگید لطفاً."

مهران:" خواهش می کنم این چه حرفیه! اگه آقا سپند بودید همین الان میومدم دنبالتون تا با هم بریم دریا تا از تنهایی دربیاید اما حیف که قسمت نبود." _"آخی جدی داری میری دریا؟ خوش به حالت دلم می خواست الان که دریا داره تاریک میشه می رفتم اونجا.چ قدرم باحال الان من جور بود. من چند روز دیگه میرم طوری نیست."مهران:" آخی،الهی، اشکالی نداره عوض هستی خانوم هم شنا میکنم فقط اگر سرما خوردم تکلیفم با کیه؟"_" من که نگفتم شنا کن گفتم می خوام دریا رو ببینم.آدم وقتی دلش تنگ میشه یاد دریا میوفته. لبا دیدن دریا یادش میوفته باید دلش دریایی شه."

حالم خوب نبود خیلی دلم می خواست گریه کنم. از طرفی مامانم گفت که داره با داداشم میره بیرون و من باید شام درست کنم. دیگه این از کجا اومده نمی دونم. موقع امتحان و شام درست کردن نوبر والله.جواب دادنم یکم طول کشید. مهران:"خوابیدید؟ اگه ناراحتی بیام دنبالت تا از نزدیک دریا رو ببینید."

_" مرسی باید شام درست کنم. اصلاً حس شام ندارم.ترجیح می دم بخوابم ولی نمیشه فکر میکنم شما دیگه به دریا رسیدید. سر راه به دانشگاهم سلام برسونید."

اینو همین جوری گفتم.آخه توی شهر ما همه دانشگاه ها توی یه جاده خارج شهرن دانشگاه مام همینطور. دانشگاه آزاد بود اولین دانشگاه بزرگ سر راهش.

مهران:"مگه شما تنها هستید که باید شام درست کنید اونم موقع امتحانات یا اینکه تو خوابگاه تشریف دارید؟ می خوای واست شام بگیرم بفرستم؟ ضمناً منظورت کدوم دانشگاست که سلام برسونم؟"

هم داشت زیادی لطف می کرد و دست ودلبازی. هم زیادی گیج شده بود و هم زیادی فضولی می کرد. می خواستم یکم گیجش کنم یعنی از این گیج ترس کنم و 20 سؤال را بندازم واسه همین گفتم:

_"وای چقدر سؤال کدومشو جواب بدم. مرسی شام نمی خوام چون من شام نمی خورم. الانم تنهام بقیه رفتن بیرون. به اولین دانشگاه بزرگ سلام برسونید."

مهران"هستی منظورت همون آزاده؟"

خندم گرفته بود.بچه ی تیزی بود. داشتم sms شو می خوندم که تلفن زنگ زد. یکی از دوستام بود. مشغول صحبت شدمو یادم رفت جوابشو بدم.خیلی طول کشید. یعنی زیادی طول کشید. اونم شاک شد.اصلاً حواسم بهش نبود که یه دفعه با صدای ویبره گوشی به خودم اومدم دیدم ظاهراً هنوز منتظره جواب من.گفته بود:

مهران:" اگه قراره جواب اینقدر طول بکشه همون بهتر که شام نخوری بخوابی منم که بی خیال درس شدم تا آخر شب دریا می مونم. خوب بخوابی بی معرفت."ا. این پسره چی داشت می گفت. من آخر معرفت بودم همه کی گفتن حالا اون به من میگه بی معرفت.خب یادم رفته بود جوابشو بدم.یعنی چی؟ باید یکم توضیح می دادم تا روشن بشه.

_"آره همون دانشگاست. داشتم با موبایل حرف می زدم. در ضمن گفتم شما توی آبید نمی تونی جواب بدی. وگرنه بی معرفت نیستم."

می خواستم یه جوری خودمو توجیح کنم. اما انگاری خیلی از دستم ناراحت شده بود. اخه دیگه جوابمو نداد. منم باید شام درست می کردم. درسم که نخونده بودم.دیگه مامانم اینا هم پیداشون میشد. بی خیال یارو شدم و رفتم به کارام برسم. شبم اینقدر خسته بودم که ساعت 10 نشده گرفتم خوابیدم.توی یه خواب عمیق بودم که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. بازم یه smsدرست سر ساعت 1:39ً صبح بود. و باز هم مهران. با خودم فکر کردم که این پسره ساعت کارش شباست؟ شب کاره که هیچوقت نمی خوابه یعنی شبا نمی خوابه و روزا می خوابه؟ اما وقتی که sms و خوندم داشتم پس می افتادم. از تعجب دهنم باز مونده بود. باورم نمی شد. خیلی عجیب بود.

مهران:"الان متوجه شدم که فقط به درد زمانی می خورم که هستی خانم ما حوصلش سر رفته یا اینکه بی خوابی به سرش میزنه و هیچ ارزش دیگه ای ندارم. اشکالی نداره همین اندازه. ما که وقتی دلمون گرفت فقط می گیم خدایا ما که به تنهایی عادت کردیم. این تنهاییم دوس داریم فقط میگم خدایا خانوادمو ازم گرفتی هیچی نگفتم می دونستم که خواست توست اما دیگه احساس می کنم کم آوردم. می ترسم آخر نتونم دووم بیارم وقتی که به پنج شنبه نزدیک میشیم افسوس می خورم. ای کاش اون روز لعنتی اون امتحان لامصب و نداشتم و منم با اونا می رفتم تا اینکه بمونم حسرت روزای خوشی رو که با خانواده داشتمو افسوس بخورم.اینا رو نگفتم که ناراحت بشید. الان که سرخاکشون هستم نمیدونم چرا به یاد شمام؟"

 

نمی فهمیدم این آدم ناشناس هر لحظه برام مجهول تر می شد.شده بود یه معما که نمی تونستم جوابشو پیدا کنم.حیرت کرده بودم.از یه طرف ترسیده بودم یعنی اون این وقت شب توی قبرستون نشسته اونم با اون همه قبر. بالای سر خانوادش. هم عجیب بود هم گیج کننده هم ترسناک.با خنگی و گیجی گفتم:

 

_"سلام حالت خوبه؟ دریا خوش گذشت؟ شما چی دارید میگید الان کجا هستید؟ شما گفتید شب درسو بی خیال میشید. سر خاک کی هستی؟ اینا که گفتی هیچ چیزش درست نبود."

 

مهران:"با اینکه هوا سرده اصلاً احساس سرما نمی کنم چون فکر می کنم تو آغوش گرم خانوادم. معذرت می خوام گفتم حالا که من نیاز به یه هم صحبت دارم یکی هست که جوابمو بده اما ای کاش که به یادت نمی افتادم می دونم که شما حق دارید.غم های هرکسی فقط مال خودشه معذرت میخوام اگه بی خواب شدید."

 

_" نه مهم نیست عادت دارم. شما نمی ترسید الان سر خاکید؟ اون متنها؟ آقا مهران لطفاً برید خونه.الان خوب نیست شما اونجا باشید.من همیشه به حرفاتون گوش می دم.OK؟

 

مهران:" من تنها نیستم خانوادم همه اینجان. آخه من همیشه چهارشنبه ها میام پیش خونوادم. فردا شلوغ میشه نمی تونم راحت باهاشون صحبت کنم.همیشه تا صبح پیششون می مونم. ولی یه آدم تنها فقط از مردن می ترسه اما من که از همون روزی که خونوادم اومدن اینجا منم فکر می کنم اینجام و خیلی وقته مردم. همین دریایی که میگید ازش متنفرم همیشه می رم ازش گله می کنم تو که رحم به کوچیک و بزرگ نمی کنی پس چرامن؟ یعنی من ارزششو نداشتم که منو پس زدی.اونم بعد 12 ساعت زنده؟ بهش میگم چرا کسی که نمی خواد جونشو ازش می گیری اونوقت من که می خوام چرا منو قبول نکردی پس واقعاً نامردیتو ثابت کردی همین. پس مطمئن باش هستی خانم دریا هم جایی برای خوش گذرونی نیست."

 

حسابی گیج شده بودم. این کی بود؟ چی می گفت؟ این همه مشکل که هر کدوم برای نا امید کردن و از پا در آوردن یه نفر کافی بود همش مال اینه؟ این چه جوری تحمل کرده؟ چه صبری. اما الان داغونه. چی کار می تونم براش بکنم. این از زندگیش سیرشده. اما من ابله همیشه با داشتن این همه چیزهای خوب از زندگیم سیرم و شاکیم. از بس خنگم.

 

_"نگو این حرفو.زندگی یه نعمتیه که خدا به هر کسی نمی ده. اگه شما زنده اید حتماً دلیلی داره. خدا کاری رو بی دلیل انجام نمی ده. شما زنده اید پش زندگی کن."

 

نمی دونم چی شد اما دیگه جواب نداد. نمی دونستم حرف بدی زدم یا نه؟ ناراحت شده یا نه. حدود یک ساعتی داشتم بهش فکر می کردم تا اینکه کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.صبح از وقتی بیدار شدم منتظر sms اون بودم نمی دونم چرا؟ اما یه حس عجیب داشتم.زندگیش برام مهم شده بود که چی کار میکنه و دیدش به زندگی چه جوریه. هر چی صبر کردم ازش خبری نشد. ساعت 11:12ً خودم براش sms زدم.گفتم شاید بیدار شده باشه.

 

_" سلام حالت خوبه؟ ببخشید نمی دونم خوابی یا بیدار.آخه دیشب توی هوای سرد بیرون بودی تا صبح .گفتم نکنه سرما بخوری. اگه بیدارت کردم معذرت."

 

اما هرچی منتظر بودم ازش خبری نشد. گفتم شاید هنوز خواب باشه. وقتی بیدار شد شاید جواب بده. خلاصه ازش خبری نشد تا ساعت 2:40ً که sms داد.پریدم رو گوشی تا ببینم چی شده بود که تا حالا بی جواب مونده بودم.

 

مهران:" شرمنده دیشب اینقدر اشک ریختم نمی دونم چه طور شد چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم. از اینکه کسی رو نداشتم که بالای سرم باشه از خودم بدم اومد.اخه خونوادم رو از دست دادم. دریغ از یک دوست از اینکه منتظر شدید معذرت می خوام آخه گوشیم دست نگهبان ارامگاه بود ممنونم از اینکه به فکر من بودید. مرسی."

 

خیلی ناراحت شده بودم.دلم می خواست پسر بودم و می رفتم پیشش تا تنها نباشه اما حیف. چی کار میتونستم براش بکنم.

 

_" من نمیدونستم.ببخشید. نمیدونم چی کار می تونم برات انجام بدم. ای کاش پسر بودم اونوقت نمی گذاشتم تنها بمونی. الانم رو کمکم حساب کن. بی تعارف."

 

مهران:" نه مرسی شما بهتره به درستون برسید نمی خوام به خاطر من از درستون عقب بیوفتید. هر موقع نیازی داشتید کمکی از دستم بر میاد در خدمتم.آخه درسو گذاشتم کنار دیگه نمی خوام خودمو، تنهاییمو با کتاب بگذرونم. تصمیم گرفتم برم مسافرت. نمی خوام توی این شهر که مال خودمه ولی توش غریبم بمونم. به درد من نمی خوره."

 

آخ که حرف دل منو زده بود. منم از این شهر متنفر بودم. و همیشه دنبال راه فرار م تا از این شهر لعنتی فرار کنم.

 

_" من مثل خواهر کوچکتون. اینکه از اینجا فرار کنید که نمی شه بهتره درستونو بخونید اون بیشتر به دردتون می خوره هر چی باشه اینجا رو خوب میشناسید."

 

مهران:" تورو خدا دیگه حرف از درس نزنید. من نمی خوام تو شهری که فقط منو به خاطر چیزای دیگه می خوان بمونم. من که از دروغ خوشم نمیاد دلم می خواد همه مثل شما باشن ولی نمی دونم یه حسی بهم میگه که اسمت هستی نیست؟"

 

خیلی عجیب بود. چه حس عجیبی. شک کرده بودم. این از کجا فهمیده بود اسمم هستی نیست؟ نمی دونستم. اما دیگه نمی خواستم بازی کنم. می خواستم باهاش باشمو تنهاش نگذارم. می خواستم منو به اسم واقعیم صدا کنه نه اسم دیگه. فکر می کردم بهش باید اطمینان کنم. به اولین همشهری مذکر باید اطمینان کنم.

 

_" میشه بگی کی گفته؟ یعنی چی؟ هستی نیستی یعنی چی؟"

 

مهران:" نمی دونم فقط یه حسه. هستی خانوم من که شمارو به همین اسم میشناسم و تا آخرم با این اسم صداتون می کنم. نمی دونم شاید به خاطر اینه که دور و برم آدمای دور وجود دارن به همه بدبین شدم جسارت به شما نباشه. بهم حق بده عزیزم."

 

_" حق میدم.حست درست بود ولی می خوام منو هستی صدا کنی البته اگه بخوای اسمو به شما می گم."

 

مهران:" یعنی می خوای بگی که هستی اسمت نیست پس چرا بهم حق می دی ؟ پس اسمت چیه ؟ یعنی می خوای بگی تا الان سرکار بودم؟ مرسی."

 

_" اسمم سوگنده اگه می خوای بدونی. سرکارم نیستی چون فکر می کردم می دونی. واسه همینم نگفتم فکر نمی کردم مهم باشه.ببخشید."

 

مهران:"اصلاً من همون شما رو صدا می کنم. دیگه مهم نیست."

 

_" ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم ولی فکر می کردم می دونی نمی خواستم ناراحت بشی معذرت می خوام. آقای مهران از من عصبانی و ناراحتید؟Sorry."

 

مهران:" نه من ناراحت نیستم شما اولین نفری نیستید که اینجوری باهام طی میکنی و مطمئن باش آخرین نفرم نیستی."

 

_" معذرت می خوام ولی معمولاً به کسی اعتماد نمی کنم. الانم نمی دونم چرا اسم واقعیمو بهت گفتم. راستشو بخوای من از مردم این شهرمتنفرم.لطفاً درکم کن."

 

مهران:" مگه بچه کجایی؟"

 

خندم گرفته بود. همچین حرف زده بودم که به شک افتاده بود. اگه خودمم جای اون بودم با این مدل حرف زدن فکر می کردم که مال یه جایی غیر از این شهره.هنوز جوابشو نداده بودم که بلا فاصله گفت:

 

مهران:" پس خوابگاه تشریف دارید."

 

همچین حرف می زد که انگار کشف مهمی کرده بود.جالب بود. گفتم بهتره از اشتباه درش بیارم. _" نه متأسفانه مال همین خراب شده با آدمای . هستم. اما همیشه از اینجا فراریم. خوشبختانه امکانش هست. بعد امتحان میرم مسافرت."

 

 

مهران:" دیگه خسته شدم از sms دادن اگه میشه میخوام باهاتون صحبت کنم؟ لطفاً."

 

آره. ولی داشت تند می رفت. هنوز زود بود. از طرفی مامانم اینا هم مثل شیر وایساده بودن کنارم. تو این وضعیت نمی تونستم صحبت کنم. اصلاً نمی تونستم از جام ت بخورم چه برسه به صحبت.خودمم کنجکاو شده بودم صداشو بشنوم. اما حالا نه. یعنی اصلاً نمی شد .راهی نبود.

 

_" الان که نمی شه. خانوادم انقدرها با این جور مسائل راحت کنار نمیان. بعداً شاید. اگه خسته شدی استراحت کن چون بهش خیلی احتیاج داری."

 

مهران:" می دونستم جوابت چیه. اما باشه من که تنهام و به این روند عادت کردم می دونستم خواهش بی جائی بود معذرت میخوام.من الان دریام میخوام برم تو آب شاید نظر دریا عوض شه. منو این بار قبول کنه. فقط می خواستم صدای خواهرمو بشنوم بعد برم. از آشنایی با شما خوشحالم و ممنونم منو تحمل کردید. امیدوارم همیشه در کنار خانواده خوش باشید. منم جام پیش خونوادمه آخه خیلی دلم براشون تنگ شده می خوام برم پیششون. اگه این دریا نامرده پس باید نامردیشو ثابت کنه دیگه دیر شده. داره شلوغ میشه. از دور می بوسمت."

 

یعنی چی؟ این پسره خل شده بود.چرا داشت چرت و پرت می گفت. می خواست چی کار کنه. می خوام برم تو آب یعنی چی ؟ نمی دونم چرا نگران شدم. یه حس بدی پیدا کرده بودم نمی تونستم بهش فکر نکنم به اینکه ممکنه یه وقت این کارو بکنه. حرف یکی از دوستام که همش وقتی زود حرف کسی رو باور می کردم بهم می گفت تو گوشم پیچیده بود"سوگند تو ساده ای. یارو تورو شناخته داره اذیتت می کنه."

 

اما من نمی تونستم بی تفاوت باشم. نمی تونستم مطمئن باشم که کاری رو که گفته نمی کنه. حس می کردم باید جلوشو بگیرم.اگه خواهرش بودم نباید می گذاشتم بره. شاید داشت چاخان می کرد. اما نمی تونستم ریسک کنم. همیشه همین جوری بودم هر کاری که حتی یک درصد امکان انجامش بود مهم بود.تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که یه جوری مشغولش کنم تا اونجا شلوغ بشه و نتونه کاری بکنه. براش sms دادم.

 

_" نه خواهش می کنم. می تونی زنگ بزنی.نرو لطفاً."

 

اما جوابمو نداد. نمی دونستم چی کار باید بکنم. یکم خل شدم. بی خودی نگران بودم. به خودم می گفتم سوگند تو که این پسر رو نمیشناسی شاید داره اذیت میکنه. الان با دوستاش نشستن دارن بهت می خندن. خل بازی در نیار. اما بازم براش sms دادم.

 

_"آقا مهران اگه منو به خواهری قبول داری نرو دریا. یعنی چی این کار من نمی فهمم.اه جواب بده لطفاً.وای چی کار می کنید؟."

 

داشتم دیونه می شدم. من هیچوقت سردرد نداشتم. اما یه دفعه سرم درد گرفت.سرم داشت می ترکید، نمی تونستم آروم بشینم.داشت گریم می گرفت. از خودم تعجب کرده بودم. آخه من همچین دختری نبودم. فکر می کردم که آدم منطقی هستم. اما الان نمی دونم چم شده بود. چرا این پسره اینقدر مهم شده بود نمی دونم. بازم sms دادم.

 

_" می دونم من وحرفام اصلاً مهم نیست ولی بدون که خانوادت از دستت عذاب می کشن دریا اگه تورو می خواست دفعه اول می گرفتت. آدم ترسو.متأسفم."

 

دیگه نمی تونستم چی کار کنم. گفتم زنگ بزنم بهش. شروع کردم به زنگ زدن بعد از دفعه سوم یکی گوشی رو برداشت همچین گفت الو که گوشم کر شد.گفتم ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم. یارو اینقدر بد حرف می زد که پشیمون شدم. اما فکر نمی کردم که خودش باشه آخه اصلاً بهش نمیومد که اینقدر جواد باشه.چند دقیقه بعد از همین ماره بهم زنگ زدن. همون آقای قبلی بود.گفتم:بفرمایید.گفت:ببخشی د خانم شما صاحب این گوشی رو می شناسید؟ گفتم: نه.گفت: این آقا تو مغازه ی من نشسته بود.چای و قلیون داشت اما نمی دونم یهو کجا رفت. موبایلش اینجا جا گذاشت. چند نفر باهاش تماس گرفتن شماره ی شمام توش بود.اگه باهاتون تماس گرفتن بگید که گوشیشونو اینجا جا گذاشتن بیان بگیرن.

 

گفتم: فکر کنم رفتن که برن تو آب.میشه برید ببینید بیرون هستن یا نه؟

 

آقاهه یه جورایی که انگار با یه بچه ی ابله طرفه گفت: می خواست بره تو آب. اونم تو این سرما . این وقت شب.نه خانم فکر نکنم.اصلاً الان نمی شه رفت تو آب که.فکر کرده بود خودم نمی فهمم. حرصم گرفته بود.مگه من خنگم که ندونم الان نباید رفت توآب.اما آدمی که بخواد خودشو غرق کنه که دیگه به این چیزا توجه نمی کنه. بازم با اصرار گفتم: می دونم. اما میشه برید بیرون نزدیک آب.شاید اونجا باشن.

 

آقاهه بازم گفت: نه خانم فکر نمی کنم. در هر صورت اگه باهاشون تماس داشتید بگید بیان گوشیشونو از من بگیرن.خداحافظ. بعدم گوشی رو گذاشت. همجین کفری شدم که نگو. فکر کرده با بچه طرفه یا من عقب موندم. یعنی اون آدم دهاتی می فهمید این چیزا رو اما من نمی فهمیدم.اینقدر از دست اون عصبانی بودم که دلم می خواست زنگ بزنم چند تا بد و بیراه بارش کنم.اما یهو نگران شدم. یعنی واقعاً رفت بمیره.رفت خودشو غرق کنه. این چی بود یه دفعه از کجا پیداش شد. من چی کار می تونستم بکنم براش؟ به همین چیزا فکر میکردم که دیدم sms اومد برام. خودش بود. یهو همچین ذوق زده شدم که نمی تونستم حرف بزنم.

 

مهران:" نگران نباش این قهوه چی همه رو گفت نمی دونم چرا برای اولین بار از دریا ترسیدم. واقعاً نمی دونم.دیگه نمی دونم چی کار کنم. کمکم کن."

 

این حرف آخرش همچین منقلبم کرد که نگو.همیشه بچه ی احساساتی بودم. اما همیشه هم به حرف قلبم گوش می کردم یعنی بیشتر وقتا. اما الان اصلاً صدای عقلمو نمی شنیدم. با این که یه گوشه ی ذهنم یکی می گفت سوگند اینا همش بازیه.الان مهران با دوستاش نشستن دارن بهت می خندن. اما نمی دونم چرا نمی تونستم بهش فکر نکنم. از طرفی هم می خواستم بفهمه که چی به روز من اومد و من چقدر نگران شدم. واسه همین گفتم:" من که سکته کردم. دیونه این بچه بازیا چیه در آوردی.مثلاً مردی. بچم نیستی که بگم از روی بچگی این کارو می کنی. سرم داره می ترکه از دست تو."

 

مهران:" من که گفتم بشین درستو بخون.نیازی نیست که با غم من شریک بشی معذرت می خوام که اعصابتو خورد کردم.مطمئن باش که دیگه با دریا کاری ندارم. دنبال یه راه دیگه هستم. ولی مطمئن باش با اینکه ندیدمت دوست دارم عزیزم."

 

_" ممنونم ولی لطفاً دیگه فکر مردن نباش. زندگی کن حتی جای خونوادت این جوری اونام خوشحالن. در ضمن می ذاشتی فردا جواب می دادی راحت تر بودی."

 

نمی دونم ناراحت شده بود یا چیزه دیگه.آخه جواب نداد منم اونقدر سرم درد می کرد که رفتم بخوابم شاید بهتر بشه.خوابم برد. اما چه خوابی. تا ساعت 11:5 بیدار بودم بعد به زور خوابیدم.ساعت 1:43ً بود که با صدای sms بیدار شدم. خودش بود 2 تا کلمه نوشته بود." سلام بیدارید؟".

 

بیدار نبودم بیدارم کرده بود. اما نای جواب دادن نداشتم حالم خوب نبود. گوشی تو دستم بود نمی دونم چی شد که خوابم برد. صبح که بیدار شدم گفتم چه زشت شد جوابشو ندادم آخه یه sms قشنگم 4:30 فرستاده بود. نمی خواستم صبح ج

  این رمان بقلم توانمند شین براری  همون شهروز براری صیقلانی که این روزها حسابی اسم در کرده هستش ولی منتها  این اثر برای دوازده سال پیشه، که شین براری بیست ساله بود، و هنوز سبک خاص مدرنیته رو پایه گزاری نکرده بود.   یعنی ژانر اثر عامه پسنده. مث اثار نسرین ثامنی، فهیمه رحیمی ، .  از پست بانک رمان مرجعیت گرفته شده برای بازنشرش. امیدوارم نویسنده اش مارو نفرین نکنه خخخخ.    مهتاب غفوریان از اکباتان تهران 1398آبان ماه.   

**رمان + کلیک نمایید ،دخترونه***
                     .             خلاصه رمان. حادثه عشق.    

   ا  این اثرخلاصه داستان: سوگند دانشجوی سال سوم رشته ی کامپیوتره تو یکی از شهرهای شمال. یه دختر شیطون و شر که با همه ی شیطنت و شادی همیشگی که داره دلش از زندگیش پره. همه چیز از یه حادثه آغاز میشه که انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک در خوابند تا  طرف مبتلا به تقدیری عجیب در سرزمین نانجیب بشه .    

شخصی  هم که باعث آشنایی سوگند و مهران  بواسطه ی ارسال یک پیام  اشتباهی شده ، حادثه ی مشکوکی براش رخ   میده. زندگی عجیب مهران و تنهایش و روحیه داغون مهران در ابتدا باعث بوجود اومدن یه احساس مسولیت برای سوگند میشه و وقتی میفهمه مهران تا حالا چند بار دست به خودکشی زده ولی موفق نشده و باز هم می خواد کارش و تکرار کنه مصمم میشه

که به هر طریقی مهران و به زندگی و آینده امیدوار کنه. اما مهران با اصرار از سوگند می خواد که همه چیز حتی اون و فراموش کنه و برای راضی کردن س.گند دلیلش و میگه که باعث میشه دنیا رو سر سوگند خراب بشه .    این اثر تحسین شده و برگزیده ی مخاطبان در مسابقه ی  رمان نویسی خلاق ناول  ابوالقاسم فردوسی در دوشنبه تاجیکستان  بوده . در سال 1386 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزشگاه با نیازویژه قدس بهشهر دانلود فیلم سریال ایرانی و خارجی جدید دکتر حسن اسماعیلی