محل تبلیغات شما

​​​​​​ داستان بلند برگزیده مسابقه  نجم الدین فلاسفه  ، اثری بدیع و  انتزاعی از شهروزبراری صیقلانی.   .     اپیزود داوود، شهروز براری صیقلانی

داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد.

بچه موشی از عمق سوراخِ دیوار ظهور کرده و لحظه‌ای بعد با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود.

جوجه کلاغ عجول قصه از شوق پرواز بود که چندی پیش لانه اش را ترک کرد به امید پرواز تا اوج آسمان اما بعد از سقوط ناباورانه اش از لانه اش در نوک کاج بلند ، آواره ی سنگفرش های شهر شده. او به هر چیز مبهمی خیره میشود ، نوک میزند و باز پیش میرود ، همه چیز و همه جا برایش جدید و ناشناخته است ، او که هیچگونه درک قبلی و درستی از دنیا ندارد برای اولین بار همه چیز را از ارتفاعی پست و از سطح زمین مشاهده میکند و هر بار پس از رویارویی با موجودی جدید پُررنگ‌ترئن و برجسته ترین نکته ی موجود را در کنج خاطرش به ذهن میسپارد و هر چه پیش میرود بیشتر از قبل گیج و مات و مبهوت در هزاران پرسش میشود او نمیداند که از گربه باید ترسید یا که موش. در نظرش هردویشان سبیل دارند اما ایپ کجا و آن کجا! او بتازگی پی به نکته ای ظری۵ برده و کاشف بعمل آورده که آن شب شوم و بدیومن حادثه هیچ طوفانی رخ نداده و چیز دیگری عامل قوط غمناکش از نوک کاج بلند بوده ، او هنوز در دوردوست کاج بلند را میتواند از بین باقی درختان تشخیص دهد و از همه غم انگیزتر نقطه ی سیاهی ست که بر فرازش بچشم میآید ، و بی شک همان لانه ی خوشبختیه اوست که همچنان پابرجا و ثابت قدم سرجایش است ، در پس چنین احوالی سوالی ناخواسته میشود در ذهن جوجه کلاغ مطرح. سوالی سخت تر از هر کنکور. پس اگر لانه سرجایش است و هیچ طوفانی هیچ زمانی لانه را از فراز درخت به زمین سرد نینداخته ، پس چگونه او در لحظه ای به کوتاهی یک پلک زدن خودش را بین زمین و هوا سرگردان یافته؟ چه شد که تنها چند لحظه ی بعد خودش را پخش بر نقش زمین یافته؟ او هر چند نفسی که پیش میرود توقفی میکند و نگاهی منجمد و غم ساز به پشت سرش سمت لانه اش در ارتفاعی دور از دست رس می اندازد و باز ناگزیر برای یافتن آب و دانه پیش میرود ، جوجه کلاغ آواره ی شهر ، همچنان را از مشاهداتش را در پستوی ذهنش به خاطر میسپارد

 سبیل موش و سبیل گربه آخرین چیزی ست که ذهنش را مشغول کرد

اما این کجا و آن کجا .

[] 

نیست که نیست ,مادر گویی قطره ی آبی گشته و رفته زیر زمین ، در امتداد بیست تقویم دم به دم در هر قدم نامش برده ام . من بدنبالش به زیر هر سنگ گشته ام ، در کوه و برزن فرسنگ ها جسته ام ، به طول و عرض این وطن، سرک برده ام ، همچون تن پر عطش کویر در جستجوی قطره ی آبی تَرَک خورده ام ، پای پیاده قدم های خسته ام را در هر شهر غریب و دیار ناآشنا گذارده ام . از هر کوچه و پس کوچه تن به تن پرسیده ام.   

 

گر مادرم به قطره ی آب تشبیه شود بی شک آن قطره از جنس پاک و معطر گلاب باشد ، گر مادرم به قطره ی گلاب تشبیه شود بی شک آن گلاب باید از جنس مرغوب قمصر باشد.   

گویی که مادر یک قطره ی زلال و پاک از جنس گلاب قمصر گشته و رفته زیر زمین . اما من تمام زمین های این حوالی را جسته ام ، خبری نیست که نیست ، و از تابش خورشید بخار بخار گردیده و سوی سقف آسمان تا عرش کبریا رفته ، شایدم هنوز آن قطره ی نایاب و گرانبها اکنون جایی در همین حوالی باشد به ابری غمزده و پاییزی پیوسته و رفته بر باد . اما مهرش پس از بیست سال هنوز نرفته از یاد . 

 

از هفت سالگی تاکنون آمار و ارقام گذر زمان از دستم در رفته و فقط میدانم که حدود بیست بار برگان درخت سیب زرد گشته و سپس بادی سرکش و کهلی بر شاخسارش پیچیده و تمام برگهای زرد را به درون حیاط و داخل حوضچه ی کوچک انداخت، کمی بعد نیز برف آمد و شهر سفید تن کرد ، برفها که آب شد نسیمی خوش وزید و عطر گل بهار نارنج در حیاط پیچید بعد صدای چهچه ی خوش یک پرنده بر سر شاخسار سبزی که گلهای کوچک سرخ رنگ انار برویش جوانه زده بود ، انارها هر بار آمدند و فرو افتادند و این حوادث بیست بار تکرار گشت

 

به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام 

 

 از هفت سالگی تاکنون بروی شاخه های تکیده بر سایبان درب ، بیست بار گلهای معطر سفید و زرد یاس شکوفه داده اند و من بی وقفه به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام

 . اما اینک همه ی باغ های شهر و عریان ، چشم انتظار بازگشت بهار مانده اند ، سنگفرش های باغ محتشم پر شده از برگریز خزان .   

 . یا که مثلا در جایی شنیدم که شخصی برای دوستش راجع به فرضیه ی تکامل حرف میزد ، و من کلأ نمیدانم که معنایش چیست درعوض از میان حرفهای جدید و مبهمی که نقل میکرد به نکته ای پی بردم ، اینکه او میگفت بدلیل خاصیت و ویژگی فرگشت طی هزاران سال عناصر حیات خودشون را با شرایط محیطی وقف و هماهنگ کردند ، که معنایشان را هم نمیدانم یعنی چی ، اما فهمیدم که مجسمه ی سفید و بزرگ اسبی که وسط میدان چهارراه گلسار درون حوضچه ای پر از آب ایستاده به چه دلیل بجای پاهای عقبش دارای دمی همچون دم ماهی شده ، چون بدلیل حضور طولانی مدتش درون حوضچه ی پر از آب خودش را با شرایط حوضچه ی پر از اب وقف داده و مثل ماهی تکامل یافته خب از اونجایی هم که روی پاهای عقبیش یا همون دمش واستاده و پاهای جلوییش رو هواست و خارج از آب باعث شده که پاهای جلوییش سالم و طبیعی مونده مطمئنم اگه اونم توی حوضچه میبود الان تبدیل به باله های ماهی شده بود ، بیچاره اسب نازنین حتی چنان با شرایطش کنار اومده و با محیط پیرامونش وقف داده خودش رو که از دهن نیمه بازش یه فواره ی آب سمت آسمان پرتاب میشه ، این یعنی خودش درک کرده که در حالت طبیعی باید اونجا یه فواره ی آب میبود چون وسط حوضچه که جای جفتک زدم اسب نیست ، البته شک دارم اینی که گفتم بخاطر درک بالاش بوده باشه چون اونکه فقط مجسمه ست ، پس حتما قبل اینی که وسط حوضچه ی میدان گلسار بزارنش یادشون رفته که فواره ی آب را بردارن و اون رو نشوندن روی فواره ی بیچاره ، البته نمیدونم و شک دارم که فواره بیچاره ست یا طفلک اسب سفید .  

 

 

 در روزگارم وجود چیزهایی که نمیدانم عموم مردم از آنان پیروی میکنند یانه! ، بقول یک عزیزی که میگفت خاموش ها گویاترند ، از درب و دیوار میبارد سخن ، آشنایی با زبان بی زبانان ، چون ما، سخت نیست ، گوش و چشم است مردم را بسیار ، اما دریغ. گوشها هوشیار ، نه! چشمها بیدار نیست

 با پیچک نیز دست در و داخل خانه هیچ رنگ و بویی از طراوت زندگی نبرده و همه جای این خانه ی قدیمی مبهم و مرموز می آید در نظرم. خانه خارج شلوغی و هیاهوی این خیابان ها همچنان مرا میگیرد ، هرگز نتوانستم بدانم که آیا این جماعت چتر بدست که اینچنین شتابزده در خیابان ها در رفت و آمدند همچون من پیوسته اسیر در چنگال افکارشان هستند یا که نه؟ هرگز نتوانستم کشف کنم که انان از کجا آمده و به کجا میروند که چنین مضطرب و بی اعصاب بنظر می آیند . صصم هدف و برنامه ای برای ساختن آینده ام در سر ندارم ،  

د ر سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه میساید. پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.

 

صدای خنده‌ی سرخوش و کودکانه ای از جایی نامعلوم برمیخیزد و در فضای سیه‌باغ پیچیده ، را مشت کریم مشغول باغبانی ست کلاه کوچک کاموایی اش را با آن وصله دوزی های ناشیانه برسر گذارده و قیچی باغبانی اش را طوری با دقت و حوصله بر چهار گوش بوته های بلند شمشاد میچرخاند که گویی خودش آرایشگر و بوته نیز همچون مشتری ست. و او مشغول کوتاه نمودن موههایش شده ، هر چند قیچی که زده شد مکثی میکند و آستین هایش را کمی بالا زده با زبانش لبش را خیس کرده و چند گامی به عقب میرود گردنش را کج کرده و نگاهی زاویه دار به حال و روز شمشاد میکند در نگاه اول اینگونه بنظر هر عابری میاید که باغبان در تخیلاتش محو کوتاه نمودن موههای شخصی ست و از ریزه کاریه‍ا اینطور برمیآید که شخصی مهم برای پیرایش موههای سرش در شب جشن عروسی اش به نزدش آمده هر چند لحظه یکبار با گوشه ی پیراهن سبزرنگش پاک میکند و همچون آرایشگری ماهر و فرز و چابک قیچی را رودر روی خود گرفته و با حالتی وسواسگونه نگاهش را به تی۶ه های قیچی معطوف میکند سپس بی اختیار و برحسب عادت یک فوت سمتش میکند و به دو سمت چپ و راستش نگاهی انداخته و مجدد سرگرم هرس کردن میشود    

در دست گرفته و در حالیکه بوته های مرتفع شمشاد را هرس میکپد زیرلبی چیزهایی پچ پچ میکردچراغهای روشنایی در دوطرف مسیر سنگفرش باغ به صف ایستاده اند 

 

چشمانم را باز میکنم  

در ضلع سوم و ناپیدای باغ سیاه درحالیکه تکیه به تنه‌ی قطور درخت پیر کاج زده ام از عمق خواب به بیداری میرسم ، از فراز دَکَل های مخابرات صدای قارقار دو کلاغ سکوت شب را جر میدهد ، همه جا را کمی تار و مبهم میبینم از طرفی نیز همانند همیشه احساس سبکی و رهایی خاصی میکنم گویی هزار کوه را از دوشم برداشته اند اما باز هم دچار فراموشی شده ام هیچ بخاطر نمیاورم که در چه زمانی و به چه دلیلی به این نقطه ی سوت و کور در سیاه‌باغ آمده ام . خلوت آسمان را توده اَبرِ کمین کرده‌ای در انتهایِ اُفُق خط میزند و تیرِگی‌اش اِنگار بر انتهای باغ خیمه میزند و با وزیدن هر نسیم هزاران برگ خشک از شاخسار جدا گشته و بر تن خزان خورده ی باغ نقش بر زمین میشوند. باریکه ای از پرتو نوره ماهتاب از لابه لای شاخسار بروی زمین مینشیند ، در نظرم باغ بطور مرموزی جان گرفته ، باغ بعد از فوت مشت کریم هیچ باغبانی را بخود ندیده اما من کماکان حضور مشت کریم را در پس هر بوته ی شمشاد و درخت صنوبری احساس میکنم ، گویی

 

  نیمه شبی در پی هرس کردن شاخه و برگهای خشکیده ی درختانش است ، و هر چند نفس در میان با وزش بادی سرکش و کهلی بر تن باغ تمام برگریزهای زرد و به زمین فتاده جاروب میشوند و به کناری میروند نمیدانم که آیا سرم در حال گیج رفتن است و یا اینکه از شدت وزش باد در امتداد باغ است که اینچنین سایه ها بر زمین میرقصند نمیدانم خیالاتی شده ام یا نه! اما بچشمانم درختان کوتاه و بلند، با تنه های باریک و پهن به یکباره رنگ باخته‌اند و همچون تصویری قدیمی درون یک عکس نُستالژیک ،به سبک سیاه و سفید درآمده‌اند. به آسمان خیره میشوم باعبور توده‌ ابری ضخیم و عصیان زده از روبروی هـــلال ماه ، نور به سطح باغِ سیاه راه میابد . نور ابتدا به شاخسار و عریان درختان هلو ، میتابد و سایه‌ای مُـبهَم بر زمین پدیدار میشود. باز هم اسیر و بازیچه ی افکارم شده ام که اینچنین توهمات بر باورم غلبه کرده ، تنها راه رهایی و نجات از این خیالات وهم انگیز و انتزاعی خروج از اینجاست باید به خانه بازگردم .

 

 

نورِ ماه‌تـــــاب در نیمه شبی پاییزی درون کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر، هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد. 

طوفان عصیان‌زده خودش را به درب و دیوار میکوبد و وحشیانه به روزنه چنگ میساید. نور یکباره شدت میگیرد و ناگهان خاموش میشود، پنجره پلک میبندد به شکلی که انگار منتظر شنیدن سقوط است.

تکه کلوخِ جدا شده از دیوار با صدای خفه‌ای روی زمین می‌افتد، خرد میشود. گربه‌ی دُم سیاه از مهلکه می‌گریزد ، از عمود دیوار آجرپوش پایین می‌آید و هراسان تاریکیِ انتهای بن‌بست را میپیماید و شتابزده خودش را به نزدیکی تیر چراغ برق و به زیرِ روشنایی اش میرساند.

هیاهویی در کوچه میپیچد. صفیرباد زوزه میکشد ، رقص شاخه‌های لرزان بید شدت میگیرد. چراغ که با سیمی لاغر به تیرچراغ برق آویز شده در هوا میچرخد، و نور هراسان خود را هر طرف میکشد و دامن دیوارها را چنگ میکشد.

باد پنجره های خانه ی متروکه ی ته بن بست را درهم میکوبد و صدای شکستن شیشه‌ای برمیخزد ، و کوچه غرق در سیاهی میشود ، و به دنبال آن لحظه‌ای سکوت سینه میساید ابری ِ غریب ، پس از عبورِ بُغضی قدیمی در گلوی آسمان، کوچه را با ریزش اشکهای معصومش پُر میکند. 

 نگاهه گربه ی شرور به نقطه ای نامعلوم . صدای سایِش دوف به هم ، گوش خراش میشود و توفان با همه‌ی قدرت میغُرَد 

صدای خفیفی از سوی خانه‌ی تاریک انتهای کوچه‌ی ، به گوش میرسد 

هرچه چشم میبندم دلم خواب نمیرود ، ماه از پنجره رخ می نماید ، به تابش نور ضعیف مهتاب خیره میشوم ، گویی که باریکه ای از پرتو نور از گرداگرد قوس ماه جان گرفته و تنها بسوی قاب چوبی پنجره ی اتاق من جاری میشود ، به ناگاه اتاق روشن تر از هر حالت معمول میشود من به چنین حدی از روشنایی در نیمه شب پاییزی مشکوکم. یکجای کار میلنگد ، نور شدیدی از درز زیرین درب اتاق به داخل میتابد ، ابری سیاه به نرمی در آسمان شب سور میخورد و جلوی رخ ماه میغلتد ، مجددا همه چیز تاریک است ، به یکباره با وزش باد کهلی و سرکش درب اتاق به شکل مرموزی باز میشود ، چیز زیادی در عمق تاریک اتاق بچشم نمی آید اما از صدای جیغ آهسته ی لولای درب اتاق میتوانم حدس بزنم که درب چند مرتبه مجددا باز و بسته میشود ، باز به چنین امری مشکوکم ، از نوک انگشتان پاهایم احساس کرختی و سنگینی میکنم ، حسی که به طرز کسالت واری برایم آشناست ، هربار که دچار فلج خواب میشوم چنین حسی را تجربه میکنم ، ناگاه کل وجودم از درون ول گرفته و همچون زغالی زیر خاکستر با وزش نسیمی گُر میگیرم ، گویی چیزی را از هجم وجودم کاسته باشند بیکباره احساس سبک وزنی لذت بخشی را تجربه میکنم ، انگار هزاران تُن از جرم و وزن انباشته بر جسمم را در لحظه ای برداشته باشند ، صدای نفسهایم را میشنوم ، چشمانم را باز میکنم اما جزء سیاهیِ محض هیچ نمیبینم ، من کجا هستم؟ اصلا چگونه به اینجا آمده ام ؟ دستانم را تکان میدهم سالم هستند خودم را لمس میکنم ، کامل و تمام قد خودم را تفتیش بدنی میکنم ، شلوارک به تن دارم از لمس کردنش کاشف بعمل می آورم که جنسش از پارچه ی لی است، اما من که هرگز شلوارک لی نداشته ام همچنان چیزی را نمیبینم ، نکند بینایی ام را از دست داده باشم ، کمی ترس و دلهره ی نابینا شدن تمام وجودم را در بر میگیرد ، برمیخیزم و کورمال کورمال با قدمهای بریده پیش میروم ، دستانم به دیواره ای در سمت راستم میرسد ، به آرامی پیش میروم ، از حاشیه ی دیوار با قدمهایی نامطمئن و ترس از برخورد کردن با جسمی در زیر پا چند متری پیشروی میکنم ، یک جای کار میلنگد ، احساسم میگوید که دیوار در حال حرکت در جهت عکس من است ،دستم را سریع میکشم توقف میکنم به آرامی دستانم را سمتش میبرم ، اما. پس چه شد؟ کجاست؟ کجا رفت؟ چرا دیواره سر جایش نیست ؟ در جهت چپ به آرامی تغییر موضع میدهم ، دستم به دیواره ی جدید برمیخورد ، کف دستانم را به سطح دیواره میچسبانم و کمی هول میدهم ، دیواره حرکت میکند و صدایی را به گوشم میشنوم ، شبیه به جیر جیر لولای زنگ زده ی دربی بزرگ و سنگین میماند ، بیشتر هول میدهم اما دیگر حرکت نمیکند ، رطوبت و سرمای شدیدی در کف دستانم حس میکنم ، دستانم را سریع میکشم ، همه چیز و همه جا تاریک است حتی دستانم را نمیبینم ، احساس کرختی عجیبی در مچ دستانم میکنم ، قطراتی بروی پایم میچکد ، که ظاهرا از دستان خودم است ، چرا دستانم چکه میکنند؟ چرا انگشتانم را حس نمیکنم؟ صدایی جیر جیر لولای درب مجددا سکوت را میشکند ، و نور باریکی از جایی دورتر سویم میتابد ، نور تا زیر پاهایم امتداد میابد ، سطح زیرین و بستر جایی که برویش ایستاده ام خیلی عجیب بنظر میاید ، نه کاشی است و نه آسفالت ، نه خاکی ست و نه چمن زار ، بلکه رنگش سفید متمایل به آبی آسمانی ست ، و گویی لایه ای باریک از بخار و یا شایدم غبار است که برویش ایستاده ، کمی دقیق میشوم ، نه، برویش مه نشسته ، یک گام سمت نور پیش میروم ، پایم را میبینم ، انگار قطرات و لکه ای سرخ همچون خون برویش ریخته ، دستانم را زیر نور میگیرم ، وای خدای من !! پس انگشتانم کو؟ چرا دستانم تا مچ قطع شده است ، احساس لرزه ای زیر پایم حس میکنم ، به آرامی فرو میروم گویی زمین در حال بلعیدن من باشد، کمی بعد در اوج درماندگی از آن دالان تاریک و عجیب به سطح زیرین کشیده میشوم ، در اولین قدمم زیر پایم خالی میشود و من سقوط کرده و در جایی میان زمین و هوا معلق میشوم ، 

 

 

 در عمق این مکان تیره و تار صدای آشنایی به گوشم میرسد ، صدای مادرم است ، نگاهی به دستانم میکنم ، خدایا شکرت ، تمام انگشتانم سالمند ، بسوی مادرم میدوم ، شتاب میگیرم ، به اندازه ای نزدیک شده ام که بسختی چهره ی مهربانش را بتوانم تشخیص دهم ، کمی پیر و شکسته شده ، زلف موی سفیدش بروی چهره افتاده و در هوا با وزش هر نسیم میرقصد

 

رشت سردش است. شهر تا کمر در برف نشسته ، بی وقفه صدایی آشنا از پستوی کوچه های به هم گره خورده ی شهر مرا میخواند. هرچه بیشتر پیش میروم از صدا دورتر میشوم ، پیرمردی با کلاه پشمی از روبرویم عبور میکند ، مجدد صدا مرا میخواند ، پاسخ میدهم

_سلام، من اینجام. 

_کجایی نمیبینمت چرا

_منم شما رو نمیبینم، اصلا شما کی هستی؟ اسم منو از کجا میدونی؟

سکوت همه جا را فراگرفت و پاسخی نیامد ، بر شدت بارش برف افزوده شد ، از دوردست به زیر درخت چنار ، یک زن دست تکان میدهد ، پیش میروم ، چهره اش به آرامی در نگاهم مینشیند، من او را میشناسم، گویی در پس سالیان دور او را میشناختم . برویم لبخندی میزند ، لبخندش را به یاد دارم ، او بی شک مادرم است ، بر سرعت قدمهایم می افزایم ، هرقدم تا زانو در برف فرو میروم ، عاقبت به زیر سایبان درخت چنار به کنارش میرسم ، 

_مادر، تویی؟ کجا رفتی بیخبر؟ الان بیست ساله دارم دنبالت میگردم

_چقدر بزرگ شدی. اون موقع فقط هفت سال داشتی که ازم جدا شدی

_من؟! من ازت جدا شدم؟ من صبح پا شدم ولی تورو ندیدم، هرگز هم به خونه برنگشتی 

_نه پسرم. تو خوابیدی و هرگز بیدار نشدی 

 _من هنوز توی همون خونه ام 

_منم همون جا هستم

_پس چرا نمیبینمت؟ 

به یکباره هجم عظیم برف از قامت درخت چنار بروی رویایم فرو میریزد و من سراسیمه از عمق خواب به بیداری میرسم ،نور طلوع خورشید از قاب چوبی پنجره ی شکسته ی اتاق به دریچه چشمانم هجوم می اورد، در فرار از بیدار شدن باز چشمانم را میبندم و سرم را زیر بالشم پنهان میکنم تا بلکه بتوانم باز به عالم خواب بازگردم و نگذارم رویای شیرینم نیمه کاره بماند اما ناگزیر در برابر بیداری تسلیم شده و چشمانم را بروی روزی جدید در گذر ایام باز میکنم.

 صبح شده تختم پر ته سیگار. و باز هم رویا هایی که در عالم خواب نیمه کاره و ناتمام رها می شوند و خواب هایی که از عالم بیداری در نظرم حقیقی تر می آیند. امروز نیز من باید همچون روزهای پیش با خیالاتم درگیر شوم و با توهمات آزاردهنده ای دست و پنجه نرم کنم چشمانم همچنان کمی تار و بی رنگ میبیند محیط را . گویی اطرافم خالی از شفافیت است. هاله ای مبهم و مرموز در نگاهم همچون بختک خانه کرده همان بختکی که از هفت سالگی تا کنون بروی طالع ام خیمه زده و قصد رها کردنم را ندارد . 

صبح سردی‌ست و کلاغی سیاه بروی ایوان نشسته ، گربه ی سیاه و پیر خانه هیچ اعتنایی به کلاغ نمیکند و کماکان بروی تکه فرش کوچک جلوی پادری نشسته و با دمش به زمین میکوبد

بروی تخت خواب فی و زنگار زده نشسته ام ، نگاهم خیره به شانه ی موی نه ایست که معلوم نیست از کجا و چطور سراز روی تاخچه ی اتاقم در آورده. باز همچون تمام صبح‌های زندگیم دچار تردیدهایی عجیب و افکاری بیمارگونه میشوم و پیش از برخواستن از تخت خواب _ساعتها بی حرکت برای یافتن پاسخ برای سوالاتی روان پریشانه بفکر فرو میروم

 

 ،

من گاه میپندارد که در عالم زنده ها وجود ندارم ، و تنها روحی بی جسم و کالبد ، سرگردان و آواره‌ی بین دو دنیا هستم. روزگارم مملوء از سوالاتی بی جواب شده و گاه برای یافتن حقیقت خود را به این در و آن در میکوبم و عاقبت بی آنکه پاسخی یافته باشم گیج و منگ میشود و خسته و پریشان حال به کنج تنهایی ام پناهنده میشوم و همچون مردی درخود تبعید ، دوباره منزوی و تارک دنیا به غصه هائی فرسوده تکیه میزنم من برای یافتن مادرم سالها پیش به هرجایی سرزده حتی تمام قبرستان های شهر را زیر پا گذاشته ام اما باز هیچ اثری از مادرم نیافته اما همچنان به پیدا کردن و یا بازگشتش به خانه امیدوارم  

کمئ بعد

هم اکنون برای یک ساعتی میشود که پس از بیداری همچون مجسمه ای بی حرکت در بستر بفکر فرو رفته ام و خیره به لکه ی دیوار نمناک روبرویم درگیر با خویشتنِ خویش و شنونده ی نجوایی بیصدا از عمق وجودم میشوم ، اتاق در سکوت فرو رفته و من در حال غرق شدن در افکاری مجهول و ناخوشایند هستم. برای لحظه ای مکث میکنم و طبق معمول برای فرار از هجوم چنین افکار و پرسش های احمقانه ای سریعا از خانه خارج میشوم و سوی هدفی نامعلوم کوچه ها را طی میکنم هوای تازه که به صورتم میخورد کمی حالم جا می آید و نفسی عمیق میکشم، و به تصورات روان پریشانه‌ی لحظات قبل میخندم. عاقبت رد قدم هایم به بازارچه ی قدیمی و چوبی در حاشیه رودخانه ی زر ختم میشود . مکان شلوغ و متفاوتی را بتازگی کشف کرده ام ،و گاه با حضورم در آنجا برای لحظاتی بس زودگذر از هجوم افکار روان پریشان ام رهایی میابم . وارد کافه‌ی ظیافت میشوم سری بمفهوم سلام برای صندوقدار تکان میدهم او نیز لبخندی میزند ، همه جا دود گرفته و مملوء از عطرهای میوه ای قلیان است . لابه لای جوان های شاد و سرخوشی که مشغول معاشرت و کشیدن قلیانند خودم را جا میکنم ، نگاهم خیره به شیشه قلیان، ماتم میبرد ، کارگر قلیانسرا یک استکان چای می آورد و بروی میز میگذارد ، نمیدانم که آیا چای را برای من آورده یاکه شخص بغل دستی ام. من در انحنای استکان کمر باریک چای محو میشوم، عطر چای اگرچه تلخ اما خواستنی‌ست. من نیز به تلخی عادتی دیرینه دارم . لحظاتی سپری میشود که با ورود پسرکی قدبلند و باریک اندام بنام سیاوش جو و اتمسفر حاکم در کافه تغییر میکند ، تمام توجهات به سوی سخنوَری و خوش مشربی سیاوش جلب شده و از شوخی هایش همگی به خنده ریسه میزنند ، ولی من مدتهاست که خندیدن را از یاد برده ام و در نهایت امر و خوش بینانه ترین حالت ممکن لبخندی میزنم. سیاوش حرفهایی جدیدی میزند که به گوشم غریب و ناممکن میرسد ، به صحت و جدی بودنِ حرفهایش تردید دارم و به حالت چهره و برخورد اطرافیان نسبت به حرفهای سیاوش دقت میکنم اما گویی همگی با جدیت و سکوت گوش به حرفهایش سپرده اند و ادعای تغییر جنسیتش را باور کرده اند 

مجددا رنگ و لعاب حرفهایش شآد و شوخ طبعانه میشود ، بنظرم که خیلی پُررو و بی حیاست . سهیل با هیکل و زیده و گوش های شکسته ساک بر دوش وارد کافه میشود ، مثل همیشه بدخلق و نچسب است ، با اخم نگاهی به من میکند ، و کنارم مینشیند ، جو و فضای کافه سنگین میشود ، به یکباره سیاوش با لحنی خنده دار سکوت را جر میدهد ،

_عام و علیک آق سهیل، دی جمیل و جمول جمالتو عشقه، نبینم توی لک باشی، کجا بودی ؟ نبودی! سرآخر نشد قسمت بشه باهات یه کشتی بگیرم ، 

صدای خنده ی اطرافیان یخ سهیل را آب میکند و لبخندی به تلخی میزند 

سیاوش خطاب به فرشاد کارگر کافه با لحن مسخره واری میگوید ؛ 

فرشاد بپر جلدی واسه آق سهیل یه سطل چای بیار با یه کله قند 

مجددا صدای خنده ی حاضرین 

 و اما من به چهره ها مینگرم ، به حرکات مینیکس صورتشان در حین سخن گفتن ، به اینکه چه راحت میتوان احساسشان را از حالت چهره ی شان فهمید . یکی شاد یکی غمناک ، کسی دیگر اما خودشیفته و پُرغرور ، آن دیگری شوخ و بزله گو کمی انطرف تر شخصی تنها و گوشه گیر مضطرب و مجهول . سپس به اسامی شان دقت میکند ، بنیامین، مبین ، ثارم، شهروز، صحاب، در این لحظه بطور کاملا اتفاقی و بی مقدمه جرقه ای در ذهنم زده میشود و بی سبب تصمیمی جدید و عجیبی میگیرم، اینکه زین پس خودم را بجای داوود ، دیوید معرفی کنم ، سپس لبخندی بر کنج لبانم بی اختیار غنچه میزند گویی از چنین تصمیمی احساس رضایتی درونی میکنم

 

 

 

  لحظاتی بعد بخودم آمدم و دریافتم ظاهرا دست کسی به استکان چای خورده و چای ریخته، اما بی تفاوت بنظاره نشستم و شاهد تکاپوی اطرافیان شدم، یکی استکان را برداشت یکی از خیس شدن شلوارش گله مند بود آن دیگری از خیس شدن قندهای درون قندان شرمنده بود شاگرد کافه، فرشاد با لنگ قرمزی که بروی گردنش بود سریع روی میز را خشک میکرد و من نیز در پَسِ این هیاهو از کافه خارج شدم و سوی خانه بازگشتم

 

 

من در انتهای هر روز از روزمرگی هایم ، به کنج خلوت و متروکه‌ی خانه‌ای نیمه مخروبه و وارثی باز میگردم. و هربار، این کار را بی نوسان و پرتکرار انجام میدهم و گاه از فرط درماندگی و تنهایی به گوشه ی فرسوده ی خانه ی وارثی و ضلح سوم اتاق پناهنده میشوم زیرا تنها در آینجاست که احساس راحتی میکنم . من گاه لبریز از ناگفته هایم میشوم و بی اختیار بر تکه کاغذی قدیمی و بی خط خیمه میزنم ، و قلم در دست بنظاره مینشینم تا که عاقبت واژگان و حرفهایی ناگفته از وجودم سرریز شده و قطره قطره بر روی تن برهوت کاغذ بچکند و واژه واژه نقش ببندند . در چیدمان واژگان مبتدی نیستم اما از هیچ قاعده و قانونی پیروی نمیکنم، و اغلب دلنویس هایم چیزی شبیه شعر سپید و یا موج نو بنظر میرسند که در نیمه ی راه تبدیل به دلنوشته ای بی مخاطب میشوند و کمی بعد از حالت مثنوی نیز در آمده و به حرفهایی عامیانه و ناامیدانه شباهت میدهند و گاه نوشته هایم تبدیل به نقش و نگارهایی مخشوش و شلوغ میشوند که در عین تاثیرگذاری و منحصربفرد بودنشان میتوان به راحتی در بطن آن خطوط پر ازدحام رد پایی از چهره ی یک مادر با نوزادی در آغوش یافت . اما همواره تمامی شان نافرجام میمانند و به دست بادی سرکش و کُهلی سپرده میشوند . اینک همچون دیوانه ای شوریده حال برای خویشتن خویش بروی تکه کاغذی زرد رنگ و قدیمی مینویسم

 

 . ‌ -همه چیز همان است که بود. -همه چیز تَوَهُمی بیش نیست. -حتی تعویض روزها ، و گذر ایام در نظرم بی معنا شده است.

 چقدر حادثه ها زود می آیند ، حسی پنهان در من٬ ریشه دوانده ، -سکوت خانه همچنان مرا میگیرد. و گهگاه صدایی واضح از پستوی تاریک و مخروبه‌ی خانه ، مرا میخواند همچون صدای مادرم. هرچه بیشتر کنکاش میکنم ، بیشتر گیج و سردرگم میشوم. هرچه بیشتر کنجکاو میشوم ، کمتر میفهمم. آری، من زاده‌ی یک حادثه ام. اما پذیرش حقیقت برایم ناممکن است. - در سرشت وجودم همیشه دردهایی هست که سبب ناتوانی ام در معاشرت با دیگران میشود و من نیز. همچنان دلم میگیرد-در غروب- در شب های تاریک شهر. و گهگاه در خواب روحم در سکوت پرواز کنان، سوی نور اوج میگیرد . آنگاه که چراغ ها خاموش می شوند٬٫ -حس پنهان من بیدار می شود. -حسی غریب. -فراتر از غم تنهایی. -حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا. -چقدر تار و مبهم به یاد دارم گذشته ها را. -رویاها و آرزوهای محالم را. -سختی ها را٬٫ - غروب های سنگین را. -سکوت هایم را. -لبخند ها را. -اشک ها و درد هایم را.- اما از یادم گریخته خاطرات روز اول مدرسه ، و حرف ها را. -چشم ها را. -خرده گرفتن های مادرم را. -من تنها به یاد دارم تصویر زیبای مادرم را. او زنی بی ادعا بود. -از بدیها میشکست و رد میشد. من اما نه!،، از همان دوران کودکی همچون سازی ناکوک بودم که به هر زخمه‌ای ، به خروش می‌آمدم. داد میزدم فریاد را بر صفحه‌ی روزگار میکشیدم . میجنگیدم. بحث میکردم، دهان به دهان می‌آمدم. سلاح من ، زبانم بود. همواره در آستین خود ، جوابهای رُک و تند و تیزی آماده داشتم. مادرم میگفت که سعی کن همیشه زبان ، بی زبانان باشی یا که جنگجویی تنها در لشگر مظلومان ، در جنگ با ظلم باشی. اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ داشتم، من غمگینم ، دیرزمانی‌ست که رویایم را گم کرده ام. گویی که اکنون در عمق وجودم دچار دگرگونی شده ام. ، گویی در ذهنم ، مفهوم زمان و مکان را گم کرده ام. گویی بین ابعاد کائنات سرگردانم. - شاید تمام این تفاوت ها برای آن است که در طالع ام چیزی بی همتا مقدور گردیده و حتی شاید به خواست خدا قرار بر ان باشد که من بشوم انتخاب برای حرکتی بزرگ. -دنیا خواستگاه خواسته های من است! من مانده ام باقی در پسِ پایان یک تراژدی ، اما نمیدانم مقصرکیست ، علت و معلول چیست که اینچنین تلخ یک بغض قدیمی اسیر در گلوست ، و یک آغوش۱ احساس محکوم به تنهاییست ، براستی آیا در این میان آن مادر شیرین صفت که شبانه از خانه گریخت مجرم نیست؟ ای کاش از ابتدا ازدواج نمیکرد تاکه مرا بدنیا نمی آورد تا که بعد فوت پدر او هرگز نمیهراسید ، نمیگریخت ، درخودش فرو نمیپاشید ، از کی باید برنجم من ؟  

 

   

 چندی بعد .

 

و در انتهای روز باز به خانه باز میگردم و گلدآن شمعدانی ناآشنایی را جلوی درب چوبی و زهوار دررفته ی خانه میبینم و با کمی تأمل و مکث از آن رد میشوم. نگاهی به برگهای خشکیده ی کف حیاط می اندازم که روز به روز به تعدادشان افزوده میشود ، سپش پایم را بالا آورده و لبه ی ایوان میگذارم تآ بندهای پوتینم را باز کنم و بی اختیار چشمم به دانه های ارزن می افتد که روی ایوان نامنظم ریخته شده اند ، سرم را آرام بلند کرده و نگاهم را به قفس زنگار زده میدوزم کمی عجیب است ، سالهاست که این قفس رنگ پریده و زنگارزده چهچه هیچ پرنده ای را به خود ندیده من که به چنین اتفاقات عجیبی عادت کرده ام لبخندی معنادار میزنم و وارد اتاق میشوم، رادیوی کهنه‌ای که روی تاخچه ی خاک گرفته بود اکنون سرجایش نیست و به زیر پایه ی فی تخت خواب افتاده ، یک عروسک کاموایی نیز کنارش تکیه زده ، و از همه عجیب تر آنکه یک گهواره ی چوبی و قدیمی از ته انبار به داخل اتاق آمده ، باز هم حوادث بی آنکه توجیح قانع کننده داشته باشند یک به یک روی میدهند و آرامش خاطرم را جرعه دار میکنند . من به آرامی دگمه ی پخش پیغامگیر تلفن را میزنم تا از تماس های احتمالی باخبر شوم ابتدا چند بوق ممتد سپس صدای نفس های آرام و پیوسته ای که از آنطرف خط ساکت و بی حرف مانده ، در پس زمینه اش صداهای متفاوتی به سختی شنیده میشود مانند بسته شدن یک درب بزرگ فی در مسافتی دور ، صدای خنده های مکرر و آزاردهنده ای که بنظر نه می آیند ، و صدای پچ پچ هایی موهوم و نامفهوم ، صدای عبور چند زن در حال بحث و مجادله ، صدایی شبیه پیج کردن از پشت بلندگو و فراخواندن شخصی به یک مکان خاص، انعکاس ناله ای از جایی کمی دورتر ، مجددا نفس های یک ناشناس از آنسوی خط و. بوق که یکنواخت پخش میشود و خبر از پایان تماس میدهد     

  بوق های ممتد و اتمام پیغام در پیغامگیر و سکوت سنگینی که تمام اتاق را فرا میگیرد و سپس هجوم افکار ازار دهنده ای که از هرسوی روح و روانش را مورد قرار میدهد 

 

 در میان سیاهی ناتمام اتاقش مثله همه ی شب های گذشته اش آلوده ی فکر های بی پایان فکر های بی نتیجه. خود را ویران تخت گوشه ی اتاق سوت و کورش می کند. -سیگارش را روشن می کند و چشمانش را می بندد. باز هم می رود در رویا. توهم های احمقانه ی همیشه گی! و باز هم. چُس دود های او که با پُک های عمیق همراه میشود‌. خسته از روزمره گی هر روزش تن لش اش را رو تختش درون تک اتاق سالم خانه ای بی سقف ، ویران می کند. چشمانش را می بندد و رها می کند فکر شلوغش را از بند های زمینی اش. -فندک طلایی زیبایش را روشن میکند بابوی سیگار برگ اوج می گیرد با هیاهوی گنجشک ها حس سبکی می کند. پرواز می کند در دنیای خیال.

 

 

جمعه ای جدید آغاز شده و به آرامی داوود را سوی غروبی دلگیر سُر میدهد، غروب او را یاد دلتنگهایی ِ قدیمی اش می اندازد داوود بی معطلی پیش از انکه باز افکار پریشانش بسراغش بیاید عزم خروج از خانه را میکند کفش های چرم مشکی اش را پایش می کند و مثل همیشه همین موقع ها راه می افتد در کوچه راه می رود. راه می رود. راه می رود. تن خسته و بی رمقش را آواره ی یک نیمکت در باغ محتشم می کند. پای راستش را روی چپ می اندازد. از رهگذری ساعت را سوال میکند! اما مثل همیشه کسی جوابش را نمیدهد، چند قدم بالاتر کسی از همان رهگذر ساعت را میپرسد و رهگذر صبورانه و با مهربانی پاسخش را میدهد. و در این لحظه برای هزارمین بار در ذهن سوشا جرقه ای زده میشود و با خودش میگوید : شاید اطرافیان مرا طرد نکرده اند شاید من دنیا را ترک کرده ام ، براستی شاید صدایم را غیر خودم هیچکس نشنود !  

 ادوین چشمهایش را می بندد و باز هم به ادامه ی افکارش میپردازد. -فکر های بی پایان. -سرش را بلند می کند. -سیگارش را روشن می کند. باز هم آن واژه آرایی قدیمی که در پستوی افکارش یک به یک ؤاژگان را کنا هم میچیند و کلمات رو به خط میکشد ،  

 سکوت و س. دود غلیظ سیگار و سِت مشکی لباس هایم. کسی از درون با دلم نجوا میکند ، و تصوراتم را بیصدا ، در دلم زمزمه میکند . در انتهاي جاده اي مه آلود ايستاده ام و از فرسنگ ها دورتر ظهور کسی را به نظاره نشسته ام‌. اطرافم را ابر هاي سياه پر كرده است آنقدر كه حتي خاطراتم را به سختي مي بينم . آن شخص نزدیک میشود ، چهره اش آشناست ، چادری سفید برسر دارد و لبخندی زیبا بر لب ، چه بی اندازه شبیه مادرم مریم است. اما کمی پیرتر ، گوشه زلف سفید موهایش بروی چهره اش افتاده و به عبور هر نسیم در هوا میرقصد و باز به روی چشمش میافتد ، و صدای قار قار های کلاغی در دوردست توجهش را جلب میکند و به آرامی در برابر چشمانم محو میشود ، انتهاي قصه ي من به كجا ختم مي شود؟ شروعش را به ياد ندارم . ولي آيا پاياني خوش در انتظارم است؟!؟ از اين جاده ي طويل ترسي عجيب دارم از بی اعتنایی مادرم وحشتي عظيم دارم . 

داوود چشمانش را به آرامی باز میکند اما با تعجب و در کمال شگفتی خود را درون خانه میبیند ، باز هم تناقضات و حوادثی که هرگز نتوانسته دلیلی برایشان بیابد ، او به یاد نمی آورد که چگونه از روی نیمکت پارک به کنج نمور و متروکه ی خانه آمده ، او خسته از سوالات بی جواب و خسته تر از تمامی این خستگی هاست. 

 

کمی بعد 

روزی نو و تقدیری جدید برای داوود آغاز شده 

 گنجشکها روی شاخسار خشکیده ی انار بی وقفه و بی نظم جیک جیک میکنند و از شاخه ای بر شاخه ی دیگر میپرند کمی آنسوتر بروی کابل های بلند برق کبوترهای سیاه رنگ چاهی به صف نشسته اند و منتظرند تا پیرمرد دوچرخه سوار باز مثل هرروز برایشان دانه بریزد

 واما بتازگی صدای گریه ی نوزادی از خانه های انتهای کوچه بگوش میرسد همان خانه های قدیمی و آجرپوش با دربهای چوبی و دیوارهای قطور که حسی انتزاعی و موهوم را به داوود میبخشد . صبح آرام روز یکشنبه از راه رسیده و یک لنگه کفش داوود ،یک گوشه‌ی اتاق راست ایستاده و لنگه‌ی دیگر به پهلو افتاده است ، احساسی شوم و نامیمون در وجودش جاری میشود بی شک حادثی در حال رویدادن است داوود به حیاط میرود از درز باز شده ی درب چوبی خانه به انتهای کوچه نگاهی می اندازد پیرمرد دوچرخه سوار با کلاهه قفقازی اش ایستاده و به کبوتران دانه میدهد ، گربه ی سیاهه خانه بروی شانه ی دیوار نشسته و خلقش تنگ است ، سپس صدای جیغ و شیون از انتهای کوچه شنیده میشود ، گویی حادثه ای رخ داده ، عده ای به آنجا می شتابند و کسی میرود تا پلیس را خبر کند ، لحظاتی در سردرگمی میگذرد و عاقبت از حرفهایی که بین همسایگان رد و بدل میشود برایش آشکار میگردد که نوزادی به سرقت رفته ، داوود از خودش میپرسد که چه کسی حاظر است یک نوزاد را از مادرش جدا کند ، سپس باز صدای زنگ دوچرخه ی قدیمی پیرمرد بگوش میرسد داوود خم میشود تا از شکاف درز درب به کوچه نگاهی کند ، پلیس آمده و پیرمرد از دوچرخه اش پیاده شده و به آرامی چیزهایی را به پلیس میگوید سپس هر دو به سمت درب چوبی خانه و داوود خیره میشوند ، گویی راجع به خانه‌ی داوود سخن میگویند ، داوود بفکر فرو میرود و

    ‌ ناگاه صدای قدمهایی از انتهای حیاط خانه بگوش میرسد . داوود با تعجب و به آرامی برروی پاشنه ی پایش میچرخد و به پشت سرش سمت انبار متروکه ی خانه نگاه میکند ، صدای زمزمه ی آوازی همچون خواندن لالایی برای نوزادی بگوشش مینشیند ، بی شک کسی وارد خانه شده و درون انبار پنهان کرده خود را ، داوود که سری نترس دارد با قدمهایی نرم سمت انبار خیز برداشته و چوب دستی اش را در دست میگیرد و سمت باغچه ی ته حیاط پیش میرود ، پشت درخت انجیل لحظه ای می ایستد و باز گوش به نوای زمزمه واری میدهد اما اینبار براحتی برایش مستند میشود که صدا از درون حمام بزرگ و نیمه مخروبه ی خانه می آید و نه از انبار. او قدمی بر میدارد و صدای خورد شدن برگ خشکی زیر قدمهایش سبب قطع شدن زمزمه میشود و به یکباره صدای گریه ی بلند نوزادی از پستوی حمام سکوت را درهم میشکند ، و صدای بستن و کوبیده شدن درب چوبی ابتدای حیاط توجه اش را سمت مخالف جلب میکند ، داوود که شدت بسته شدن درب شوکه شده به دیوار نم گرفته ی روبرویش خیره میماند و شدیدا به نقطه ای ثابت زل زده و در افكاری ضد و نقیض جاری میشود او رنگ از رخصارش پریده و ماتش برده بطوری که حتی پلک هم نمیزند . 

 

به یکباره پلکهایش تکان خورد ،چشم باز کرد متوجه شد که صبح شده و بروی تخت خوابش است. اتاق هنوز تاریک است او سریع به درون حیاط دوید و به بیرون نگاه کرد. هیچ گنجشکی بروی شاخه نیست هیچ کبوتری بروی سیم برق ننشسته و هیچ دانه ای هم بروی زمین ریخته نشده ، او کمی در سکوتی که بر فضا حاکم شده دقیق میشود ، صدای گریه ی نوزاد بگوش نممیرسد ، نفس عمیقی میکشد و خیالش آسوده میشود که تمامش خواب بود و هیچ نوزادی از مادرش ربوده نشده ، کمی بعد تنها خِــیث خـِیثِ برگهای خشکیده‌ای که زیر جارویِ رُفته‌گر بروی تَن سرد ِ سنگـــفَرش سابیده میشدند از درون کوچه بگوش رسید . و صدای بوق یک ماشین ، صدای پایِ چند رهگـُذَرِ شتابزده که از کوچه گذشتند ، صدای گربه‌های پُرتعداد

اثر جدید شین براری صیقلانی شاهکاره از دیدگاه منتقدین

داستان بلند بقلم شهروز براری صیقلانی . رمان ادبی ،داستان بلند برگزیده بهترین اثر داستانی بلند

رمان عاشقانه_رمان حادثه عشق قسمت هفتم

، ,ی ,بی ,های ,ای ,ام ,و به ,، و ,را به ,، به ,میکنم ، ,بگوش میرسد داوود

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها